کد خبر: 945191
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۴:۳۶
«انقلاب، شیرینی‌ها و رنج‌هایش» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد محمد مهرآئین (داودآبادی)
بازجوی اولم کمالی بود که وقتی آمد، دیدم حالش خوب نیست. از من در باره علیرضا زمردیان و قرارمان پرسید که من گفتم خبر ندارم! وقتی اظهار بی‌اطلاعی کردم، مرا به شلاق بستند. وقتی با شلاق به کف پایم می‌زدند، تا مغز استخوانم تیر می‌کشید! او مدتی شلاق زد و بعد خسته شد و رفت و منوچهری آمد...
محمدرضا کائینی
سرویس تاریخ جوان آنلاین: در روز‌هایی که بر ما گذشت، مبارز دیرین نهضت اسلامی زنده‌یاد محمد مهرآئین روی از جهان برگرفت و رهسپار دیار باقی گشت. او در دوران غربت جهاد، پذیرای رنج‌های این طریق ارجمند شد و سال‌ها پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز دو فرزند خویش را فدای اعتلای نظام اسلامی نمود. اینک و به همین مناسبت، گفت‌وشنودی از آن مرحوم را به شما تقدیم می‌داریم که طی آن به بازگویی خاطرات سال‌های مبارزات پیش از انقلاب پرداخته است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

شاید بهتر باشد گفت‌وگو را از این نقطه شروع کنیم که چرا به شما می‌گویند «ممد جودو»؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم و به نستعین. «ممد جودو» یکی از القاب من است. به من «ممد موتوری» و «ممد داوودی» هم می‌گویند. علتش این است که من در دهه ۴۰ ضمن کار کردن، ورزش را هم به شکل جدی پیگیری می‌کردم و به علت علاقه‌ای که به ورزش‌های رزمی داشتم، ابتدا به کلاس کاراته استاد وارسته رفتم و پس از مدتی با یک استاد جودوی فرانسوی آشنا شدم که در من عشق عجیبی را به این ورزش به وجود آورد، به‌طوری که بعد از مدت کوتاهی توانستم تمام فنون را یاد بگیرم و به بقیه هم یاد بدهم. این مهارت در سال‌های بعد - که در خط مبارزه افتادم- خیلی به دردم خورد، چون در صحنه مبارزه قطعاً برخورداری از قدرت بدنی، بسیار مهم است.

اساساً چه شد که به عرصه مبارزات آن هم از نوع مسلحانه سوق یافتید؟
من در یک خانواده متدین و محروم در شهرستان محلات به دنیا آمده بودم. پدرم یک کارگر زحمتکش و مادرم از خانواده‌ای روحانی و سادات بود که از همان کودکی در تربیت دینی ما اهتمام زیادی داشت. من در کودکی به مکتب رفتم و در آنجا کمی با مقدمات قرائت قرآن آشنا شدم. بعد به تهران آمدیم و در دبستان شروع به درس خواندن کردم، ولی بعد از مدتی پدرم بیمار شد و برای اینکه بتوانم به معاش خانواده کمک کنم، ترک تحصیل کردم! یکی از شانس‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که در این سن، نزد یکی از شاگردان عارف بزرگ شیخ رجبعلی خیاط به بلورفروشی مشغول شدم و از ایشان چیز‌های بسیاری آموختم. ۱۳ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت و من عملاً نان‌آور اصلی خانواده پنج نفری‌مان شدم. فشار زندگی، احساس تبعیض و ظلم در جامعه و اختلاف طبقاتی خانواده‌های پایین شهر و بالای شهر، مرا به فکر انداخت تا علل این جور و ستم‌ها را بفهمم. در سال ۱۳۳۲ مدتی در یک خیاطی و بعد هم در یک کتابفروشی شاگردی کردم. بعد یکی از آشنایان مرا به انسانی متدین و بزرگوار به نام آقای لولاچیان معرفی کرد که تا سال ۱۳۴۸ نزد ایشان شاگردی کردم و از طریق ایشان با فدائیان اسلام، مؤتلفه و دیگر گروه‌های مذهبی با مشی مسلحانه آشنا شدم.

اولین گروهی که به شکل جدی با آن‌ها آشنا شدید و کار کردید، کدام گروه بود؟
در مغازه آقای لولاچیان گاهی شهید آیت‌الله مطهری، آقای هاشمی رفسنجانی و شهید عراقی می‌آمدند و از این طریق با مؤتلفه آشنا شدم و شب‌ها به مسجد شیخ علی می‌رفتم که پایگاهی برای فعالیت جوانان متدین و پرشور بود.

شهید صادق امانی در این مسجد درس می‌داد. اینطور نیست؟
بله، ایشان بود که در ارشاد جوانان تلاش و پشتکار عجیبی داشت. البته افراد دیگری هم بودند که دروس مختلف را آموزش می‌دادند، اما عمده تمرکز روی ایشان بود. من آنجا با مبانی اسلام و قرآن آشنا شدم و دیگر گروه‌های مبارز را شناختم.
بعد از رحلت آیت‌الله بروجردی با حرکت حضرت امام آشنا شدم و از نزدیک شاهد قیام ۱۵ خرداد بودم. خشونت رژیم و حضور مستمر امریکایی‌ها در ایران، هر روز بر تنفرم از رژیم مزدور شاه می‌افزود و برای ادامه مبارزه با رژیم پهلوی به من انگیزه بیشتری می‌داد.

اشاره کردید که به آموزش جودو پرداختید. به چه کسانی درس می‌دادید؟
بعضی از مخالفان رژیم شاه در بازار کار می‌کردند و از من خواستند به آن‌ها جودو و کاراته یاد بدهم تا بتوانند هنگامی که با حادثه‌ای روبه‌رو می‌شوند، مقاومت کنند. این آموزش‌ها به شکل مخفی انجام می‌شد. مدتی که گذشت، با مرحوم عظیمی آشنا شدم که در میدان هفتم تیر مغازه کتابفروشی داشت و در زیرزمین آنجا کلاس‌های جودو و کاراته را راه انداختیم. به‌تدریج علاقه‌مندان یادگیری این دو ورزش خیلی زیاد شدند و در نتیجه رفت و آمد به کتابفروشی زیاد شد و برای اینکه جلب نظر نکنیم و مأموران ساواک سراغمان نیایند، ناچار شدیم همه مسائل امنیتی را رعایت کنیم.

چگونه با سازمان موسوم به مجاهدین خلق آشنا شدید و نحوه فعالیت شما در آن سازمان چگونه بود؟
از طریق همین کلاس با آن‌ها آشنا شدم. پیش از آن سازمان اعضای خود را برای آموزش دیدن به لبنان و سوریه می‌فرستاد. آن‌ها وقتی از توانایی‌هایم در آموزش جودو و کاراته باخبر شدند، مسئولیت آموزش اعضایشان را به من واگذار کردند. این کلاس‌های آموزشی ادامه داشت و هر روز هم شاگردانم زیادتر می‌شدند تا وقتی که در سال ۱۳۵۰، ساواک توانست با حمله‌های برق‌آسا به خانه‌های تیمی، دست به دستگیری‌های وسیع بزند. یادم است یک شب توانستند ۹ خانه تیمی را کشف کنند! از آن به بعد بود که اعضای سازمان مجاهدین فرار کردند و مخفی و عده زیادی هم دستگیر شدند. من هم آموزش‌ها را محدود کردم و به شکل کاملاً مخفیانه به کار ادامه دادم.

در طول مبارزات چند بار و چگونه دستگیر شدید؟
کلاً سه بار دستگیر شدم. بار اول به دلیل شرکت در عملیات ناموفق گروگانگیری شهرام، پسر اشرف بود. ماجرا از این قرار بود که من در یک خانه تیمی در خیابان حشمت‌الدوله حوالی خیابان آذربایجان، با چند نفر دیگر زندگی می‌کردم. علیرضا زمردیان مسئول این خانه تیمی بود و یک روز به ما گفت: سازمان دستور داده است شهرام، پسر اشرف پهلوی را بدزدیم و به این شکل رژیم را مجبور کنیم زندانیان سیاسی ما را آزاد کند! جلسه‌ای با شرکت احمد رضایی، محمد حنیف‌نژاد، رسول مشکین‌فام، حسین آلادپوش، محسن فاضل، سیدی کاشانی، زمردیان و من تشکیل شد و اجرای طرح را به عهده من گذاشتند. ابتدا قرار شد تمام جا‌هایی را که شهرام به آنجا رفت و آمد می‌کند زیر نظر بگیریم. شاه به شهرام خیلی علاقه داشت و چند شرکت را به او بخشیده بود. سرانجام به این نتیجه رسیدیم بهترین محل برای ربودن او، جلوی یکی از شرکت‌هایش در خیابان فیشرآباد (سپهبد قرنی فعلی) است، چون معمولاً بدون محافظ به آن شرکت رفت و آمد داشت.

قبل از اینکه به طرف شرکت حرکت کنم، زمردیان یک کلت به من داد و من آن را در جیب بغل کتم گذاشتم. با موتور از خیابان تخت‌جمشید (طالقانی) رد می‌شدم که دیدم پاسبانی دست تکان داد و اشاره کرد که بایستم! یک لحظه فکر کردم گاز بدهم و فرار کنم، ولی حس کردم ممکن است به من مشکوک شود، به همین دلیل ایستادم و سوارش کردم. پاسبان گفت: یک چهارراه آن طرف‌تر، کار واجبی دارد و باید زود برسد. سوار شد و حرکت کردم. اول دستش را روی شانه‌هایم گذاشت، ولی بعد دستش را پایین آورد و زیر بغلم را گرفت. در این هنگام بود که حس کردم ضربان قلبم بالا رفت، چون فاصله دستش با اسلحه کمتر از دو سانت بود! قلبم داشت ازجا کنده می‌شد که یکمرتبه گفت: «آقا! نگه‌دار، چیزی را جا گذاشته‌ام و باید برگردم!» قلبم آرام گرفت. پاسبان پیاده شد و رفت و من سریع از آنجا دور شدم و تا مدت‌ها دیگر به آنجا برنگشتم.

به هر حال قرار بود در ماشینی در نزدیکی شرکت شهرام، منتظر بمانیم و به‌محض اینکه از ماشینش پیاده شد، او را گروگان بگیریم و سریع از محل دور شویم! سیدی کاشانی مسلسل‌چی و اکبر نبوی نوری مسلح به سلاح کمری مرا همراهی می‌کردند و من هم باید به دلیل برخورداری از قدرت بدنی شهرام را بگیرم، بکشم و به داخل اتومبیل بیاورم! حنیف‌نژاد دیده‌بانی می‌کرد و مشکین‌فام و محسن فاضل هم در همان اطراف مراقب اوضاع بودند. قرار بود بعد از ربودن شهرام، او را به فرودگاه ببریم و یک هواپیما را مصادره کنیم و او را به الجزایر ببریم و در مقابل آزادی تعدادی از زندانی‌های خودمان، او را تحویل دهیم. تردید نداشتیم شاه به دلیل علاقه زیاد به شهرام، این درخواست ما را قبول می‌کند.

نهایتاً شهرام را دیدید یا نه؟
بله، بالاخره روز دوم مهر سال ۱۳۵۰ شد و ما در ماشینی کمی پایین‌تر از شرکت، منتظر ماندیم تا او بیاید. وقتی بالاخره آمد و از ماشین پیاده شد، به طرفش رفتم و آرام گفتم به طرف پیکان برود و سوار شود... ولی او به شکلی جدی مقاومت کرد! من سه بار او را تا کنار ماشین آوردم، ولی موفق نشدم سوارش کنم! این کش و قوس‌ها باعث شد یکی از همراهان شهرام شروع به داد و فریاد کند و مردم بر سر ما بریزند. ما از یکی از کوچه‌های کنار شرکت خود را به خیابان ولی‌عصر رساندیم و ماشینمان را عوض کردیم. همان روز عصر در مسجد ابوسعید جلسه‌ای گذاشتیم و قرار شد من دیگر به خانه‌ام نروم و مخفی شوم. چند روز بعد حنیف‌نژاد را دستگیر کردند. زمردیان به من خبر داد در باره من حرفی زده نشده است و کسی با من کاری ندارد و می‌توانم به زندگی عادی خودم ادامه بدهم، ولی واقعیت این بود که تحت نظر بودم.

چگونه دستگیرتان کردند و در آن لحظات چه احساسی داشتید؟
اشاره کردم بی‌آنکه خود بدانم، تحت نظر بودم. یادم است شب ۱۷ ماه رمضان سال ۱۳۵۰ ش. بود که هنگام سحر خانه ما را محاصره کردند. زنگ در خانه را که زدند، من رفتم و در را باز کردم و بلافاصله لوله مسلسل را روی سینه خود حس کردم، طوری که امکان کمترین عکس‌العمل باقی نماند! آن‌ها مرا به نام «ممد جودو» می‌شناختند و به همین دلیل برای دستگیری‌ام نیرو‌های ویژه آورده بودند. مأموران داخل خانه ریختند و دست‌هایم را با دستبند از پشت بستند. هوا بسیار سرد بود و همسرم کت و شلوارم را آورد و خواهش کرد اجازه دهند کت و شلوارم را بپوشم. یکی از آن‌ها گفت: مشکل خاصی نیست و مرا سریع برمی‌گردانند! من کت و شلوار را که دیدم، ناگهان به یاد چند شماره تلفنی افتادم که قرار بود حفظ کنم و یادداشت را دور بیندازم، ولی هنوز فرصت نکرده بودم و شماره تلفن‌ها هنوز در جیب کتم بودند. تمام نگرانی‌ام این بود که نکند این شماره‌ها به دست ساواک بیفتد، چون ۳۰، ۴۰ نفر لو می‌رفتند. در بین راه هم هر چه التماس کردم کتم را بدهند که سرما نخورم، فایده نداشت!

درچهار ماه اولی که در زندان بودم، تنها نگرانی‌ام این بود که آیا آن شماره تلفن‌ها به دست ساواک افتاده است یا نه؟ و از آن تعداد چند نفر دستگیر شده‌اند؟ تا اینکه بالاخره بعد از چهار ماه به خانواده‌ام وقت ملاقات دادند. مأموری مراقب بود تا ببیند من و همسرم چه می‌گوییم. با هم صحبت‌های معمولی می‌کردیم تا اینکه بالاخره حوصله مأمور سر رفت و خواست سیگار بکشد، ولی هر چه فندکش را زد روشن نشد. بالاخره مجبور شد برود و از کسی کبریت بگیرد. در این فاصله همسرم به‌سرعت برایم توضیح داد در شب دستگیری سریع محتویات جیب کتم را در آورده و در لباس‌های خود پنهان کرده و بعد آن را تحویل مأموران داده بود. با شنیدن حرف‌های او بعد از ماه‌ها نفس راحتی کشیدم که باعث و بانی دستگیری دیگران نشده بودم.

بازجوی شما چه کسی بود؟ چه شکنجه‌هایی را تحمل کردید؟
بازجوی اولم کمالی بود که وقتی آمد، دیدم حالش خوب نیست. از من در باره علیرضا زمردیان و قرارمان پرسید که من گفتم خبر ندارم! وقتی اظهار بی‌اطلاعی کردم، مرا به شلاق بستند. وقتی با شلاق به کف پایم می‌زدند، تا مغز استخوانم تیر می‌کشید! او مدتی شلاق زد و بعد خسته شد و رفت و منوچهری آمد. چند ساعت بعد حنیف‌نژاد را آوردند و او به من گفت: محل قرارت با علیرضا را به این‌ها بگو. واقعاً ناراحت شدم که چرا رهبر یک گروه سیاسی باید همرزمان خود را به خیانت تشویق کند، اما در فاصله‌ای که منوچهری حواسش نبود، سریع به من گفت: «جریان شهرام را ما گردن گرفته‌ایم، تو حرفی نزن!» آن روز من با علیرضا زمردیان قرار داشتم. وقتی مطمئن شدم وقت قرار گذشته است، محل قرار را به آن‌ها گفتم. متأسفانه علیرضا بعد از ساعتی وقتی می‌بیند من سر قرار نیامده‌ام، دو باره سر قرار می‌رود و دستگیر می‌شود و او را پیشم می‌آورند و می‌گویند من او را لو داده‌ام! وقتی همرزمان به هم شک می‌کردند، راحت‌تر اطلاعات مخفی را لو می‌دادند.

چه شد که شرکت شما در جریان ربودن شهرام لو نرفت؟
وقتی حنیف‌نژاد به من گفت: قضیه را گردن گرفته است، راستش از حرفش سر در نیاوردم و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا این حرف را به من زد و چه چیزی را می‌خواست به من بفهماند؟ در بازجویی‌هایی هم که از من شد، هیچ حرفی در باره ربودن شهرام، پسر اشرف پهلوی به میان نیامد، انگار نه انگار که من هم در آن عملیات حضور داشتم! مدت‌ها گذشت و بعد‌ها زمردیان به من گفت که موقع بازجویی از حنیف‌نژاد، از شهرام می‌خواهند کسی را که می‌خواست او را برباید شناسایی کند و حنیف‌نژاد را به او نشان دادند. او هم تأیید کرده بود که او همان کسی است که می‌خواست او را به زور سوار ماشین پیکان کند! من از این بابت که شباهت چهره من و مرحوم حنیف‌نژاد باعث شده بود پرونده او سنگین‌تر شود، خیلی متأسف شدم. در عین حال چاره‌ای جز سکوت هم نداشتم. ساواک وقتی مطمئن شد کار حنیف‌نژاد است، دیگر دنبال کس دیگری نگشت و من عملاً از این پرونده تبرئه شدم.

علت دستگیری دوم شما چه بود؟
بار دوم به دلیل این بود که ساواک فردی را دستگیر و او اعتراف می‌کند برای آقای عظیمی، صاحب همان کتابفروشی‌ای که در زیرزمین مغازه‌اش کلاس‌های آموزش جودو و کاراته را برگزار می‌کردم، اعلامیه می‌آورد. عظیمی را دستگیر می‌کنند و او زیر شکنجه اعتراف می‌کند که اعلامیه‌ها را به من می‌داده است. آن موقع در ابتدای بازارچه مروی کار می‌کردم. او آدرس محل کارم را به آن‌ها می‌دهد و آن‌ها هم چند مأمور را آنجا می‌گذارند که به محض دیدن من دستگیرم کنند. این بار مرا مستقیم به کمیته مشترک بردند. آنجا فردی به نام اسماعیلی که از شکنجه کردن زندانی‌ها لذت می‌برد، از من بازجویی کرد. او سوزن ته‌گرد را زیر ناخن‌هایم فرو می‌کرد و بعد با فندک ته سوزن‌ها را داغ می‌کرد! این کارش باعث شد بعد از مدتی ناخن‌هایم سیاه شدند و افتادند. بعد از این کار وحشتناک که تمام بدنم گر می‌گرفت، با شلاق به جانم می‌افتاد و همه تنم را کبود و سیاه می‌کرد. شکنجه‌هایش طاقت‌فرسا بود، ولی من سعی کردم دوام بیاورم. متأسفانه در اثر آن شکنجه‌ها کمرم به‌شدت آسیب دید و بعد از آزادی با اینکه با کمک شهید آیت‌الله بهشتی و شهید آیت‌الله محلاتی برای درمان به انگلیس رفتم، نتیجه چندانی نگرفتم و دچار یک درد دائمی شدم.

عاقبت این شکنجه‌گر شما چه شد؟
از آنجا که خدا جای حق نشسته است، یک روز که از پدری ۱۰۰ هزار تومان رشوه می‌گیرد که پرونده پسر او را سبک کند، آرش - که او هم شکنجه‌گر وحشی‌ای بود- متوجه می‌شود و موضوع را به سربازجو عطاپور خبر می‌دهد. در اثر اختلاف، بین این‌ها تسویه خونینی پیش می‌آید و اسماعیلی به طرز فجیعی کشته می‌شود! آرش هم بعد از انقلاب دستگیر، محاکمه و اعدام شد.

علت دستگیری سوم شما چه بود؟
بعضی از دوستان ما در کلاس‌های آموزش جودو برای خانواده‌های زندانیان سیاسی پول جمع می‌کردند و به دست من می‌رساندند. گاهی این پول‌ها را از طریق شهید آیت‌الله مطهری که فهرستی از خانواده‌های نیازمند داشتند، به آن‌ها می‌رساندیم. مدتی که گذشت، ساواک از فعالیت‌های ما باخبر شد و همه از جمله مرا دستگیر کرد و بلافاصله به کمیته مشترک برد. البته من مثل همیشه همه چیز را انکار کردم. در جلسه سوم بازجویی، مرا با دو نفر از کسانی که در این کار کمک می‌کردند، روبه‌رو کردند. یکی از آن‌ها آقای صحراکار بود که به‌شدت شکنجه‌اش کرده بودند. وقتی دیدم دائماً از او می‌پرسند پول را چه کردی؟ یک‌مرتبه فکری به ذهنم رسید و شروع کردم به آن بنده خدا دشنام دادن که: «تو پول را از من گرفتی که خرج فقرا کنی، بعد رفتی با آن زن گرفتی، خانه و ماشین ژیان خریدی! حالا ما چرا باید به خاطر کار‌های تو کتک بخوریم.» آقای صحراکار فهمید منظورم چیست و بعد از چند دقیقه گفت: «راست است، پول‌ها را من برداشته‌ام!» بازجو‌ها هم باور کردند و رفتند ماشینش را مصادره کردند و غائله ختم شد. اگر آن روز این فکر به ذهنم نمی‌رسید و بازجو‌ها هم کلک نمی‌خوردند، اسم تعداد زیادی از افرادی که به آن‌ها کمک کرده بودیم، لو می‌رفت و عده زیادی به دردسر می‌افتادند.

جنابعالی پدر دو شهید بزرگوار هستید. اشاره‌ای به خلقیات آنان و همسر ارجمندتان کنید.
همسرم زن فوق‌العاده فداکار و ایثارگری بود. در تمام سال‌هایی که در زندان بودم با قالیبافی و کار‌های سخت دیگری، فرزندانم را اداره کرد و الحمدلله به‌قدری در این کار توفیق نصیب او و من شد که در سال‌های دفاع‌مقدس، دو پسرمان را تقدیم انقلاب و اسلام کردیم. محمدرضا مهرآئین پسر دوم ما بود که در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر یک، منطقه فکه به فیض شهادت نائل آمد و پسر سوم ما، ناصر مهرآئین هم در سال ۱۳۶۵ در عملیات آزادسازی شهر مهران، عملیات کربلای یک شهید شد. خودِ همسرم هم پس از چندی در اثر بیماری از دنیا رفت.

در سال‌هایی که در زندان بودید، آیا توانستید در کسی تحولی ایجاد کنید؟
یک بار در زندان اوین که بودم گروهبانی به نام الله‌وردی - که جوان نسبتاً خوبی بود- جوان قدبلند نابینایی را پیشم آورد و گفت: «حاجی! شما اهل نماز و خدا و پیغمبر هستی، به داد این جوان هم برس!»، چون چشم‌های آن جوان باز بود، تصور کردم شاید او را برای جاسوسی با من هم‌سلول کرده‌اند، ولی بعد فهمیدم واقعاً نابیناست و دو ماه بیشتر از محکومیتش باقی نمانده است. می‌گفت: نظریه‌پرداز گروه سیاهکل است. از من پرسید: «تو را چرا دستگیر کردند؟» جواب دادم: «چون در مسجد با صدای بلند صلوات فرستادم!» هنگامی که نماز می‌خواندم، مرا مسخره می‌کرد و گاهی هنگام خواندن قرآن متلک می‌انداخت. با این همه سعی کردم از او مراقبت کنم. یک بار او را برای بازجویی بردند و حسابی کتک زدند. من از دیدن وضعیتش به گریه افتادم. او مرا دلداری داد و گفت: «هیچ‌وقت کاری نکن که دشمن شاد شود!» آخرین بار که ملاقاتی داشت، موقعی که برگشت ملحفه سفیدی به من داد و گفت: «روی این نماز بخوان که پاک و تمیز است!» فهمیدم صبر و حوصله‌ام بالاخره کار خودش را کرده و دل او را تکان داده است و فهمیدم فقط با رفتار و عمل اسلامی و جوانمردانه است که می‌شود دیگران را به دین خدا دعوت کرد.

اینک که پس از سال‌ها به آن ایام فکر می‌کنید چه حسی دارید؟
سال‌ها از آن روز‌های شکنجه و زندان می‌گذرد، ولی من هنوز هم وقتی وارد کمیته مشترک می‌شوم و چشمم به آن راهروها، سالن‌ها، ساختمان‌ها، حیاط و حوض وسط آن می‌افتد، حالم دگرگون می‌شود و به‌شدت اضطراب و هراس به دلم چنگ می‌اندازد! وقتی از راهرو‌ها می‌گذرم یا چشمم به دیوار‌ها و سلول‌ها می‌افتد، صدای ضجه کسانی که شکنجه می‌شدند در گوشم می‌پیچد. حتی هنگامی که از خیابان‌هایی عبور می‌کنم که در آنجا تحت تعقیب بودم، تنم به رعشه می‌افتد و عرق سردی روی بدنم می‌نشیند! چه روز‌های هولناک، تاریک و سیاهی بودند. کسانی که آن روز‌ها را تجربه نکرده‌اند، امکان ندارد بتوانند این امنیت و نعمت را درک کنند و متأسفانه تصور می‌کنند این آزادی رایگان به دست آمده است. از خدا می‌خواهم تا آخرین لحظه زندگی مرا قدردان امام و شهدا نگه دارد و نگذارد این نعمت عظیم را ناشکری کنم. امیدوارم این انقلاب در پرتو همت کسانی که معنا و عظمت آن را درک کرده‌اند، همواره از انحراف مصون بماند و در پرتو ولایت روز به روز عرصه‌های جدی‌تری را طی کند. خدا را شکر می‌کنم که در حد بضاعت خودم در به ثمر رسیدن انقلاب سهم داشتم و امیدوارم مشمول دعای امام و شهدا باشم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار