سرویس پایداری جوان آنلاین: حجت سلیمانی وقتی که تنها ۱۷ سال داشت، به اسارت نیروهای بعثی درآمد. تاریخ اسارت او در ۱۶ دی ماه ۱۳۵۹، نقطه عطفی در جنگ تحمیلی به شمار میرود. در این روز سیدحسین علمالهدی و دانشجویان پیرو خط امام در جبهه هویزه به محاصره تانکهای عراقی درآمدند و بیشترشان به شهادت رسیدند. حجت نیز به اسارت درآمد و ۱۰ سال در اردوگاه موصل در بند رژیم بعث عراق بود. در گفتوگو با ایشان گذری به خاطرات حضورش در جبهههای جنگ و اسارتش خواهیم انداخت.
سال ۴۲ در تهران به دنیا آمدم. اصالتی تبریزی داشتیم و برای زندگی به تهران مهاجرت کرده بودیم. در جنوب شهر تهران، اغلب همسایهها مثل خود ما مهاجر و آذریزبان بودند. بیشتر مردهای محله مثل پدرم کارگری میکردند و نان بخور و نمیری به دست میآوردند. فقر و تبعیضهایی که در حق مردم صورت میگرفت، باعث شد تا من و خیلی از بچههای محلهمان سعی کنیم تا به منشأ این بیعدالتیها پی ببریم. برای همین وارد فعالیتهای انقلابی شدیم. آن زمان محله امامزاده حسن و فلاح در مبارزات انقلابی فعالیت زیادی داشتند. من هم به قدر خودم فعالیت میکردم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
بعد از انقلاب مدتی در کمیته بودم. شور و حالی داشتیم. پست و نگهبانی میدادیم و از محله در برابر باقیمانده ساواکیها و گروهکهای مختلف که مثل قارچ سبز میشدند، مراقبت میکردیم. جنگ که شروع شد، ۱۷ سال داشتم. یک نوجوان انقلابی که نمیتوانستم تجاوز به کشورم را ببینم و کاری انجام ندهم. اوایل جنگ اعزامها سر و سامان مشخصی نداشت. هرکسی که میتوانست گروهی ترتیب میداد و تعدادی از جوانها را با خودش به منطقه میبرد.
یک مدتی با شهید چمران بودم. همان اولین روزهای جنگ بود. من و شهید حمید آذرسرا با هم به منطقه رفتیم و قسمت ایشان شهادت بود و قسمت من جانبازی و اسارت. اوایل زمستان ۵۹ در جبهه میانی خوزستان با شهید علمالهدی آشنا شدم. ایشان و تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام بعد از تحویل دادن گروگانهای سفارت امریکا به جبهه آمده بودند. دی ماه ۱۳۵۹ بود که گفته میشد بنیصدر عملیاتی بزرگ را طراحی کرده است تا علاوه بر آزادسازی خرمشهر تا بصره پیشروی کند!
اسم عملیات را نصر گذاشته بودند. امیدواری زیادی هم به پیروزی در آن میرفت. یعنی ما اینطور فکر میکردیم که با یک عملیات کلاسیک میتوانیم عراقیها را از کشورمان اخراج کنیم. برای عملیات تعدادی از تانکهای ارتش از لشکر ۱۶ زرهی به منطقه آورده شده بود. بچههای سپاه و نیروهای بسیج (که آن موقع به نام نیروهای داوطلب مردمی شناخته میشدند) برای کمک و همراهی با ارتش وارد میدان شدند.
در تاریخ جنگ آمده است که شهید علمالهدی و تعدادی از نیروهایش برای مبارزه با تانکهای عراقی از تانکهای خودی فاصله میگیرند و به قلب دشمن میزنند، اما در این طرف یک ناهماهنگی صورت میگیرد و تانکهای خودی عقبنشینی میکنند. با عقبنشینی آنها ما هم به محاصره دشمن درآمدیم. خیلی از بچهها به شهادت رسیدند و من هم مجروح شدم و از هوش رفتم. عراقیها حتی به من تیر خلاص هم زده بودند. گلوله از گردنم رد شده بود. الان هم جای زخمش وجود دارد. مثل یک چالهای روی گلویم ایجاد شده است.
خلاصه کمی بعد که به هوش آمدم، عراقیها متوجه شدند که زندهام. مرا همراه خودشان به پشت جبهه منتقل کردند و بعد از مداوای اولیه، به اردوگاه موصل فرستاده شدم. دی ماه ۵۹ که اسیر شدم، فکر نمیکردم اسارتم ۱۰ سال طول بکشد. سال ۶۷ جنگ تمام شد و ما دو سال بعدش هم در اسارت ماندیم. مردادماه ۶۹ آزاد شدیم. تقریباً پنج ماه مانده بود تا ۱۰ سال اسارت کامل شود. ۱۷ سالگی اسیر شدم و ۲۷ سالگی از اسارت برگشتم. زمان کمی نبود.
بعد از اسارت ازدواج کردم و حالا صاحب دو فرزند هستم. من گاهی برای بچهها از اسارت تعریف میکنم. میگویم تا بدانند تاریخ معاصر کشورشان چطور با فتح و پیروزی نوشته شده است. بدانند که جنگ چه سختیهایی داشت و چطور توانستیم مقابل دشمنی که سلاحهای بیشتر و مدرنتری داشت مقاومت کنیم و به پیروزی برسیم.