سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سال ۱۳۶۲ حقه عجیب یک پسر ۱۵ ساله برای رفتن به جبهه اثر میکند و او همراه دیگر رزمندگان به جنوب میرود. داستان زندگی حسین حسنزاده نمین با این حقه شروع میشود و مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. سرگذشت جانباز شهید حسنزاده نمین در دفاع مقدس و سالهای جانبازی در کتابی با نام «روزی که شهید شدم» به قلم ابوالقاسم وردیانی توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است تا خواننده را بیشتر با زوایای آشکار و پنهان زندگی این شهید آشنا کند.
سفر پنهانی حسنزاده به اندیمشک برای یک نوجوان کاری پرخطر و عجیب و غریب بود. او که قبل از آن فقط به مشهد سفر کرده بود، حالا خودش را در محیطی متفاوت میدید. به قرارگاه کربلا میرود و رفته رفته با فضای جبهه آشنا میشود. پس از حضور در منطقه حسین به خانه بازمیگردد تا هم پدر و مادرش را از دلتنگی و نگرانی دربیاورد و هم ادامه تحصیل بدهد، اما جبهه رفتن از او آدم دیگری ساخته بود. تمام فکر و ذکرش جبهه و پیوستن به رزمندگان شده بود. از همان اولین روزی که به مدرسه رفت آرزویش رسیدن تابستان و رفتن دوباره به جبهه بود. برادر حسین در جبهه حضور داشت و همین دلیلی برای مخالفت خانواده جهت جبهه رفتنش بود. حسین بار دوم در ۱۶ سالگی عازم جبهه میشود. او این بار با حاجمحمدابراهیم همت دیدار میکند و حرفهای این فرمانده تا مغز استخوانش نفوذ میکند. حسین، شهید همت را جوانی لاغر با قد متوسط، صورتی آفتاب سوخته و کلامی گیرا میبیند. دیداری که هیچ زمانی دیگر رخ نمیدهد و آن ملاقات میشود اولین و آخرین دیدارشان. در پاییز ۱۳۶۳ چند ماه از عملیات خیبر گذشته بود و زمانی که حسین به پل طلائیه میرسد، آسمان و زمین را جور دیگری میبیند: «دلم نمیآمد پا روی خاک آنجا بگذارم. خاک را مشت کردم و بوسیدم. صورتم را گذاشتم روی آن و گریه کردم. بوی عشق میداد. بوی آسمان میداد. بوی نذری امام حسین (ع) میداد. بوی تمام زیباییهایی را میداد که تا آن زمان احساس کرده بودم و میشناختم.» (ص ۶۰)
روزهای سخت جبهه خیلی زود از راه میرسد. روزهای توپ و ترکش و گلوله که با خودش جانبازی و شهادت به همراه میآورد. اولین جانبازی حسین در سه راه شهادت اتفاق میافتد. ترکشی در ران پایش میرود و درد شدیدی تمام جان حسین را میگیرد.
پس از بهبودی حسین پس از طی کردن آموزشهای لازم به عنوان تخریبچی کارش را در جبهه ادامه میدهد. سال ۱۳۶۵ و عملیات بزرگ کربلای ۵ در شلمچه، کارزار دیگری بود که حسین مشتاق شرکت در آن بود. او وصیتنامهاش را قبل از شروع عملیات مینویسد و خودش را آماده هر اتفاقی میکند.
در کربلای ۵ به طور اتفاقی بیسیمچی شهید یدالله کلهر میشود و در جریان عملیات ترکشی به پیشانیاش میخورد و شاهد شهادت یدالله کلهر میشود. در این عملیات شاهد شهادت دوستان زیادی میشود و بدن خودش هم از تکههای داغ ترکش سوراخ سوراخ میشود. این بار جراحتهای حسین خیلی شدید است. ترکشها بر صورت و سینه و پای حسین نشسته و جانش را زخمی کرده بودند.
یک تصادف در سه راهی شهادت زنجیره مجروحیتهای حسین را کامل میکند. صورتش کامل لت و پار میشود و زنده ماندنش چیزی شبیه معجزه بود. این جراحتهای سنگین او را از جبهه دور کرد. تمام فکر و ذهن حسین حضور در جبهه بود، ولی وضعیت جسمانیاش اجازه حضور را نمیداد. سال ۱۳۶۶ کنکور داد و رشته میکروبیولوژی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. پس از فارغالتحصیلی، یک مطب طب سالمندان در خیابان میرداماد میزند و کارش را شروع میکند. جنگ تمام شده و حسین در میانههای دهه ۷۰ قرار دارد. خانوادهاش به امریکا رفتهاند و خودش به تنهایی زندگیاش را میگذراند. حسین ازدواج میکند، ولی دردهای جانبازی همچنان با اوست.
حسین در سال ۱۳۹۶ به خاطر عوارض جانبازی به شهادت میرسد. وقتی به او گفتند چرا برای تجدیدقوا به امریکا نمیروی جواب میدهد: «دوست دارم همینجا بمیرم و همینجا کنار دوستان و همرزمان شهیدم و در خاک کشور خودم دفن شوم.»
کتاب «روزی که شهید شدم» روایتی جذاب و خواندنی از شجاعتهای یک رزمنده و سختیهای یک جانباز پیش روی خوانندهاش قرار میدهد. کتابی که مخاطبش را بهتر و دقیقتر با روحیات رزمندگان آشنا میکند و گوشههایی از موفقیت نیروهای ایرانی در جبهه را رمزگشایی میکند.