کد خبر: 947407
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۲:۴۰
آغاز و انجام کودتای رضاخانی در آئینه روایت و توصیف زنده‌یاد جلال آل‌احمد
وضع من جوری بود که باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه! آخر من که نمی‌توانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌کردند و شلوار کوتاه کلاه‌بره... بله دیگر هیچ‌کس از متلک خوشش نمی‌آید.
محمدرضا کائینی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: زنده‌یاد جلال آل‌احمد علاوه بر برجستگی‌های ادبی، راوی وقایعی بود که با دیدگانی عبرت‌آموز بدان‌ها نگریسته بود. اصولاً در آثار آل‌احمد، استشهاد به تاریخ مکانتی ویژه دارد و همین امر می‌تواند او را در زمره یکی از روشنفکران تاریخمند درآورد. آنچه پیش رو دارید، مواردی است که در آثار وی در روایت و تحلیل کودتای ۱۲۹۹ رضاخان مورد اشاره قرار گرفته است. این موارد همگی از نسخه‌های منتشر شده آثار آل‌احمد توسط انتشارات رواق مورد گزینش قرار گرفته است. امید آنکه در سالروز این واقعه تاریخی مفید و مقبول افتد.

سیدضیاء تنها در کسوت محلل رضاخان

بیرق‌افرازی سیدضیاءالدین طباطبایی به عنوان یکی از نماد‌های کودتای ۱۲۹۹، همواره محل بحث و تحلیل تاریخی بوده است. جلال آل‌احمد در این باره اشارات و استنتاجاتی صریح دارد: «حضور حکومت صد روزه کودتا و بررفتن سیدضیاءالدین طباطبایی به عنوان محللی که کار را به دست نظامیان می‌سپرد، خود نشانه بارزی است بر اینکه این اشرافیت از فرنگ برگشته حتی لایق رهبری این نیمه دموکراسی تازه به دوران رسیده نیست. به این طریق خواب طلایی اشرافیت که گمان می‌کرد هنوز هم به عنوان پیشوای مشروطه همان مناصب و همان تیول‌ها را خواهد داشت، یک‌شبه پرید و این غافلگیری اشرافیت چنان غیرمنتظره بود که حتی در شعر شعرای زمان اثر کرد. این‌جوری است که دیگر کسی ظاهراً تره برای الملک‌ها و السلطنه‌ها خرد نمی‌کند.»
در خدمت و خیانت روشنفکران: صفحه ۲۰۱

«در حدود سال ۱۳۰۰ خودمان (۱۹۲۰ میلادی) جنگ تمام شده است و صاحبان کمپانی اکنون فاتح‌اند و کوره جنگ فسرده و ناچار مصرف خارجی نفت کم شده است و باید مشتری نفت را در بازار‌های داخلی نیز جست. پس باید حکومت مرکزی مقتدری سر کار باشد تا همه راه‌ها را امن کند و راه‌بند‌ها برداشته شوند و تانکر‌های نفت به‌راحتی بتوانند تا قوچان، خوی و مکران بروند و باید بتوان در هر ده‌کوره‌ای پمپ بنزین ساخت و مهم‌تر از همه اینکه، چون صاحب امتیاز اکنون دریاداری انگلیس است دیگر حوصله اغتشاش داخلی و چانه زدن با خان‌ها، مجلس‌ها و مطبوعات را ندارد و می‌خواهد تنها با یک نفر طرف باشد. این است که کودتای ۱۲۹۹ را داریم و حکومت نظامی و خودکامه بعدی‌اش را و تخت‌قاپوی کرد‌ها را و خفقان گرفتن سمیتقو را و سر به نیست شدن شیخ خزعل را- که اگر اندکی عاقلانه رفتار کرده بود حالا المثنی شیخ‌نشین بحرین را در خوزستان هم داشتیم.»
غربزدگی: صفحات ۸۵ ـ. ۸۴

همه مشغول زردشتی‌بازی و خامنشی‌بازی!

هویت‌سازی تصنعی برای دیکتاتوری رضاخانی، هماره نزد آل‌احمد از نکات درخور تخطئه بوده است. او در مواضع مختلف این رویکرد مملو از تقلب را نکوهیده است، از جمله در موارد ذیل: «هدایت فرزند دوره مشروطیت است و نویسنده دوره دیکتاتوری. بوف کور را در سال ۱۳۱۵ در هند با یک ماشین کوچک دستی در چند نسخه چاپ کرد و شاید اصلاً برای همین به هند رفت. در دوران عمر خود یا شاهد هرج و مرج سیاسی بود یا شاهد دیکتاتوری خفقان‌آور. واقعیتی که در تمام عمر چهل و چند ساله او بر ایران مسلط بود جز ابتذال، گول و فریب، فقر و مسکنت، هرج و مرج و دست آخر جز قلدری چه چیز بود؟ مشروطه‌ای که نه معنا و دوامی داشت و نه خیر و سعادتی با خود آورد و بعد نیز حکومت متمرکزی که در زیر سرپوش ترقیات مشعشعانه‌اش هیچ چیز جز خفقان مرگ و بگیر و ببند نداشت. من هر وقت در بوف کور می‌خوانم: در این وقت صدای یک دسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که می‌گذشتند و شوخی‌های هرزه با هم می‌کردند... من هراسان خود را کنار کشیدم. به یاد وحشت و هراسی می‌افتم که نزدیک ۲۰ سال مثل یک بختک در شب تاریک استبداد بر سر ملتی افتاده بود.»
هفت مقاله: صفحه ۲۳

«می‌خواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملت تاریخ بلافصل آن دوره را (یعنی دوره قاجار را) ندیده بگیرند و شب کودتا را یکسره بچسبانند و به دمب کوروش و اردشیر؛ و انگار نه انگار که در این میانه هزار و ۳۰۰ سال فاصله است. توجه کنید به این اساس امر که فقط از این راه و با لق کردن زمینه «فرهنگی - مذهبی» مرد معاصر می‌شد زمینه را برای هجوم غرب‌زدگی آماده ساخت که اکنون تازه از سر خشتش برخاسته‌ایم. کشف حجاب، کلاه فرنگی، منع تظاهرات مذهبی، خراب کردن تکیه دولت، کشتن تعزیه، سختگیری به روحانیت... این‌ها همه وسایل اعمال چنین سیاستی بود.»

کارنامه سه ساله: صفحه ۱۴۰

«به عنوان جایگزین روشنفکری در آن دوره نگذاشتند سخنی از روشنفکری در میان باشد با جهان‌بینی گسترده‌ای و رابطه‌ای با دیگر نقاط عالم و رفت و آمد و فکر و اندیشه‌ای. نه حزبی بود، نه اجتماعی، نه مطبوعات آزادی، نه وسیله تربیتی و نه شوری و نه ایمانی. تنها یک شور را دامن می‌زدند. شور به ایران باستان را. شوق به کوروش و داریوش و زردشت را. ایمان به گذشته پیش از اسلامی ایران را؛ و با همین حرف‌ها رابطه جوانان را حتی با وقایع صدر مشروطه و تغییر رژیم بریدند و نیز با دوره قاجار و از آن راه با تمام دوره اسلامی. انگار که پس از ساسانیان تا طلوع حکومت کودتا فقط دو روز و نصفی بوده که آن هم در خواب گذشته است.»
در خدمت و خیانت روشنفکران: صفحات ۳۲۸-۳۲۷

«در آن دوره ۲۰ ساله از ادبیات گرفته تا معماری و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتی‌بازی و هخامنشی‌بازی‌اند. یادم است در همان ایام کمپانی داروسازی بایر آلمان نقشه ایرانی چاپ کرده بود به شکل زن جوان و بیماری در بستر خوابیده- و لابد مام میهن! - و سر در آغوش شاه وقت گذاشته است و کوروش و داریوش و اردشیر و دیگر اهل آن قبیله از طاق آسمان پایین آمده بودند، کنار درگاه (یعنی بحر خزر) به عیادتش! و چه فروهری در بالا سایه‌افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمک هر یک از حضرات با چه قبضه‌ها و چه زرق و برق‌ها و منگوله‌هایی. این‌جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم با لعاب کوروش و داریوش و زردشت فرومی‌دادیم.»
در خدمت و خیانت روشنفکران: صفحه ۳۲۵

پیدا شدن سر و کله ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید!

از منظر آل‌احمد تاریخ‌نگاری ضدمذهبی دوره رضاخان، مأموریت دارد تا بخش‌هایی شاخص از تاریخ ایران را درز بگیرد و نسل حاضر و نسل‌های بعد را دچار انقطاع هویتی سازد. او این رویکرد غیرعلمی و غیراخلاقی را این‌گونه ترسیم کرده است: «در سیاست ضدمذهبی حکومت وقت به دنبال بدآموزی‌های تاریخ‌نویسان غالی دوره ناصری که اولین احساس حقارت‌کنندگان بودند، در مقابل پیشرفت فرنگ و ناچار اولین جست‌وجوکنندگان علت عقب‌ماندگی ایران مثلاً در این بدآموزی که اعراب تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل... در دوره ۲۰ ساله از نو سر و کله فروهر بر در و دیوار‌ها پیدا می‌شود که یعنی خدای زرتشت را از گور درآورده‌ایم و بعد سر و کله ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا می‌شود با مدرسه‌هاشان و انجمن‌هاشان و تجدید بنای آتشکده‌ها در تهران و یزد. آخر اسلام را باید کوبید؛ و چه جور؟ این‌جور که از نو مرده‌های پوسیده و ریسیده را که سنت زردشتی باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاق ایوان‌ها بکوبیم و سر ستون‌های تخت‌جمشید را هر جا که شد احمقانه تقلید کنیم.»
در خدمت و خیانت روشنفکران: صفحه ۳۲۴

«آخر چرا تنها حزب توده باید میداندار وقایع ۱۰، ۱۲ ساله اول پس از شهریور ۲۰ باشد؟ چرا دیگر خبری نبود؟ آیا دیگر روشنفکران دوره ۲۰ ساله همه مرده بودند؟ یا در اصل دیگر خبری نبود؟ به گمان من شاید به این دلیل که دیگر روشنفکران آن دوره ۲۰ ساله به هرچه در آن مدت گذشته بود رضایت داده بودند و به تسلیم یا به رضایت یا به همکاری سکوت کرده بودند؛ و به همین دلایل است که می‌توان گفت: ارزش روشنفکری تعلیم و تربیت دوره ۲۰ ساله پیش از شهریور با حکومت نظامی‌اش چیزی است اندکی بیش از صفر. شاید هم حق داشتند که سکوت کرده بودند، چون می‌دیدند قلدری در کار است و مدرس را به آن صورت از معرکه خارج کرده‌اند و عشقی و فرخی را به آن صورت و بهار را به آن صورت دیگر؛ و ۵۳ نفر هم که تا جمع بشوند می‌بینند که در زندانند و پای روحانیت هم که از همه جا بریده است. شاید هم به این علت که بزرگ‌ترین سنت مبارزه روشنفکری برای ایشان نهضت نیم‌بند مشروطه است که دیدیم چگونه بود. به هر صورت و به هر دلیل که باشد اغلب ایشان در آن دوره به محض اینکه بوی قلدری می‌شنوند می‌گریزند و اگرنه به شرکت در ظلم حکومت رضایت می‌دهند، به گوشه‌ای می‌تپند و به انتظار می‌مانند، به این امید که نظم فرنگی به دست فوج قزاق مستقر خواهد شد و بساط آخوندبازی برچیده خواهد شد و مردم سواد یاد خواهند گرفت و عاقبت روزی خواهد رسید که این آب لیاقت شنای ایشان را خواهد یافت. انگار که روشنفکری ترشی انداختن است. آخر تجربه ترکیه هم پیش روی روشنفکر دوره ۲۰ ساله هست و پیرز فرنگ هم لای پالان آن حضرت دیده می‌شود.»
در خدمت و خیانت روشنفکران: صفحات ۳۲۱ و ۳۲۲

پسر آقای محل با شلوار کوتاه باید می‌رفت به مدرسه!

تصویری که آل‌احمد در متحدالشکل کردن البسه مردم در دوران دیکتاتوری در آثار گوناگون خود به دست می‌دهد، دقیقاً محصول مشاهدات اوست. مشاهداتی که او در دوره تحصیل خویش از شرایط کوچه و بازار داشته است: «پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یک پاسبان یخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبه‌دار سر نگذاشته است؛ و تا عبایش را پاره نکرد دست از او برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود که آن روز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد، اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچاله‌اش کرد و انداخت و رفت.»
پنج داستان: صفحه ۳۲

«وضع من جوری بود که باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه شلوار کوتاه! آخر من که نمی‌توانستم با شلوار کوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی که پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌کردند و شلوار کوتاه کلاه‌بره... بله دیگر هیچ‌کس از متلک خوشش نمی‌آید. همین‌جوری شد که آخر ناظم از مدرسه بیرونم کرد که: یا شلوارت را کوتاه کن یا برو مکتب‌خونه. درست اوایل سال بود. یعنی آخر‌های مهرماه؛ و مادرم همان وقت این فکر به کله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دکمه‌های قابلمه‌ای دوخت؛ و مادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم؛ و باز هم از ته، و یادم داد که چطور دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از ته بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین. همین‌طور هم شد. درست است که شلوارم کلفت می‌شد و نمی‌توانستم بدوم، و آن روز هم سر شرط‌بندی با حسن خیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچه‌ام افتاد و پف کرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هرچه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود که سعی می‌کردم از همه زودتر بروم مدرسه؛ و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را که می‌زدند آن‌قدر خودم را توی مستراح معطل می‌کردم تا همه می‌رفتند و کسی نمی‌دید که با شلوارم چه حقه‌ای سوار کرده‌ام. با این حال بچه‌ها فهمیده بودند و گرچه کاری به کارم نداشتند از همان سربند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ»؛ که اول خیلی اوقاتم تلخ شد، اما بعد فکرش را که می‌کردم می‌دیدم زیاد هم بد نیست و هرچه باشد خودش عنوانی است و از شلی بهتر است که لقب مبصرمان بود.»
پنج داستان: صفحات ۳۳ و ۳۴

وقتی هواپیما‌های متفقین بوق پایانِ رضاخان را زدند!

و بالاخره نیمه شهریور ۱۳۲۰ فرارسید و تاریخ مصرف قزاق سوادکوه تمام شد. آل‌احمد در «دید و بازدید»، چه گویا تصویر روز‌هایی را ترسیم کرده است که بمب‌ها و اعلانیه‌هایی که از آسمان می‌آمدند، خبر از اراده انگلیس و امریکا در پایان شلتاق رضاخان می‌دادند: «صبح یکی از روز‌های دهه اول شهریور ۲۰ بود. چیزی به ظهر نمانده بود. شهر زندگی معمولی خود را ادامه می‌داد. هیچ چیز تازه‌ای، جز سربازان لخت و یکتا پیراهن، که چندین روز بود با یک پیت حلبی میان شهر ولشان کرده بودند، دیده نمی‌شد. سرباز‌ها هنوز به پیروی از یک عادت زورکی و کورکورانه سه به سه و ردیف قدم برمی‌داشتند و ویلان و سرگردان در شهر می‌گشتند. اتوبوس‌ها تند می‌گذشتند، مردم به هم تنه می‌زدند و اخم می‌کردند و رد می‌شدند. ناگهان باز صدای هواپیما‌ها بلند شد و مردم که هنوز از دیدن آن غول‌های آهنین سیر نشده بودند، هر جا که بودند می‌ایستادند و سر خود را بالا می‌کردند، اما چانه‌شان سنگینی می‌کرد، پایین می‌افتاد و دهانشان باز می‌ماند... و مات و مبهوت میان آسمان به دنبال یک نقطه سیاه می‌گشتند. یکی دو صدای خفیف و گنگ از جنوب شهر شنیده شد؛ و به دنبال آن یک‌مرتبه دود گلوله‌هایی که در هوا منفجر می‌شدند، روی زمینه صاف آسمان لکه‌های سفیدی پاشید. همه دست از کار کشیدند و به بیرون ریختند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده است.
- بمب میندازن.
- نه بابا! توپه. بمب که رو هوا نمیترکه.
اتوبوس‌ها از حرکت بازماندند و سواری‌های براق و نو تند کردند. پاسبان‌های سر چهارراه‌ها دست خود را رها کردند. مردم هاج و واج مانده بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه شده است. چه خبر است؟ این هم سؤالی بود که در پی هزاران سؤال دیگر مردم این دیار در آن چند روزه از خود می‌کردند، ولی باز هم هیچ‌کس به پاسخ دادن به هیچ‌کدام از آن‌ها قادر نبود. این نادانی بشر است که همیشه او را به بندگی و ترسیدن وامی‌دارد. همه ایستاده بودند، اداره، دکان، آموزشگاه و مغازه خود را رها کرده بودند و ساکت آسمان را می‌پاییدند. شاید چند دقیقه گذشت تا لکه‌های دود گلوله‌ها که در آسمان هنوز می‌ترکیدند اول پهن شدند بعد به هم نزدیک، بعد چسبیدند بعد سنگین شدند و بعد مثل یک کابوس وحشت و هراس بر سر شهر و اهالی آن فرود آمدند. آن وقت همه فرار کردند. افسران شمشیر‌های براق و پروپاگیر خود را از میان چکمه‌های خود جمع می‌کردند و می‌دویدند. زن‌ها جیغ می‌کشیدند، از همه تنه می‌خوردند و عقب می‌ماندند. آموزشگاه‌ها بسته شد. دکان‌ها در یک چشم به هم زدن تخته شدند و دیگر در خیابان‌ها پرنده پر نمی‌زد. فقط هنوز سرباز‌های یکتا پیراهن بودند که حتی برای فرار کردن هم جایی نداشتند. ساکت و آرام مثل گوسفند‌های سر به زیر قدم برمی‌داشتند و حلبی‌های خالی و پر سر و صدای خود را به دنبال خود می‌کشیدند.»

دید و بازدید صفحات ۱۲۱-۱۱۸
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۵۱ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۹
0
0
جالب بود
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار