کد خبر: 945821
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۱
«روایتی زنانه از حضور درکمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک» در گفت‌وشنود با پروین سلیحی
یک سال در یک اتاق تاریک و کوچک به صورت انفرادی در حبس بودم که وضعیت بسیار دشواری بود. به نظر من از همه شکنجه‌ها وحشتناک‌تر صدای فریاد کسانی بود که شکنجه می‌شدند

سرویس تاریخ جوان آنلاین: بانو پروین سلیحی همسر شهید دکتر مرتضی لبافی نژاد از مبارزان دوران انقلاب اسلامی است. او در دوران جوانی وبه دلیل مشارکت با همسرش در مبارزه، کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک را تجربه کرده است. آنچه پیش روی دارید، شمه‌ای از خاطرات وی درآن دوره به شمار می‌رود. امید آنکه تاریخ پژوهان وعلاقمندان را مفید و مقبول آید.

 از کی و چگونه با همسرتان، شهید دکتر لبافی‌نژاد، آشنا و از چه سنی وارد فعالیت‌های سیاسی شدید؟

من در سال 1351 و در سن شانزده سالگی با شهید دکتر لبافی‌نژاد ازدواج کردم. خانواده هر دوی ما اصفهانی  اهل تدین هستند. مادر شوهرم از بستگان خود خواسته بودند که اگر در خانواده‌ای مذهبی دختری را می‌شناسند معرفی کنند. خانواده عمه شوهرم هم مرا معرفی کردند و به شیوه‌ای سنتی خواستگاری و ازدواج انجام شد.

و اما در مورد ورود به فعالیت‌های سیاسی باید اشاره کنم که در دهه 50 خفقان حاکم بر کشور به‌قدری شدید بود که کسی جرئت نفس کشیدن نداشت و خیلی‌ها اساساً از اوضاع سیاسی کشور خبر نداشتند. شوهرم ابتدا سعی کردند مرا با وضعیت سیاسی کشور آشنا کنند تا بتوانم به‌تدریج وارد عرصه مبارزه شوم. یکی دو سال که از ازدواج ما گذشت به شکل علنی‌تری مسائل را با من مطرح کردند. اوضاع طوری بود که حتی خانواده‌ها هم از فعالیت فرزندان خود خبر نداشتند، مگر اینکه خودشان اهل مبارزه بودند. من از سال 1353 به شکل رسمی وارد فعالیت‌های سیاسی شدم، منتهی حتی همرزمان شوهر خودم را هم نمی‌شناختم و اگر هم ضرورت ایجاب می‌کرد که یکی از آنها را ببینم، با نام مستعار می‌شناختم و مخفی‌کاری به شکل کامل رعایت می‌شد. حتی شوهرم که از کادرهای مهم سازمان بودند با بیشتر از دو نفر ارتباط نداشتند که اگر دستگیر و شکنجه شدند، کل سازمان لو نرود.

چگونه دستگیر شدید؟

ما در تبریز زندگی می‌کردیم که در سال 1354 شوهرم را دستگیر کردند. به محض اینکه از دستگیری ایشان مطلع شدم خودم را به تهران رساندم تا فرزندم را که خیلی کوچک بود به خانواده شوهرم برسانم. هنگامی که شوهرم را دستگیر کردند، پس از آن خانواده پدری ایشان در تهران تحت نظر قرار گرفت. ابتدا به خانه پدر شوهرم تلفن زدم و از لحن مادر شوهرم متوجه شدم خانه تحت نظر است، به همین دلیل به خانه خواهر شوهرم رفتم و فرزندم را به دست ایشان سپردم، ولی آن خانه هم تحت نظر بود و بعد از پنج دقیقه مأمورین ریختند و مرا دستگیر کردند.

آیا از بازجویی‌ها و شکنجه‌ها تصوری داشتید؟

بله، شوهرم همیشه لباس مرتبی داشتند که اگر یک وقت مأمورین ریختند و خواستند ایشان را دستگیر کنند ظاهر آبرومندی داشته باشند. این رفتار ایشان باعث شده بود که من هم همیشه آمادگی داشته باشم. اخبار شکنجه مبارزین در زندان هم همیشه به ما می‌رسید و می‌دانستیم چه وضعیتی در انتظار ماست. شوهرم همیشه توصیه می‌کردند آیاتی از قرآن را حفظ کنم، چون تنها وسیله آرامش و مقاومت ما در زندان قرآن بود و بس. خود ایشان همیشه قرآن کوچکی را همراه داشتند و در فاصله ویزیت بیماران یا اوقاتی که کاری نداشتند، قرآن می‌خواندند. تمام اوقات فراغت ایشان در انس با قرآن می‌گذشت و بخش‌های زیادی از قرآن را حفظ بودند.

شما را هم شکنجه کردند؟

چون اطلاعات مربوط به من پیشاپیش لو رفته بود به اندازه دیگران شکنجه نشدم. موقعی که مرا دستگیر کردند، بلافاصله بازجویی نشدم که خود این از همه سخت‌تر بود. شکنجه‌هایی که در مورد من به کار بردند، کابل زدن و سوزاندن با سیگار بود. بعضی از زندانی‌ها را گاهی آن‌قدر با کابل می‌زدند که تمام بدنشان زخمی می‌شد.

بدترین شکنجه‌ای که تجربه کردید چه بود؟

یک سال در یک اتاق تاریک و کوچک به صورت انفرادی در حبس بودم که وضعیت بسیار دشواری بود. به نظر من از همه شکنجه‌ها وحشتناک‌تر صدای فریاد کسانی بود که شکنجه می‌شدند. این وضعیت در تمام طول این یک سال ادامه داشت و هر بار که در سلول را باز می‌کردند، تصور می‌کردم نوبت من است.

شکنجه‌گر شما چه کسی بود؟

منوچهری. گاهی هم حسینی. در طول بازجویی با مشت، لگد و فحش زندانی را زیر فشار روحی و جسمی قرار می‌دادند و فرصت نفس کشیدن به آدم نمی‌دادند. در سال‌هایی که ما دستگیر شدیم، رژیم از نظر تجهیزات و امکانات امنیتی در اوج قدرت بود و توانسته بود کادرهای اصلی سازمان‌ها را دستگیر کند. شرایط به‌گونه‌ای بود که واقعاً نمی‌دانستیم آن خفقان سنگین را با کارهای فرهنگی بشکنیم و چاره‌ای جز مبارزه مسلحانه و قهرآمیز نداشتیم.

شهید لبافی‌نژاد به اعدام محکوم شدند. چطور شما زنده ماندید؟

من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، به همین دلیل به حبس ابد محکوم شدم.

چه ویژگی‌هایی در شهید لبافی‌نژاد برای شما از همه برجسته‌تر بودند؟

ایشان انسانی واقعی مخلص و مؤمن بودند. ایشان لحظه‌ای از یاد خدا غافل نبود و رضایت هیچ‌کسی جز خدا را در نظر نمی‌گرفت. تمام کسانی که با ایشان سر و کار داشتند، تحت تأثیر معنویت و عظمت روحی ایشان قرار می‌گرفتند. یاد و خاطره ایشان همواره مرا به خدا نزدیک کرده است. در آن سال‌ها اکثر افراد به مبارزه با رژیم شاه بدبین بودند و آن را نوعی خودکشی تلقی می‌کردند، اما شهید معتقد بودند اگر به دست رژیم شهید شوند، دست‌کم چند نفر از خود خواهند پرسید که چرا ایشان را کشتند و همین چند نفر هم اگر به ماهیت جنایتکار بودن رژیم پی ببرند، ایشان نقش خود را ایفا کرده است.

آیا واقعاً تصور می‌کردید که رژیم شاهنشاهی از بین برود؟

انسان مسلمان همواره به لطف خدا امیدوار است و اگر این امید نبود، ملت ما نمی‌توانست آن سال‌های سیاه را از سر بگذراند. بدیهی است که سقوط رژیم شاه در سال‌هایی ناامیدکننده به نظر می‌رسید، ولی مبارزان مؤمن و معتقد هرگز از پا ننشستند و هر کاری را که از دستشان برآمد انجام دادند. آنها از اعتبارهای اجتماعی و آرامش ظاهری زندگی گذشتند و به انجام وظیفه و تکلیف الهی خود فکر کردند. خود من هم به‌رغم سن کم و با راهنمایی‌های شهید به این نتیجه رسیده بودم که موظف هستم با رژیم فاسد و ظالم شاه مبارزه کنم و اگر این کار را انجام ندهم، پاسخی ندارم که به خدای خودم بدهم.

چه چیزی کمکتان می‌کرد آن زجرها و شکنجه‌ها را تحمل کنید؟

آرامش حاصل از ادای تکلیف. دل کندن از تعلقات دنیوی کار دشواری است، ولی وقتی انسان با خدا معامله می‌کند، این ایثار تحمل رنج‌ها و مصائب را آسان‌تر می‌کند. صبر بر مصائب به زندگی انسان معنا و شادی حقیقی می‌دهد.

چگونه از خبر شهادت شوهرتان باخبر شدید و چه احساسی داشتید؟

به من خبر حکم اعدام ایشان را در زندان دادند. اولین احساسی که داشتم این بود که چرا مرا اعدام نکردند و از ایشان عقب ماندم. ساواک قبل از اعدام ایشان ترتیب ملاقاتی را داد تا بلکه من از ایشان اطلاعات ارزشمندی را دریافت کنم و آنها زیر شکنجه آن اطلاعات را از من بگیرند. هنگام ملاقات کمترین اضطرابی در ایشان ندیدم.

در غیاب شما چه کسانی از فرزندتان مراقبت کردند؟

موقعی که من دستگیر شدم پسرم یک سال و نیم بیشتر نداشت و خانواده همسرم او را بزرگ کردند. پس ازاینکه از زدان آزاد شدم پسرم تا مدت‌ها مرا نمی‌شناخت و خیلی طول کشید تا به من عادت کرد. او در واقع زمانی اندوه بی‌پدری را احساس کرد که هشت سال داشت و پدر شوهرم از دنیا رفتند. پس از آن من سعی کردم با کتاب‌ها و مطالبی که در باره پدرش چاپ شده‌اند او را با شخصیت واقعی پدرش آشا کنم.

و سخن آخر؟

دنیا سرای امتحان و ابتلاست و خوشبخت کسانی که می‌توانند از امتحانات الهی با سرفرازی بیرون بیایند. همیشه دعا می‌کنم که خداوند عاقبت آدم را به خیر کند، چون چه کسانی که سال‌ها سابقه مبارزات خود را با تغییر موضع به باد دادند. انسان همواره در معرض خطاست و مگر خدا او را حفظ کند. به نظر من فقط اخلاص و تلاش برای ادای تکلیف و معامله با خداست که می‌تواند انسان را رستگار کند.

با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.    

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار