سرويس پايداری جوان آنلاين: سعید رحیمی از جانبازان اعصاب و روان کشورمان است که خودش میگوید در سال چند بار به دلیل عوارض جانبازی بستری میشود. در گفتوگو با رحیمی میخواستیم بیشتر به مشکلات جانبازیاش بپردازیم، اما او ترجیح داد از خاطرات دوران دفاع مقدسش بگوید. تریبون را دست او دادیم تا حرف و خاطراتش را با خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت درمیان بگذارد.
از رمضان تا خیبر
متولد سال ۴۴ هستم و اصالتی تبریزی دارم. سال ۶۱ که میخواستم به جبهه بروم ۱۶، ۱۷ ساله بودم. وقتی میدیدم همسن و سالهایم به جبهه میروند، هیچ عذر و بهانهای نداشتم الا اینکه رخت رزم بپوشم و رهسپار شوم. بین سالهای ۶۱ تا ۶۲ بارها به جبهه اعزام شدم. در دو عملیات بزرگ رمضان و خیبر حضور داشتم. در هر دو این عملیات نیز مجروح شدم. در رمضان از ناحیه دست و بینی مجروح شدم و موج انفجار مرا گرفت. باز در عملیات خیبر دچار موجگرفتگی شدم و پایم ترکش خورد. مجموع این مجروحیتها باعث شد دیگر نتوانم به جبهه بروم و از حضور در کنار رزمندگان با صفای آن دوران محروم شوم.
دلتنگ دوستان شهید
جبهه عشق میخواست و شور و شعور. آنجا دلها بههم نزدیک بود و برادری و رفاقت حرف اول را میزد. من با اینکه مجروحیت سختی داشتم و هر سال دو الی سه بار کارم به بستری شدن میکشید، اما همیشه دلم با بچههای جنگ بود. بعد از جنگ تنها چیزی که خیلی اذیتم میکرد، شهادت بهترین دوستانم بود. حتی برای مدتی کاملاً افسرده شده بودم. متأسفانه هرچه سنم بالاتر میرفت، عوارض جانبازی بیشتر خودش را نشان میداد. اوایل کار آزاد داشتم تا اینکه از کار افتاده شدم. الان بیشتر خانه هستم و تنها چیزی که امیدوارم میکند، یاد بچههای جنگ است.
خیبر و خیبریها
هر لحظه جبهه پر از خاطره بود. در عملیات دوستان زیادی را به چشم برهم زدنی از دست میدادید. قبل از عملیات با هم روبوسی و خداحافظی میکردیم و یک ساعت بعد میشنیدیم فلانی شهید شده است. آن یکی مجروحیت یافته و دیگری مفقود است. در عملیات خیبر دوستی داشتم به اسم سیدمهدی کاظمی که الان کمابیش با هم ارتباط داریم. آن زمان ایشان ۱۴ سال بیشتر نداشت. خیبر را خیبریها میشناسند. عملیاتی سخت و دشوار در منطقه هور که دشمن برای اولین بار به صورت گسترده از بمبهای شیمیایی استفاده کرد. در این عملیات تلفات زیادی دادیم. هر آن خبر مجروحیت یا شهادت دوستی را میشنیدیم.
لحظات آخر
در اثنای عملیات یکی از دوستان آمد و گفت: سیدمهدی بدجوری مجروح شده است باید سریع به پشت جبهه منتقلش کنیم. همراه دوستم بالای سرش رفتم. امدادگر داشت سید را مداوا میکرد. رسیدم و دیدم از ناحیه سر و پا مجروح شده است. امدادگر رو به من گفت: «سرش رو روی دستت بگیر اخوی، سعی کن آرومش کنی!» از روی تجربه متوجه منظورش شدم. میخواست کاری کنیم سید کمتر درد بکشد و این دم آخری خودش را در حلقه دوستانش ببیند. ظاهراً از دست هیچ دکتری هم کاری ساخته نبود!
خبر شهادت
سید داشت درد میکشید و من ناامیدانه نگاهش میکردم. یک آن دیدم دستش را که از شدت درد مشت کرده بود، باز کرد. حدس زدم روح از جسمش خارج شده و تمام کرده است. عملیات ادامه داشت و نمیتوانستیم آنجا معطل شویم. ناراحت و گریان از بالای سر سید عبور کردیم و رفتیم. کمی بعد من هم از ناحیه پا مجروح شدم. باید به عقب برمیگشتم و قبل از برگشت پیش خودم گفتم بروم و با کمک دوستان، پیکر سید را به عقب منتقل کنیم. رفتم به همان جایی که مجروح شده بود، اما سید را پیدا نکردم. به بیمارستان رفتم و حالم که بهتر شد، برای دادن خبر شهادت سید به شیراز رفتم. خانواده سید از سرنوشت او هیچ اطلاعی نداشتند. هر طور شده خبر شهادتش را دادیم و برایش مراسم گرفتند.
باورت نمیشود!
چند روز بعد که به شهر خودم برگشته بودم، یکی از دوستان زنگ زد و گفت: خبری دارم که بشنوی باورت نمیشود. پرسیدم چیست؟ گفت: سیدمهدی زنده است و فلان در بیمارستان به هوش آمده است. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. خودم با همین چشمهایم دیدم که سید شهید شد. حالا میگفتند او زنده است! به عیادتش رفتیم و برایمان تعریف کرد که چطور برای مدتی در آمار شهدا بود و در سردخانه به هوش آمده. سید معادلات پزشکی را برهم زده بود.