کد خبر: 948006
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۱:۲۳
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید تازه تفحص شده عباس معظمی گودرزی
معنای انتظار را باید از خانواده‌های شهدای گمنام پرسید و دوری و دلتنگی را در قاب عکس‌های یادگاری روی دیوار خانه‌های شهدایی که جاویدالاثر شده‌اند به نظاره نشست.
صغری خیل‌فرهنگ
سرویس پایداری جوان آنلاین: ۳۷ سال چشم انتظاری برای خانواده شهید عباس معظمی روز‌های تلخ و سختی را رقم زد. پدر تا رمق داشت منطقه به منطقه در پی گمشده‌اش بود و مادر دست بر دعا که خبری از فرزندش بشنود. برادر شهید می‌گوید تنها چند روز قبل از شناسایی پیکر برادر شهیدم، مادر بر سجاده نماز از خدا عاجزانه خواست تا زنده‌ام روی فرزندم را ببینم. چند روز بعد از سپاه تماس گرفتند و خبر دادند که شهیدتان شناسایی شده است و این بار سجده‌های شکر مادرانه بود که دلمان را از شادی و شور و حالش به وجد آورد. شهید عباس معظمی گودرزی، متولد ۱۳۴۰ فرزند شاعلی در تاریخ یکم مرداد ماه سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان در گردان میثم سپاه محمد رسول الله (ص) مفقودالاثر شد. برای آشنایی با زندگی و سیره شهید با محمد معظمی گودرزی برادر شهید همکلام شدیم.

پیکر مطهر برادر شما بعد از ۳۷ سال شناسایی شد. در این مدت پدر شهید هم به رحمت خدا رفت. ابتدا می‌خواهم از حال و هوای خانواده به ویژه پدر و مادرتان در طول این سال‌های طولانی بگویید.
دراین سال‌ها خانواده روز‌های سختی را سپری کرد. پدرم چشم انتظار از دنیا رفت. اگر از همان ابتدا می‌دانستیم که عباس شهید شده است کمی اوضاع خانواده در فراق برادرم بهتر بود. چشم انتظاری پدر و مادرم گاه با شنیدن شایعاتی همراه می‌شد که آن‌ها را بیشتر دچار استرس و نگرانی می‌کرد. مثلاً کسی می‌آمد و می‌گفت: عباس را در میان اسرای فلان اردوگاه عراق یا در فلان منطقه جنگی دیده است. همین خبر موجب می‌شد تا پدرم راهی آن منطقه شود و بعد از کلی تحقیق و جست‌وجو متوجه می‌شد که این خبر همچون دیگر خبر‌ها کذب و شایعه بوده است. هر کسی نشانی به خانواده می‌داد پیگیر می‌شدیم تا شاید بتوانیم برادرم را پیدا کنیم. امید زیادی داشتیم که عباس در میان اسرا باشد. برای همین پدرم یک رادیو داشت که از خودش جدا نمی‌کرد. برنامه‌های رادیو را گوش می‌کرد تا شاید نام عباس را درمیان آزاده‌ها بشنود، یا عباس هم مانند دیگر اسرا خودش را از رادیو معرفی کند. آن زمان یک برنامه رادیویی بود که اسرا خودشان را در آن برنامه معرفی می‌کردند و خانواده‌ها متوجه اسارت فرزندانشان می‌شدند. پدرم مدت‌ها منتظر بود تا عباس خودش را از طریق رادیو معرفی کند. تمام عمرش را در جست‌وجو بود که نشانی از برادرم بگیرد. تا اینکه چشم انتظار از دنیا رفت. مادرم همیشه می‌گفت: من عباس را در راه امام حسین (ع) داده‌ام. من او در راه خدا داده‌ام. من که تنها مادر شهید نیستم هر کس سهمی در این جنگ داشت و سهم من هم شهادت عباسم بود. مادرم لیاقت مادر شهید بودن را داشت. به رغم همه دلتنگی‌ها و دوری از فرزند، صبوری می‌کرد. در همه این سال‌ها خواب و خوراک نداشت. تا اینکه چندی پیش خبر شناسایی پیکرش را به ما دادند. بعد از برگزاری مراسم تشییع، پیکر شهید را در بهشت شهدای شهرستان بروجرد به خاک سپردیم.

چطور از شناسایی پیکرشان مطلع شدید؟
چند روز قبل از شناسایی برادرم به خانه مادرم رفتم. در حال اقامه نماز بود. بعد از اتمام نماز متوجه حال و احوالش شدم. گفتم مادر چه شده است؟ گفت: می‌شود تا من هم نمرده‌ام یک بار دیگر عباس را ببینم؟ گفتم مادرجان! عباس شهید شده است. ۳۷ سال گذشته است. گفت: تو مرا ناامید می‌کنی؟ گفتم نه ناامیدت نمی‌کنم، اما عباس نیست ما همه جا را گشتیم. عباس جاویدالاثر است. خدا شاهد است تنها به فاصله چند روز بعد از سپاه با من تماس گرفتند و گفتند که پیکر برادرتان شناسایی شده است. من خودم به مادر گفتم نمی‌شود، اما عباس بعد از ۳۷ سال آمد. مادرم بسیار زن ساده و صادقی است. ۸۰ سال دارد و همیشه همه چیز را در راه رضای خدا می‌خواهد. در مورد برادرم عباس هم همینطور برخورد و او را برای رضای خدا هدیه کرد.

شناسایی از طریق آزمایش دی‌ان‌ای بود؟
شناسایی پیکر برادرم از طریق کارت شناسایی پرس شده‌ای بود که تا حدودی سالم مانده بود. البته مادرم آزمایش دی‌ان‌ای هم داده بود.
۸ روز بعد از اعزام به شهادت رسید
پدر شما در زمان رژیم سابق یک فرد نظامی بود. چطور با اعزام فرزندانش به جبهه موافقت کرد؟
درست است که پدرمان دوران شاه نظامی بود، اما فردی مقید و مذهبی بود. بعد از انقلاب هم تا سال ۶۱ در ارتش حضور داشت که دیگر بازنشسته شد. عباس جوان فعال و انقلابی بود. با تشکیل بسیج بلافاصله بسیجی شد و در پایگاه امام سجاد (ع) محله‌مان فعالیت‌کرد. دو سال بعد مرا که سه سال از او کوچک‌تر بودم با خودش به بسیج برد. عباس شبانه‌روز در بسیج فعالیت می‌کرد. وقتی خواست به جبهه برود ابتدا پدرم مخالفت کرد، اما ما می‌گفتیم مگر می‌شود همه ما در خانه بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و فقط نظاره‌گر تجاوز دشمن باشیم. پدر می‌گفت: من خیلی برای شما زحمت کشیده‌ام نمی‌خواهم اتفاقی برایتان بیفتد. برادرم هم می‌گفت: مگر می‌خواهیم چه کار کنیم؟ باید برویم و از دین و کشورمان دفاع کنیم. پدرمان مخالف فعالیت‌های بسیجی و جهادی ما نبود، اما نگران از دست دادن ما بود که طبیعی هم بود. شرایط اوایل انقلاب شرایط خاصی بود و ما که در بسیج بودیم مثل کسانی که در جبهه بودند در معرض شهادت قرار داشتیم. من آن زمان ۱۶ سال داشتم که همراه دوستانم در محله گشت می‌زدیم. آن روز‌ها برقراری امنیت در شهر‌ها به دست بسیج و سپاه بود. من خودم مسلح بودم. اسلحه را که اندازه قدم بود، روی دوشم می‌انداختم و با دیگر بسیجی‌ها گشت می‌زدیم. بعد هم که راهی جبهه شدیم.

چند نفر از اعضای خانواده‌تان در جبهه بودند؟
برادرم متولد ۱۳۴۰ بود. من سه سال از عباس کوچک‌تر بودم. سه نفر از برادر‌ها با هم در جبهه بودیم. من شش ماه، برادر دیگرم سه سال و عباس هم که تنها هشت روز بعد از حضور در جبهه به شهادت رسید. واقعاً نمی‌دانیم چه چیزی در وجود ایشان بود که خیلی زود به این مقام دست یافت. سال ۵۹ یا ۶۰ بود که عباس برای کار به تهران آمد. ابتدا به ما گفت که استخدام نیروی هوایی شده است. ما هم فکر می‌کردیم که در تهران است. مرداد ماه سال ۱۳۶۱ بود که یکی از بچه‌های سپاه من را سوار موتور کرد و در مسیر از من پرسید می‌دانی عباس در جبهه حضور دارد؟ گفتم عباس تهران است به جبهه نرفته است. گفت: عباس در جبهه بوده و مجروح هم شده است. با شنیدن این خبر همراه یکی از بچه‌های بسیج به اهواز رفتیم تا خبری از عباس بگیریم. وقتی به منطقه رفتیم متوجه شدم که عباس در عملیات رمضان مفقودالاثر شده است. بعد از برگشتن همراه پدرم به دادستانی رفتیم و از دادستانی نامه گرفتیم که بتوانیم به مناطق جنگی برویم و از عباس خبر بگیریم.

عباس در دادستانی مشغول کار بود؟
ما تا قبل از شهادتش نمی‌دانستیم که در دادستانی کار می‌کند. اول فکر می‌کردیم در نیروی هوایی است، اما ایشان در دادستانی مشغول خدمت بود که می‌فهمد قرار است نیرو به جبهه اعزام کنند. کارش را رها می‌کند و مرداد سال به جبهه می‌رود. همه این موارد را هم با مطالعه وصیتنامه‌ای که قبل از اعزامش نوشته بود متوجه شدیم. عباس رفت و بعد از هشت روز حضور در جبهه شهید شد.

از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
بله، بعد از عملیات بیت‌المقدس و آزاد‌سازی خرمشهر عملیات رمضان انجام شد. رزمنده‌ها در این عملیات نتوانستند به اهداف از پیش تعیین شده دست پیدا کنند. درخلال عملیات فرمانده از ۱۷۰ نفر از نیرو‌های داوطلب می‌خواهد وارد خط دشمن شوند و تانک‌های عراقی را شکار کنند تا امکان پیشروی را از نیرو‌های بعثی بگیرند. فرمانده به همه بچه‌ها می‌گوید این مأموریتی که شما می‌روید شاید راه بازگشت نداشته باشد. چون شما باید ۲۰ کیلومتر وارد خاک عراق شوید. به رغم این خطرات، هیچ کدام از رزمنده‌ها پا پس نکشیدند و عقب‌نشینی نکردند و وارد خاک عراق شدند. عباس هم در این گروه بود و بعد از انجام مأموریت مفقود شد.

همه ۱۷۰ نفر به شهادت رسیدند؟
من و پدرم همه جا را گشتیم. تنها یک نفر از آن ۱۷۰ نفر توانسته بود جان سالم به در برد و بازگردد. ما آن رزمنده را در سومار ملاقات و از وضعیت عباس سؤال کردیم. او گفت: همه بچه‌ها یا شهید یا مجروح شدند و نتوانستند خودشان را به عقب برسانند. عباس هم در میان مجروحان بوده است. تنها کسی که توانست به عقب برگردد من بودم. همین صحبت‌ها بهانه‌ای شد تا پدر و مادر سال‌ها چشم انتظار بازگشت عباس در میان آزاده‌ها باشند، اما عباس شهید شده بود.

عباس چگونه برادری برای شما و چگونه فرزندی برای پدر و مادرش بود؟
ما پنج برادر و چهارخواهر بودیم. عباس فرزند اول خانواده بود. اگر بگویم اخلاق و رفتارش با همه خواهر‌ها و برادر‌ها فرق داشت شاید باورتان نشود و بگویید حالا که شهید شده است از او تعریف و تمجید می‌کنید، اما باید بگویم عباس به هدفی که داشت، رسید. من در دوران کودکی و نوجوانی خیلی بازیگوش بودم، من را نصیحت می‌کرد. برای من مانند پدر بود. همیشه می‌گفت: باید با اخلاق باشی. امروز که صحبت‌ها و نصایح او را مرور می‌کنم با خود می‌گویم چطور می‌شود جوانی به سن و سال او به این فضایل اخلاقی دست پیدا کرده باشد. اصلاً با بقیه ما قابل مقایسه نیست. لیاقت اینکه بگویم برادرش هستم را ندارم، اما خدا او را عاقبت بخیر کرد.

شهید عباس معظمی در وصیتنامه‌اش به چه نکاتی تأکیدکرده بود؟
عباس در وصیتنامه‌اش به پیروی از ولایت فقیه تأکید بسیار داشت. پیش از آن هم همواره به ما سفارش می‌کرد امام را تنها نگذارید. این را در عمل هم ثابت کرد. من یک بار بیشتر نتوانستم وصیتنامه‌اش را بخوانم. برایم سخت بود. برادرم در بخشی از وصیتنامه‌اش نوشته است: «از پدر و مادرم می‌خواهم که من را حلال کنند. از شما می‌خواهم در شهادت من گریه و زاری نکنید. چه بهتر است که آدم در راه خدا کشته شود تا اینکه در رختخواب بمیرد. پس گریه نکنید بهتر آن است که آدم در راه دفاع از دینش بمیرد.»

چه خاطره‌ای از برادر شهیدتان در ذهنتان ماندگار شده است؟
این خاطره را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم. به ویژه در ایام بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب با خود مرور می‌کنم و به داشتن برادری، چون او می‌بالم. پدرم از نظامیان دوران شاه بود. نام کوچک ایشان «شا علی» بود. با توجه به مخالفت پدر و خانواده در سال ۵۸ مبادرت به حذف کلمه شا از نام پدر کرد. عباس تمام تلاش خود را کرد تا کلمه شا را از شناسنامه خودش بردارد. آنقدر به ثبت احوال رفت و آمد تا موفق شد. می‌گفت: نمی‌خواهم کلمه شا در شناسنامه من باشد. در حال حاضر نام پدر در شناسنامه ما «شا‌علی» است و در شناسنامه عباس «علی».
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار