سرويس تاريخ جوان آنلاين: اثر تاریخی- روایی «روزهای سیاه، روزهای سپید» در زمره آثار تبیینگر دوران سلطنت پهلویهاست که با هدف ارتقای آگاهی تاریخی جوانان از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این کتاب در بخش آغازین خود، روایتگر سلطنت پهلوی اول و دوم و دربخش پایانی، روزشمار روزهای اوجگیری و پیروزی انقلاب اسلامی را در خود دارد. آغازین برگهای «روزهای سیاه، روزهای سپید» حالات شاه در واپسین روزهای حضور در ایران را اینگونه نشان داده است:
«وقتی شاه با دژاردن خبرنگار روزنامه فیگارو به گفتوگو نشسته بود، صداهایی از بیرون فضای حاکم بر گفتوگوی آن دو را متأثر میکرد. آن صداها از سوی تظاهرکنندگانی بود که شعار «مرگ بر شاه» را فریاد میزدند و حالا دیگر این فریادها به قصر شاه نیز راه یافته بود. شاه با چشمانی مضطرب و ناامید به نقطه نامعلومی خیره ماند. حالا دیگر همه دنیای پرآشوب او در مناظر و صداهای بیرون خلاصه میشد:زمستان و سرما و ملتی که مرگ او را میخواستند. شاه سر خود را برگرداند و به چشمهای دژاردن خیره شد. ناگهان بیمقدمه از او پرسید: اگر شما جای من بودید، چه میکردید؟ ناگهان دژاردن احساس کرد تمام بیچارگی و درماندگی شاه روی شانههای او رها شده است و او باید بهناچار این فضای اضطرار و سکوت را بشکند وگرنه هر دوی آنها درست در برابر پنجرهای که به آتش سوزان انقلاب گشوده شده است، خواهند سوخت. از اینرو پاسخ داد: خبرنگاری، اعلیحضرت! شاه با حالتی خشک، اما غیر رسمی با پشت دستش به شکم خبرنگار زد و گفت: موقع مسخرگی نیست آقای دژاردن!
... و او در حالی بار دیگر خود را به سکوت کاخ سپرد که مرغ خیالش نیز کمکم به سالهای دور پر میکشید و از میان چیزهایی که خاطرات کهنه، پوسیده و خاکخوردهاش را تداعی میکرد، تلگرافی را بیرون کشید که ۳۷ سال پیش پدرش «رضاشاه» در آغاز تبعید اجباریاش از بندرعباس برای او فرستاده و در آن چنین نوشته بود: اعلیحضرت، از هیچ چیز ترس نداشته باشید! اما این تلگراف برای چنین روزهایی بسیار کمرنگ به نظر میرسید. همان بود که دوباره در خاطراتش جستوجو کرد و از روزهای سال ۱۳۲۰ دوباره چیزی به خاطرش آمد. هنگامی که به سبب ناتوانی ارتش ایران متفقین به تهران رسیده بودند، هراس از حمله متفقین به کاخ سلطنتی او را مجبور کرده بود اسلحهای به خواهرش بدهد و بگوید:اشرف، این تفنگ را داشته باش و اگر نیروهای متفق وارد تهران شدند و خواستند ما را دستگیر کنند، چند تا تیر شلیک کن و بعد خودت را بکش. من هم همین کار را خواهم کرد.
اما شاه هیچگاه فرصت نیافت این تصمیم را عملی کند، طوری که بعدها با حمایت متفقین در ایران به پادشاهی رسید.
وقتی دژاردن دفتر شاه را ترک کرد، شاه با کولهباری از خاطرات و فریادهای «مرگ» که از پشت درختان کاخ نیاوران به گوش میرسید تنها ماند و دو باره احساس کرد تنهایی جزئی از سرنوشت تغییرناپذیر اوست.
در زمستان سال ۱۳۵۷ دیگر خوابی برای شاه نمانده بود تا او بتواند از طریق خوابهای مالیخولیایی خود را از مخمصهای که در آن گرفتار آمده بود نجات دهد. سرنوشتش در بیخوابی مقدر شده بود، بیخوابی ممتدی که در آن صدایی نبود جز صدای ملتی که تابوتش را فراهم میآوردند و مرگش را آرزو میکردند.
بیاختیار دوباره کنار پنجره رفت. هوا تاریک شده بود. با شروع تاریکی هوا تهران به پلنگ سیاه در کمین نشستهای میماند که هر لحظه بیم آن میرفت که با جهشی گریبان شاه را از هم بدرد. لحظاتی بعد که چشمش به تاریکی عادت کرد، دو باره خود را در قطاری یافت که از گذشته میگذشت و آهستهآهسته به حال میآمد و در این برگشت او را از کنار خاطرات گذشتهاش که سالهای سال پادشاهی آن را کمرنگ کرده بود گذر میداد:
وقتی در صبح خنک ۲۵ شهریور سال ۱۳۲۰ رضاشاه بدون اطلاع قبلی پسرش را به حضور خود فرا خواند و به او گفت که دیگر نمیتواند به سلطنت ادامه دهد، محمدرضا دانست گاوبازها بعد از بازی بسیار در فرصت مناسبی بیرق را بر پشت گاو زدهاند و این پرده آخر بازی است که با افتادن هیبت رضاشاه کبیر بر خاک به پایان میرسد.»