سرویس پایداری جوان آنلاین: مرور زندگی برخی از شهدای مدافع حرم یادآور سیمای مجاهدانی است که در قرآن کریم به دفعات از آنها یاد میشود. همانها که در جهاد راه خدا ثباتقدم دارند و در این مسیر از دادن مال و جان دریغ نمیکنند. اینها با خدا معاملهای سودمند دارند. تجارتی که با معادلات زمینی جور درنمیآید. شاید نتوانیم درک کنیم چطور میشود یک جوان زیبارو که همسر و فرزند و زندگی خوبی دارد، عمرش را داوطلبانه در مأموریتهای سخت جنگی سپری میکند. مگر او معنی آرامش را نمیداند؟ یا شاید چیزی را میداند که با عقل معاش ما جور درنمیآید. در گفتوگو با حامد سنجهونلی برادر شهید مدافع حرم جواد سنجهونلی سعی کردیم با سیره و منش یکی از همین مجاهدان راه خدا بیشتر آشنا شویم. شهید سنجهونلی در جبهه مقاومت به رشید حیدر معروف بود.
شما برادر کوچکتر شهید هستید یا بزرگتر؟
آقاجواد پسر بزرگ خانواده بود. متولد سال ۶۴، ایشان بعد از خواهرمان دومین فرزند خانواده بود. بعد آقامهدی برادر دیگرمان متولد شد و بعد من که متولد سال ۶۸ هستم. جواد چهار سال از من بزرگتر بود، اما همیشه در سلام دادن از من و دیگران سبقت میگرفت.
خط رزمندگی در خانواده شما سابقه دارد؟ کمی از خانوادهتان بگویید.
پدرمان در دفاع مقدس علاوه بر خدمت سربازی، به عنوان بسیجی ۳۶ ماه سابقه جبهه دارد. با چنین سابقهای هم از طرف سپاه و هم از ارتش خواسته بودند به عضویتشان درآید که بابا قبول نمیکند و شغلش در بورس برنج را دنبال میکند. ما اصالتاً اهل روستای زنگلاب در اطراف مینودشت هستیم. در این روستا اغلب اهالی فامیلی سنجهونلی یا ساسانی دارند. البته ما از زمان پدربزرگمان ساکن مینودشت شدهایم و هنوز اقوام و ریشههایی در زنگلاب داریم. ما هم مثل خیلی از مردم ایران در انقلاب و دفاع مقدس سهمی به عهده گرفتیم. مادرمان مرحوم شده و پدرمان هم اهل نماز و روزه و رزق حلال است. آقاجواد در چنین خانوادهای رشد کرد و پرورش یافت.
پس میتوانیم بگوییم برادرتان روحیه جهادی را از پدرتان به ارث برده است؟
بله اینطور هم میشود به قضیه نگاه کرد. تا آنجا که یادم میآید آقاجواد از همان دوران کودکی به مسجد و بسیج علاقه داشت. اغلب در مسجد مکبری میکرد. محرمها هم نوحه میخواند. از حضور در بسیج شروع کرد تا اینکه سال ۸۲ یا ۸۳ به عضویت سپاه درآمد. به پاسداری علاقه زیادی داشت. با دیپلم وارد سپاه شد و بعدها فوقدیپلم معماری گرفت. آموزشهای تخصصی تخریب را دید و به عنوان نیروی ماهر یگان تخریب، در خیلی از عملیاتها شرکت کرد. شهید از شرق ایران گرفته تا غرب به هر مأموریتی که فکرش را بکنید رفته بود. اغلب هم داوطلبانه میرفت. تا اینکه بحث دفاع از حرم شروع شد و آقاجواد دیگر روی پای خودش بند نبود. هفت بار به جبهه دفاع از حرم اعزام شد و بار هشتم به شهادت رسید.
متأهل هم که شده بود باز مأموریت میرفت؟
اصلاً چیزی نمیتوانست برای آقاجواد در هدفی که پیش رویش قرار داده بود مانع ایجاد کند. در بسیاری از اتفاقهای مهمی که در زندگی ایشان و خانواده رخ میداد، مأموریتهای آقاجواد خودش را نشان میداد. مادرمان سال ۸۹ فوت کرد، آن زمان برادرم در لبنان بود. از ۱۶ یا ۱۷ روز قبل مادرمان را ندیده بود. بعد که شنید ایشان مرحوم شده، تا خواست بیاید و خودش را برساند، مراسم سوم مادرمان را برگزار میکردیم. سماخانم دختر برادرم سال ۹۰ متولد شد. هنوز هفت روزش نشده بود که آقاجواد به مأموریت رفت و وقتی که برگشت دو ماهش شده بود.
نمیگفتید چرا این قدر مأموریت میروی؟ خب بالاخره ایشان متأهل بود و دختر خردسالی داشت.
اتفاقاً چند روز قبل از شهادتش از طریق تلگرام همین حرفها را به او زدم. روز بعد هم برادرم آقامهدی با او صحبت کرده بود. من در مکالمهام به آقاجواد گفتم تو تا الان هشت بار به جبهه دفاع از حرم رفتهای، دیگر کافی است. باید بیشتر برای همسر و فرزندت وقت بگذاری. کسان دیگری هم در نوبت اعزام هستند و تو دینت را ادا کردهای. در جواب گفت: شما هم اگر جای من بودید و با چشمتان فجایع رخ داده در سوریه را میدیدید نمیتوانستید بیتفاوت باشید و سعی میکردید کاری انجام دهید. آقاجواد روی ناموس خیلی تعصب داشت. میگفت: اینجا تروریستها خیلی راحت ناموس مردم را جلوی چشمشان میبرند و کسی هم کاری از دستش برنمیآید. اگر ما دست داعش و دیگر تروریستها را کوتاه نکنیم، نه فقط این مردم که احتمال دارد در ایران هم شاهد چنین فجایعی باشیم. این را هم بگویم که برادرم این اواخر برای رفتن به سوریه با مشکل روبهرو شده بود. مسئولشان در سپاه استان میگفت: دیگر امکان اعزام شما وجود ندارد. حتی قرار بود برای مأموریت، او را به زاهدان اعزام کنند که آقاجواد میگفت: هر طور شده باید به سوریه بروم و به زاهدان نمیروم. شهید یک آشنا در تهران و یک پل ارتباطی در سوریه داشت که از طریق آنها اقدام میکرد. این آشنایش که به گمان از مسئولان اطلاعاتی سپاه است بعد از شهادت برادرم به خانهمان آمد و میگفت: آقاجواد مرتب زنگ میزد و پیام میداد و حتی التماس میکرد که کاری کنم بتواند به سوریه اعزام شود. با همین اصرارها دوباره مجوز اعزام گرفت که این بار به شهادت رسید.
در صحبتهایتان اشاره کردید که شهید سنجهونلی به لبنان هم اعزام شده بود، به نظر میرسد ایشان حتی قبل از بحث دفاع از حرم اعتقاد به جبهه مقاومت اسلامی داشت؟
همین طور است. یک نکته جالب در خصوص آقاجواد اینکه بعد از شهادتش متوجه شدیم ایشان در جنگ ۳۳ روزه لبنان هم حضور داشت، اما چون آدم توداری بود، خیلی از این مأموریتها را به ما نمیگفت. آن هشت بار هم که به سوریه رفت، خیلی از مواقع ما بعد از برگشتنش متوجه میشدیم کجا رفته بود. چون از زمان عضویتش در سپاه مأموریت زیاد میرفت، نمیشد تشخیص داد داخل کشور رفته یا خارج از آن. وقتی برمیگشت متوجه میشدیم کجا بوده و چه کاری انجام داده است.
شهید در جبهه سوریه چه سمتهایی داشت؟
این اواخر فرماندهی دو گروهان از لشکر فاطمیون به آقاجواد واگذار شده بود. برادرم یک دوره تخصصی تکتیراندازی هم رفته بود و از گفتههای فرماندهاش خبردار شدیم علاوه بر گروهان تخریب، مسئولیت یک گروهان تکتیرانداز هم برعهده آقاجواد بود. شاید شما هم در خبرها دیده باشید که به عنوان سمت شهید سنجهونلی، ایشان را مسئول تخریب منطقه تیفور معرفی کرده بودند. فرمانده شهید در سوریه میگفت: وقتی مسئولیت این دو گروهان را به آقاجواد واگذار کردیم، دیگر خیالم از بابت اداره آنها راحت بود و کمتر به این دو گروهان سر میزدم. اسم مستعار برادرم در سوریه رشید حیدر بود. همرزمانش میگفتند، چون شهید از داعش تلفات مالی و جانی زیادی گرفته بود، داعش برای سرش جایزه تعیین کرده بود. ایشان حتی در ایران هم از دست تروریستها امنیت جانی نداشت. به گفته همرزمانش برادرم استاد ساخت مین و نارنجکهای دستساز بود.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
ما فیلم شهادت آقاجواد را دیدیم. این فیلم توسط یکی از همرزمانش گرفته شده بود. گویا این بنده خدا وظیفهاش این بوده که از روند عملیات فیلمبرداری کند. بعد از شهادت آقاجواد همرزمانش به خانهمان آمدند و فیلم را به ما نشان دادند. برادرم روز چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵ شهید شد. چون دورهاش تمام شده بود، قرار بود روز بعد به ایران برگردد و حتی ساکش را هم بسته بود. بعد از ظهر چهارشنبه خبر میرسد که باید برای پاکسازی میدان مین حرکت کنند. آن طور که در فیلم دیدیم، حدود هفت نفر با دو ماشین حرکت میکنند تا به منطقه مورد نظر میرسند. از آنجا باید مقداری راه را پیاده میرفتند. برادرم و یک رزمنده فاطمی با سرعت خیلی زیادی حرکت میکنند طوری که باقی نفرات جا میمانند و به فاصله ۷۰ یا ۸۰ متری پشت سرشان میآیند. سرعت پیادهروی این دو نفر عجیب بود. گویا نیرویی آنها را به مشهدشان میکشاند. در همین اثنا نفر پشت سری برادرم که همان رزمنده فاطمی بود، روی مین میرود و دود زیادی به هوا بلند میشود. ترکشهای این انفجار از پشت سر به آقاجواد برخورد میکند و تقریباً ۱۰۰ تا ۱۵۰ ترکش تمام بدنش از سر تا پایین را دربر میگیرد. ما پیکرش را که دیدیم از جلو سالم بود و از پشت سر زخم داشت. در این حادثه رزمنده فاطمی و برادرم به شهادت میرسند و یک نفر دیگر که با فاصله پشت سرشان بود ترکش میخورد و جانباز میشود.
دختر شهید موقع شهادت پدرش پنج سال داشت، رابطه این پدر و دختر چطور بود؟
بسیار به هم وابسته بودند. خصوصاً برادرم که سما را خیلی دوست داشت. همرزمانش تعریف میکردند که وقتی از عملیاتی برمیگشتیم، در زمان استراحت همه حرفهای آقاجواد از سما بود و از دخترش تعریف میکرد. وقتی برادرم شهید شد و پیکرش را آوردند، ما نمیخواستیم سما او را در این حالت ببیند، اما همسر آقاجواد گفت: سما باید برای بار آخر پدرش را ببیند. سما وقتی پیکر بابایش را دید گریه کرد و گفت: این بابای من نیست. سعی کردیم او را آرام کنیم، اما در روحیهاش تأثیر بدی گذاشت. الان که دو سال از شهادت پدرش گذشته، مادرش سعی میکند او را سرگرم کند تا رفته رفته با این واقعیت کنار بیاید.
از تصاویر شهید اینطور برمیآید که گویا ورزشکار بود؟
چند سال قبل من و آقاجواد با هم کشتی میرفتیم. ایشان بعدها ورزش را در قالب بدنسازی و پیادهروی و... ادامه داد. تن و هیکل درشت و ورزیدهای داشت و در مأموریتها و شرایط جنگی این فیزیک بدنی کمکش میکرد تا بهتر وظایفش را انجام بدهد.
چه خاطراتی از برادرتان در ذهن شما ماندگار شده است؟
برادرم عاشق طبیعتگردی و خصوصاً ماهیگیری بود. وقتی از مأموریت برمیگشت، بعد از اینکه به خانواده خودش و ما سر میزد، بلافاصله با هم به ماهیگیری میرفتیم. آقاجواد آدم دست به خیری بود. همیشه بخشی از حقوقش را صرف افراد مستمند میکرد. بعد از شهادتش فهمیدیم خودش و خانمش را برای حج ثبت نام کرده بود، اما سهمیه حجش را فروخته و به نیازمندان کمک کرده بود.