در جریان مبارزه با رژیم شاه نخستین بار کی و چگونه دستگیر شدید؟
رسالهها را چه کسانی تأمین میکردند؟
آقای منتظری، آقای رحیمیان و آقای دعائی. من با آیتالله سید صادق روحانی هم که از حامیان امام بود ارتباط داشتم. سالی که دستگیر شدم برای دهه محرم به دعوت آقای توسلی در مسجد ارک منبر رفتم. همچنین در مسجد دارالسلام ابوسعید هم که زنجانیها آن را ساخته بودند منبر رفتم و خیلی واضح همه مسائل را در باره رژیم گفتم. بعد از این منبرها دوستان به من توصیه کردند اعلامیهها و کتابها را از خانه بیرون ببرم. من هر لحظه منتظر بودم بیایند و دستگیرم کنند. محرم و صفر تمام شد و خبری نشد تا بالاخره روزی به سراغم آمدند. ابتدا مرا به ساواک قم و سپس اداره آگاهی بردند و شبانه به زندان قصر تهران انتقالم دادند.
شکنجه هم شدید؟
بله، اسم مأمور شکنجه من تدین بود که هیکل بسیار درشتی داشت. اوایل که محاسنم را نزده بودند، فندک را زیر محاسنم میگرفت و میسوزاند و یا آنها را میکَند. چند بار هم آویزانم کرد و با کابل به صورتم زد که تا چند ماه کبود بود، اما بدترین دوره بازجوییام آن اواخر بود که الکی مرا میبردند و میآوردند. نه سئوالی داشتند که بپرسند و نه حرفی برای گفتن داشتم. پاهایم در اثر کابلهایی که خورده بودم زخم بودند و واقعاً زجر میکشیدم.
یکی دیگر از شیوههای آزار و اذیتشان این بود که آدمهای ضعیفالنفسی را همسلولی آدم میکردند که از او حرف بکشند. یک بار یک دکترای رشته فلسفه از آلمان را در سلولم انداختند. روز اول که آمد صحیح و سالم بود، اما روز بعد حسابی آش و لاشش کردند، طوری که حتی دستشویی هم نمیتوانست برود. من از او پرستاری کردم و حتی لباسهای خونیاش را شستم. کارهایم برایش خیلی عجیب بود. او ناراحتی کلیه داشت و باید تندتند دستشویی میرفت، ولی در سلول ما را فقط دو بار در روز باز میکردند و او زجر زیادی میکشید. تنها راهی که به نظرم میرسید این بود که از لیوانهای پلاستیکی آبخوریمان استفاده کند. بعد در فرصتهایی که به دستشویی میرفتم آنها را میشستم. او از من بزرگتر بود و میگفت، «من کمونیست هستم. چرا اینقدر به من محبت میکنی؟» گفتم، «ما هر دو یک دشمن مشترک داریم.» گاهی میگفت برایم قرآن بخوان. یک شب دیدم دارد گریه میکند. پرسیدم، «چه شده است؟» گفت، «آیه «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا(1)» را که برایم خواندی منقلب شدم. آیه عجیبی است.» یک روز هم او را برای بازجویی بردند و دیگر برنگشت.
برخی از زندانیان سیاسی بهرغم شکنجهها و آزارهای فراوانی که در زندان رژیم شاه متحمل شده بودند، آن دوران را دوران پرباری در زندگی خود توصیف میکنند. به نظر شما آن دوران چگونه بود؟
برای من هم دوران پرباری بود، چون مطالعات زیادی داشتم، یک دوره تفسیر خواندم، چند کتاب فقهی از جمله لمعه، شرایع و چهار دوره نهجالبلاغه تدریس کردم و کل تاریخ عرب و جهان اسلام را خواندم. اساتید خوبی هم داشتیم و آدمهای عالمی را زندانی کرده بودند.
مثلاً چه کسانی؟
مثلاً آیتالله ربانی شیرازی که نزد ایشان اسفار خواندم. طاهر احمدزاده که فلسفه تاریخ تدریس میکرد. عبدالله شهیدی از افسران تودهای که 24 سال در حبس بود و نزد او تاریخ جهان و روسیه را خواندم. از حاج مهدی عراقی مطالبی در باره فداییان اسلام و حزب ملل اسلامی یاد گرفتم. تاریخ نهضتهای صد ساله را آقا رضا رادیزاده تدریس میکرد. آقای محمد سلامتی هم دو سال به من اقتصاد خرد و کلان درس داد و من هم متقابلاً به او روش رئالیسم درس دادم، ولی کلاً در زندان به عنوان مدرس نهجالبلاغه معروف شده بودم.
برای خودش دانشگاهی بوده! مأمورین مانع نمیشدند؟
اگر متوجه میشدند قطعاً این کار را میکردند، منتهی ما مثلاً مفاتیح را باز میکردیم که یعنی داریم دعا میخوانیم و من نهجالبلاغه درس میدادم و یا موقع هواخواری آرام با هم صحبت میکردیم و به هم درس میدادیم. هیچ چیزی برای زندانی بدتر از بیکاری نیست و ما سعی میکردیم تمام اوقاتمان را با مطالعه و تدریس پر کنیم. به همین دلیل زندان بهرغم تمام تلخیهایش پربارترین دوران عمر من برای مطالعه، تحقیق و عبادت بود. آنقدر که در زندان نماز مستحبی خواندم در اوقات دیگر عمرم نخواندم.
روابط زندانیها با هم چگونه بود؟
روحیه همکاری و همراهی در بالاترین سطح بود. موقعی که کسی از بازجویی و شکنجه برمیگشت، بقیه با هر چه که داشتند از او پرستاری و دلجویی میکردند. بعضی از لوازم مثلاً کفش کتانی برای ورزش همگانی بود و همه سعی میکردند آنها را سالم نگه دارند. اکثر بچهها تزریقات و پانسمان را یاد گرفته بودند که خیلی مفید بود. اگر کسی تکروی میکرد، دیگران تلاش میکردند با شیوههای مختلف او را وارد جمع کنند.
یکی از کارهایی که خیلی در تقویت روحیه زندانیها تأثیر داشت ورزش صبحگاهی بود که اکثراً با پای برهنه انجام میدادیم. بعد از ورزش هم همگی با هم صبحانه میخوردیم و هر روز چند نفر به نوبت مسئول سفره بودند. بعد از ناهار کار تدریس را شروع میکردیم که معمولاً تا غروب طول میکشید. سهم درمانگاه برای هر بند روزی ده نفر بود. یعنی از 20 نفر هم مریض میشدند، درمانگاه بیشتر از روزی ده نفر را پذیرش نمیکرد. وقتی بیماران برمیگشتند داروهایشان را روی هم میریختند و افرادی مثل دکتر شیبانی سر وقت معین داروهای هر کسی را به او میدادند و مراقبت میکردند. مدتی دکتر تهرانی زندانی بود. همینطور دکتر جدیری که جراح بود و به بچههای نکاتی را در این زمینه یاد میداد. ایشان بعد از انقلاب اولین استاندار سیستان و بلوچستان شد.
زندانیهای سیاسی از طیفهای مختلفی بودند. شما با کدامیک سر و کار داشتید؟
گروههای زیادی بودند، از جمله تودهایها، فداییان خلق، مجاهدین خلق، مذهبیها، تشکیلات سعادتی و گروه لطفالله میثمی. بعد از 15 خرداد هم که طلبههای فراوانی را به زندان انداختند و در هر بندی 30، 40 طلبه بود. عدهای از علمای بزرگ هم بودند.
اعضای مؤتلفه چطور؟
آنها در بند 6 بودند. بعضی از آنها از جمله شهید مهدی عراقی، مرحوم عسگراولادی، مرحوم آیتالله انواری و آقای امامی جزو سابقهدارترین زندانیهای مسلمان بودند. شهید کچوئی و شهید لاجوردی هم فوقالعاده پرکار و پرانرژی بودند و به بقیه روحیه میدادند. چپیها چشم دیدن این دو نفر را نداشتند، چون اینها دائماً تبلیغات آنها را خنثی میکردند.
پس از مطرح شدن طرح حقوق بشر توسط کارتر، آیا وضعیت زندان تغییر کرد؟
بله، بلافاصله تعداد زندانیهای هر سلول را نصف کردند. چند سطل نو آوردند. برای هر بند یک میز پینگپنگ، فوتبال دستی، شطرنج و ورق آوردند و به همه کفش کتانی دادند. در راهرو تلویزیون گذاشتند. رفتار زندانبانها با زندانیها عوض شد و چند پزشک غیر ایرانی آمدند و زندانیها را معاینه کردند. پیش از آن برای تهیه کتاب خیلی مشکل داشتیم، ولی بعد از این طرح به ما کتاب میدادند که نعمتی بود.
چگونه از مسائل بیرون زندان آگاه میشدید؟
اوایل که از هیچ چیزی خبر نداشتیم. فقط از فوت دکتر شریعتی به شکلی آگاه شدیم، ولی اواخر مطالب جزئی به ما میرسید. معمولاً هم موقعی که ما را به حمام میبردند اخبار را به هم میرساندیم که اگر لو میرفتیم، جریمهاش پانزده روز زندان انفرادی بود. البته توانستم با یکی از نگهبانها که موقعی که در مسجد سیدالشهدای خیابان هاشمی منبر میرفتم در آنجا پاسبان بود، ارتباط برقرار کنم و اخبار مهم را از او بگیرم. چند بار هم امتحانش کردم و دیدم اخبار درستی را میدهد. خبر فوت حاجآقا مصطفی را هم او به من داد. خبر مهمی که شنیدیم برگزاری مجلسی در مسجد امام حسین(ع) بود که در آن مردم شعار داده بودند، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد». بعد هم خبر تظاهرات دانشجویان و تکرار این شعار به ما رسید که بسیار خوشحالمان کرد.
پس از قیام 29 بهمن تبریز و آن کشتار وسیع، ما در زندان تصمیم گرفتیم در اعتراض به این فاجعه اعتصاب غذا کنیم. این اعتصاب 29 روز طول کشید و همه مثل جنازه این طرف و آن طرف افتادیم، بهطوری که با مشقت وضو میگرفتیم و نماز را هم شکسته میخواندیم، چون رمقی برای حرکت نداشیم. رژیم عقبنشینی کرد، مضافاً بر اینکه از بیرون هم از سوی رهبران انقلاب خبر میآمد که اعتصابتان را بشکنید. البته تا مدتها همه ما دچار عوارض ناشی از آن دوره بودیم و دیگر معدههایمان غذا را تحمل نمیکرد. از آن به بعد احساس میکردیم حالا دیگر ما حاکم زندان هستیم. زندانبانها هم فهمیده بودند که شرایط فرق کرده و دیگر مثل سابق ترکتازی نمیکردند. بعد هم بحث عفو زندانیان سیاسی توسط رژیم مطرح شد و باز رژیم خباثت به خرج داد و جوی وانمود کرد که مبارزان قدیمی و باارادهای چون شهید حاج مهدی عراقی و مرحوم عسگر اولادی توبهنامه نوشتهاند! چپیها هم فرصت را غنیمت شمردند و شایع کردند که اینها با رژیم ساخته و کنار آمدهاند. البته این حرفها برای کسی قابل باور نبود، چون سوابق اعضای هیئت موتلفه کاملاً روشن بود و در دورانی که کسی نفس نمیتوانست بکشد، آنها عنصر پلیدی چون حسنعلی منصور را از میان برداشته بودند.
کی از زندان آزاد شدید؟ از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید.
آن روزها به هر مناسبتی از جمله چهارم آبان، نهم آبان، ششم بهمن و 28 مرداد عدهای را آزاد میکردند. من جزو گروهی بودم که به مناسبت 28 مرداد آزاد شدم. انقلاب اسلامی ویژگیهای بهخصوصی دارد که در هیچ انقلاب دیگری یافت نمیشود. از جمله اینکه در تمام انقلابها و حرکتها این پیشگامان زندانی هستند که مردم را به تحرک وادار میسازند، اما در سال 57 وضع بر عکس شده بود و حرکتهای مردمی بیرون از زندان بود که به ما شور و شوق حرکت و ادامه میداد. فرقی هم نمیکرد که مذهبی باشی یا نباشی. در هر حال همه احساس میکردیم از مردم عقب افتادهایم.
هر زندانیای پس از آزادی در شهر و محله خود تبدیل به کانون مبارزه میشد. در شهر من، زنجان، رسم بود که هر وقت کسی از مکه بر میگشت، مردم به استقبالش میرفتند. آن روز چنان جمعیت عظیمی به استقبال من آمده بودند که سابقه نداشت. منزل پدری من بسیار وسیع بود و مردم در گروههای 100 تا 150 نفری میآمدند و میرفتند و گروه بعدی میآمد. تا سه روز مردم از اقشار مختلف برای دیدنم میآمدند و شور و التهاب عجیبی در شهر ایجاد شده بود.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
پینوشت:
1ـ فصلت/ 30