سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- محمد مهر: اجازه دهید در همین آغاز اعترافی کنم. من گاهی در این صفحه مطالبی مینویسم. آدم وقتی مینویسد و حرف میزند به تعبیر امام علی (ع) میدان کلمه را در برابر خود فراخ میبیند، اما امان از تنگنای عمل. آدم مثل یوزپلنگ مینویسد، اما وقتی میخواهد نوشتههایش را در عمل ظاهر کند یعنی لباس واقعیت و عمل به همانها که نوشته است بپوشاند به یک لاکپشت پیر هم میبازد. من از طرف دیگران نمیتوانم حرف بزنم، اما از طرف خودم میگویم من اغلب اوقات نمیتوانم پا به پای کلمههایم پیش بروم، یعنی کلمات از من تازهنفستر و جلوتر هستند و میتازند و میروند. آیا این یک مصیبت عمومی برای بشر نیست که سعدی را در قرنهای دور واداشته که چنین سخن بگوید: «از حکیمی پرسیدند که چرا شنیدن تو از گفتن تو زیادت است؟ گفت:زیرا که مرا دو گوش دادهاند و یک زبان، یعنی دو چندان که میگویی، میشنو.»
ماجرا این جاست که کلمه خیلی راحت بیان میشود. مثلاً شما به دیگران در یک کلمه ضرورت امانتداری را یادآوری میکنید، اما وقتی همین یک کلمه را میآورید به متن زندگی میبینید پایتان میلنگد، چون چشم باز میکنید و متوجه میشوید که امانت چه سپهر وسیع و عجیبی است که دست روی هر چیزی که میگذارید میبینید که در حقیقت همان هم امانت است. هر چیزی در اختیار شماست حتی زندگی خودتان، دست، پا، فکر، سر و چشمتان به نوعی ملک اجارهای و قراردادی است و متعلق به شما نیست و آیا واقعاً کسی پیدا میشود که حق همه اینها را به جا آورد؟
اینکه بسیاری از ما در گفتن میبریم و در عمل میبازیم احتمالاً یک چالش قدیمی و کهنه برای بشر بوده است وگرنه حافظ نمیگفت: «توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند». البته اگر نگاه وسیعی داشته باشیم حرف حافظ را صرفاً یک گزاره در تخطئه برخی رفتارهای شبهدینی نمییابیم، بلکه سخن حافظ ناظر بر همه آن دوگانگیهایی است که در ما لانه کرده است و در این مطلب میخواهم به یکی از رفتارهای دوگانه خودم اشاره کنم.
در خیالی فرو رفته بودم و رفتار نادرستی داشتم
شب یلدا بود. طبق معمول از محل کارم تا خیابانی که ماشینهای خطی به سمت محل زندگیام دارد پیاده گز کرده بودم. نزدیک به خیابانی که ماشینهای خطی میایستند دورهگردی داشت انار میفروخت. انارهایش با آدم حرف میزد و نتوانستم از دام این انارها بگریزم. انار گرفتم، قبل از اینکه انار بگیرم چند متر پایین تر، از یک آجیل فروشی تخمه و آجیل شیرین هم خریده بودم. از اناری چند متری دور نشده بودم که یکی از این بچههایی که تا کمر در سطل زبالههای شهرداری خم میشوند و چیزی که در چشمهایشان به دردبخور میآید از آنجا بیرون میکشند به سمت من خیز برداشت و من در یک رفتار شرطی شده و ابلهانه خودم را جمع و جور کردم، انگار که مثلاً میترسی اگر دست او به دست تو و لباس او به لباس تو بخورد با یک اجی مجی خودت را ببینی که به سرنوشت او دچار شدهای و تا کمر در سطلهای آشغال خم شدهای. به جای آنکه در قلب خود حضور داشته باشم و به عهد خود وفادار مانده باشم که وقتی راه میروی سعی کنی هیچ پنداری و خیالی و گفتوگوی درونی با خودت نداشته باشی و هشیار باشی، چون هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد که هشیاری کامل تو را بطلبد در خیالی فرو رفته بودم که نتوانستم رفتار درست را در آن لحظه مدیریت کنم.
چرا من نایستادم و به آن کودک انار ندادم؟
همه ماجرا در دو سه ثانیه اتفاق افتاد. ناگهان کودک- نوجوانی سیه چرده با آن گونیهای بزرگی که از قد کودک چند برابر بیشترند جلویم پرید و گفت: «عمو! انار» انار را البته همان لحظه مواجهه نشنیدم، اما اینکه ناگهان آن کودک چرت خیالم را پاره کرد انگار وحشت کرده باشم، جا خالی دادم و خودم را کنار کشیدم و به فاصله یکی دو ثانیه متوجه شدم به من گفت: انار. یک لحظه خواستم برگردم، اما چیزی در من اجازه نداد به سوی او برگردم. البته او سریع از من رد شده بود، اما اگر هشیار بودم شاید آنگونه بزدلانه رفتار نمیکردم. دیدید آدم چطور پشت چراغ قرمز وقتی یک کودک کار نزدیک میشود تا شیشه جلوی ماشین را به خیال خود تمیز کند یا دسته گلی چیزی بفروشد چطور بزدل میشود و حتی نگاهش را هم از آن کودک میدزد نکند نگاهش با آن کودک تلاقی کند؟ من آن لحظه یک آن بزدلانه رفتار کردم و انگار نه آن کودک را دیدم و نه صدایش را شنیدم. آن شب حال بدی داشتم و با آنکه میدانستم ملامت خود فایدهای ندارد، اما مدام به این فکر میکردم که چرا من نایستادم و به آن کودک انار ندادم.
وقتی میترسی هالو جلوه کنی
وقتی خوب به این اتفاق نگاه کردم دیدم مهمترین عاملی که باعث میشود من در برابر یک کودک کار که از من انار خواسته بود بیاعتنا رد شوم ترس بوده است. من ترسیده بودم. از چه؟ از اینکه قضاوت شوم. چطور؟ من ترسیده بودم اگر من اناری را از کیسهام بیرون بیاورم و به آن کودک بدهم آدمهایی که از پیادهرو رد میشدند مرا قضاوت کنند. مثلاً چه بگویند؟ بگویند این هالو را نگاه کن برای اینکه یک وجهه خوب و مثلاً انسان دوستانهای به نمایش بگذارد انار کیلویی فلان تومان را از حلقوم زن و بچهاش میگیرد و میدهد به این و آن که مثلاً بگوید چقدر آدم مهربانی است! این صرفاً یک لایه از آن ترس بود. لایه زیرینتر، این سناریو را در پی داشت: اگر من اکنون این انار را به این کودک بدهم و دوستان او سرم بریزند چه؟ مجبورم به آنها هم انار بدهم و این یعنی هیچ اناری برایم نمیماند و همه آدمها یعنی تقریباً نصف تهران که از آن جا میگذرند (!) - از آن خیابان در آن لحظه نهایتا ۱۰، ۲۰ نفر میگذشتند- به عقل من میخندند که این دیگر چه پشمک میرزایی است. لابد در آن چند لحظه که به سرعت گذشته بود آن ور مثبت ذهن من گفته بود خب حالا همان یک انار را میدادی، اما جواب شنیده بود مضحک نمیشد به یکی انار بدهی و به دیگری ندهی؟ اصلاً میآمدی و همه انارها را میدادی. یعنی چه همه انارها را میدادی؟ من آن انارها را به نیت زن و بچهام خریده بودم. پول آن انارها را داده بودم. اصلاً از کجا معلوم این بچهها بیشتر از من از این زبالهها پول درنمیآورند؟ میبینید؟ حالا نویسنده همین انارها وقتی میخواهد مطلب بنویسد چقدر همه چیز برایش در موعظه و نصیحت دیگران فراهم است. تکیه میدهد به جایگاه مرتب وتر و تمیز دانای کلی و انگار که کلمات بندههایش باشند و او از آن بالا هر طور که بخواهد احوال بندگان خود را تعیین میکند، هر طور که بخواهد آنها را میچرخاند. کلمات را به میدان میآورد و از میدان بیرون میبرد. چقدر راحت است آدم به دیگران آمرانه بگوید حال خوب در گرو بخشنده بودن است. چقدر راحت است آدم به دیگران بگوید شفای انسان در حضور قلب و پرهیز از خیالهای رنگارنگ است، اما وقتی زندگیاش را در بیرون از آن متنها و کلمات ببینی متوجه شوی جایی که باید هشیار میبوده در خیالات رنگارنگی پرسه میزده است. آدم انگار روی تخت مجللی جلوس کرده و از آن بالا به آدمیان امر و نهی میکند و راه و روش زندگی را به دیگران میآموزد، اما آنها که کارشان نوشتن است میدانند که چه ورطه عظیمی جلوی پایشان قرار دارد. آنها که مرتب به دیگران امر و نهی میکنند و راه و چاه را نشان میدهند میدانند که ممکن است چه سرنوشتی پیدا کنند.
تفرعن از آنچه میپندارید به شما نزدیکتر است
بگذارید قضیه را اینطور برایتان شرح بدهم. وقتی شما به دلیل حرف یا هر چیز دیگری مدام در حال توجه به بیرون هستی و در این توجه به بیرون، پند و اندرز دیگران هم یکی از اجزای شخصیتتان میشود مدام در خطر تفرعن قرار میگیرید. سادهتر بگویم اگر به هر کدام از ما بگویند ببخشید شما خدا هستی؟ کاملاً جا میخوریم، شوکه میشویم. شاید بعضیهایمان خندهمان بگیرد که این دیگر چه شوخیای است. آنقدر این قضیه برایمان واضح است که من خدا نیستم که حتی یک درصد هم احتمال نمیدهیم که در آن عمق و سویدای وجودمان خود را خدا بدانیم. بسیاری از ما تصور میکنیم که روشنترین وضعیت زندگی ما این است که ما خدا نیستیم، اما در این باره تردیدهای جدی وجود دارد. وضعیتهای زیر نشان میدهد ما گاه ادعاهای جدی درباره خداوند بودن داریم:
- من همه چیز را میدانم یا باید همه چیز را بدانم.
- من میدانم فردا چه خواهد شد یا باید بدانم فردا چه خواهد شد.
- من همه چیز را حفظ میکنم یا باید همه چیز را حفظ کنم.
- من اجازه نمیدهم چیزی تغییر کند.
- من نباید هیچ فراز و نشیب درونی یا بیرونی داشته باشم.
- هیچ نقدی متوجه من نیست و همه اشکالات از دیگران است.
- رابطه من با دیگران صرفاً در یک صورت مجاز است: اطاعت دیگران.
- من در همه نبردهای زندگی برندهام یا باید برنده باشم
- هیچ چیزی از چشم من پنهان نمیماند یا نباید بماند.
به این فهرست میتوانید بسیاری از عبارتهای مشابه را هم بیفزایید، اما در نهایت ستون همه این عبارتها چیزی جز من نیست. آیا فرعون یک شخصیت تاریخی است یا از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟ گاهی ما تصور میکنیم اگر مثلاً درباره سپیدی یا نور با هر چیز دیگری حرف بزنیم این به آن معناست که به واسطه آن سپیدی و نور دیگر سیاهی از ما رخت بربسته است، در حالی که حرف زدن صرف از نور تضمین نورانی بودن نیست، همچنان که آیه شریفه قرآن به زیبایی هرچه تمامتر میفرماید: «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ/ آیا شما مردم را به نیکی فرا میخوانید و خود را فراموش میکنید؟»
من آن روز وقتی آن حرکت بزدلانه را انجام دادم و خودم را در برابر آن کودک کار جمع کردم و بعد هم بیتوجه به «عمو! انار» راهم را کشیدم و رفتم، مدام به این فکر میکردم که پس چه شد آن همه حرفهای زیبا؟ آیا مخاطب این کلمات که مینویسی فقط دیگران هستند یا خودت هم میتوانی مخاطب همان توصیهها قرار بگیری و آیا این گرفتاری عظیمی برای ما نیست؟
چطور دوگانگیهایم را ببینم؟
نکته اینجاست هر کس که راه حقیقت را میخواهد بپیماید راهی جز مراقبت از خود ندارد. مراقبت است که میتواند دوگانگیهای ما را برملا کند. مراقبت است که میتواند نشان دهد من تا چه اندازه شبیه سخن خویش هستم. وقتی من مراقب خود باشم در وضعیت هشیاری قرار خواهم گرفت و وقتی در وضعیت هشیاری قرار گرفتم دو اتفاق برای من خواهد افتاد، اول اینکه از دوگانگیهایم به میزان زیادی کاسته خواهد شد، چون من خواهم دید که همین امروز یک مطلب نوشتهام که منشأ رفتار تو قضاوتهای دیگران نباشد آن وقت خواهم دید که به یک کودک کار انار ندادهام از ترس اینکه مبادا قضاوت شوم. در این هشیاری است که من تکلیفم با خودم روشن خواهد شد که بالاخره تو در زندگی به کدام سوی میروی؟ اگر میدانی راهی درست است توجیهی ندارد که راه دیگری را بروی به دلیل اینکه مثلاً آن راه منافعی برای تو دارد یا اگر آن راه درست را بروی ممکن است اعتبارت خدشهدار شود. در حقیقت این دوپارگیها زمانی در ما رفو میشود که عمل ما شکل گفتار ما و گفتار ما شکل عمل ما باشد. وقتی آدم حرف میزند در واقع آن بالاست و در هر حرفی و توصیه و نقدی معمولاً ادعایی هم طرح میشود، چه این ادعا آشکار باشد چه پنهانی. حتی آنها که نمینویسند، آنهایی که تریبون ندارند، آنها هم گفتاری در زندگی دارند و به هر اندازه که این دوگانگیها شکل میگیرد رنج هم بر انسان مستولی میشود. اما زمانی انسان میتواند از این دوگانگیها عبور کند که به چشم خود تعارضهای خود را ببیند و به یاد آورد.