سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: تا امروز فکر میکردم خاطرهی به دنیا اومدن عمه فرخنده، رو دست نداره، استرس گیر افتادن تو دست ساواکیها و تعقیب و گریز شوهر عمه و در رفتن از کوچه پس کوچهها تا رسیدن به بیمارستان حداقلش این بوده که عمه بالاخره پاش رسیده به بیمارستان و به قول خودش اونجا بارش و زمین گذاشته. و اما ماجرای امروز:
یک سالی هست همسایمون شدن، مریم خانم اینارو میگم، البته مامانش صداش میکنه مریم گلی و من عاشق رابطهی این مادر دخترم؛ مریم گلی دو تا دختر ناز نازی داره؛ نورا چهار سالشه و محدثه یک سال و نیم ازش بزرگ تره؛ هر وقت خسته میشم ومی خوام تجدید روحیه کنم سر از خونهی مریم خانم در میارم؛ دست خودم نیست همچین لنز دوربینم و که روی چهرهی معصوم بچه هاش زوم میکنم و خنده هاشون تو کادر دوربینم جا میگیره خستگی یادم میره.
الان شش ماهی میشه مامان و بابای مریم خانم اومد ن. تهران پیششون، یعنی درست از وقتی که خبر شهادت دامادشون رو آوردن؛ اومدن پیش مریم و بچهها تا یه مدت تنها نباشن البته روحیهی مریم خانوم اونقدر خوبه و آرامش داره که خدا میدونه؛ از روز رفتن آقا رسول که با همسایهها جمع شدیم و راهیش کردیم برای سفر سوریه؛ گاهی خودم و جای مریم خانم میزارم، میگم یعنی من میتونستم اینقدر مقاوم و فدا کار باشم و خودم پدر بچه هام و تشویق کنم بره جایی که به برگشتنش امیدی نداشتم،نمی دونم شایدم، چون تو اون موقعیت قرار نگرفتم فکر کردن بهش و درکش برام سخته.
امروز اصلا قرار نبود پای خاطرهی مامان مریم جون بشینم اینم از اون اتفاقایی که وقتی بخواد بیافته نمیتونی جلوش و بگیری و به قول مامانم حتما یه خیریتی توشه. بعد از کلی عکس انداختن از نورا و محدثه تو ژستای مختلف حرف از شیرین زبونی بچهها و وروجک بازیاشون رسید به خاطرهی به دنیا اومدن مریم گلی وسط حکومت نظامی.
مادر مریم جون اینا بهمن ۵۷ دو روز بعد از ورود امام به شوق دیدارشون از قزوین راهی تهران میشن با دو تا بچه کوچیک و مریم خانوم که نزدیکای به دنیا اومدنش بوده؛ حاج خانم میگفت: بعد از اتفاقای ۷ دی ۵۷ و کشتار مردم قزوین و شهادت برادر شوهر و پدرش با حاج آقا تصمیم میگیرن امام که برمی گردن بیان تهران و از کشتار ۷ دی برای امام گزارش بدن و سلام شهدای قزوین و به امام برسونن حاج خانوم میگفت: جوری تنظیم کرده بودیم که به موقع برسیم تهران، اما تو راه ماشین خراب شد و دیر شد و به حکومت نظامی خوردیم قرار بود تا رسیدیم تهران یک راست بریم خیابون ایران نزدیکای محل استقرار امام، که صدای تیر اندازی حاج اقارو مجبور کرد بایسته.
از صبح زمزمههای اعلامیه جدید امام خمینی و شکستن حکومت نظامی پیچیده بود ... حاج خانم که داشت تعریف میکرد میخکوب شده بودم رو مبل و میخواستم بگم خب زودتر بگو آخرش چی شد ... خلاصه تو اون هاگیر واگیر حاج خانم از زور استرس و هولی که کرده بوده دردش میگیره حاج خانم میگه با مکافات با بچهها رفته بودن تویه کوچه که محلیها در و باز میکنن و پناهشون میدن و مریم گلی همون جا به دنیا میاد؛ حاج خانم و بچه هاش و حاج اقا دو روز مهمون اون خونه بودن وقتی اینجا هاش و تعریف میکرد قند تو دلم آب میشد .. از این هیجان انگیز ترم میشه مگه یه هیجان همراه با تلخی که کامت و گس میکنه از زور ظلم و خفقان اون دوره، راستی اگه مردم به داد هم نمیرسیدن چی میشد.
اون. یه دلی و یه رنگی و همراهی چقدر حال آدم و خوب میکنه. حاج آقا فردای اون روز صبح زود میرن دیدار امام و همسایهها مریم گلی رو سه روز بعد با خواهر برادر اش و حاج خانم اول بعد از ظهر تو ساعت ملاقاتی خانمها میبرن ملاقات امام؛ حاج خانم که به اینجای خاطره میرسه صداش میلرزه قنداق مریم و میدن به امام و امام تو گوشش اذان میگه.
مریم گلی!... وااای امام خمینی تو گوشش اذان گفته بوده چقدر قشنگ ... خیلی حس خوبی دارم امروز حرفای حاج خانم که تموم شد نگاهم به چشمای خیس مریم گره خورد چقدر آرامشش آرومم کرد چه رازی تو این ایمان قلبیه این زن در آستانهی چهل سالگی درست هم سن انقلابه و راه همسر شهیدش رو با دو تا یادگاری قشنگ ادامه میده ... حالم خوبه ... خییییییلی خوب.