سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: عاشق اینم که دایی بزرگم از اون خاطرهی شیرینی پختن خانوادگیشون تعریف کنه هر وقت تعریف میکنه کلی حسرت میخوری که چرا اونجا نبودم. حالا امروز از زبون من بشنوید خاطرهی شیرین پختن برای ورود امام خمینی و پذیرایی از مردم رو.
بوی شیرینی حیاط و پر کرده بود این دومین روزی بود که اقا مسعود شیرینی فروش اشپزخونش به راه بود... دایی میگه پریدم وسط حیاط، کیف و کتابام و گذاشتم کنار حوض و داد زدم مامان سهمیهی شیرینی امروزمون رسیده، مامان بزرگمم کفگیر تو دست اومده بوده تو حیاط... دایی میگه انگار اومده بود با همون کفگیر بکوبه تو سرم که چه خبره داد میزنی نرسیده.
خونه مامان بزرگم اون روزا چندان فاصلهای با مدرسهی رفاه نداشته... تو جلسههای خونگی و مسجد به گوش آقا بزرگم رسیده بوده. احتمال اومدن امام بعد از ورودشون به مدرسهی رفاه زیاده. اینم یکی از اون حسرتای منه... فکر کن چقدر باید خوش شانس باشی جایی زندگی کنی که امام درست بخواد بعد از تبعید بیاد تو همسایگیت بمونه...وااای به اینجاهای خاطرههای داییم که میرسم همچین قند تو دلم آب میشه.
بریم سراغ بقیهی ماجرا داییم میگه:
مامان بزرگ اون روز خودشم از دو روز پشت سر هم شیرینی پختن اقا مسعود تعجب کرده بود... راستش این ماجرا رو از مامانمم شنیده بودم البته مامان همیشه یه جاهایی از این ماجرا رو پر رنگتر و با حستر تعریف میکنه؛ مامانه دیگه، شیرینی پزیم که یکی از علاقههای مامانه...
دایی تعریف میکنه از وقتی اقا مسعود مغازه پشتی حیاط خونشون و خریده بوده و کرده بوده شیرینی فروشی هفتهای یه بار از صبح تا نزدیکای بعد از ظهر کل شیرینی و کیک یه هفتش و میپخته و، چون هواکش اشپز خونش رو به حیاط مامان بزرگم بوده و کلی بوی شیرینی تو اون روز میرفته تو حلقشون همیشه غروب یه بشقاب شیرینی میاورده دم در خدا خیرش بده ... البته خدا بیامرزتش دیگه اقا مسعود و چه با مرام بوده.
دایی خوب یادش نمیاد دقیقا چندم بهمن بوده اون روز؛ هر چی بوده چند روزی به ورود امام مونده بوده که زنگ درخونهی مامان بزرگ میخوره و اقا مسعوده با یه بشقاب شیرینی و سرو کلهی آردی جلوی در ظاهر میشه... دایی و مامان بزرگم هیچ وقت اینقدر خسته ندیده بودنش
به اینجای خاطره که میرسه داییم همیشه بغض میکنه...
اقا مسعود ماجرای ما یه شیرین فروش سنتی قدیمی بوده که تک پسرش و یه شب ساواکیا میبرن و دیگه برگشتش و کسی ندیده بوده میگفتن بردن با هلیکوپتر بالای دریاچه نمک قم و انداختنش اون جا...
خلاصه اون روز از نیت شیرینی پختنش برای اومدن امام و پذیرایی از مردم گفته بوده و اینکه دست تنهاست و مجبوره خودش کارارو بکنه ... نیت کرده بوده هفت شبانه روز شیرینی بپزه به عشق امام، به اینجاش که میرسم خودمم گریهام میگیره مامان بزرگم بهش گفته بوده حالا چرا هفت شبانه روز و اقا مسعودم گفته بود حاج خانم امیرم اگه بود ومی خواستم عروسیش وبگیرم تک پسر بود و عزیز دردونه دیگه همیشه میگفتم دامادیش هفت شبانه روز شیرینی میدم .... دایی میگه روزی که خبر ورود امام پیچید اصلا چشماش یه برق خاصی پیدا کرده بود انگار بهش خبر برگشت پسرش و داده بودن ...
مامان بزرگ خواسته بود یه سری کارای شیرینی پزی رو به اقا مسعود کمک کنن اونم انگار از خدا خواسته بود قبول کرده بوده و قالب زدن خمیرها و چیدنشون تو سینی منتقل شد به خونه مامان بزرگم ... این جاهاش و مامان همیشه با جزییات بیشتری تعریف میکنه.
مامانم میگه یه پامون مدرسه رفاه بود و اماده کردن اونجا و یه پامون خونه... دور هم جمع میشدیم و خمیرایی که اقا مسعود میاورد و قالب میزدیم و تو سینی میچیدیم و میفرستادیم مغازه که بره تو فر ... واااای خیلی هیجان انگیزه چه حال و هوایی بوده ... خدا خوش به حالشون.
اقا مسعود بعد از شیرینی پختنای اون روز، یک ماه بعد فوت کرده بوده و اولین عید بعد از انقلاب و ندیده، بوده.
مامان داره صدام میکنه همیشه این روزا یکی از پنج شنبه هاش حلوا که درست میکنه نیت خدا بیامرزی اقا مسعودم میکنه. مامانم میگه اقا مسعود پسرش که هیچ وقت بر نگشت خدا از سر اون ساواکیا نگذره ... جوونای مردم و پر پر کردن بی نام و نشون... الک کردن ارد حلوا و شیرینی همیشه با منه .. پختنش با مامانه و پخش کردنش با داداش بهمن
من رفتم تا پوست از سرم کنده نشده
تا خاطرهی بعدی خدا نگهدار