کد خبر: 943636
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۴:۳۷
روایت حضور در منزل برادران شهید فرشیدفر و گفت‌وگو با خانواده شهیدان
هادی والفجریک شهید شد. مرحله مقدماتی این عملیات رزمنده‌ها پیشروی می‌کنند. داخل یک کانال پناه می‌گیرند. در جریان پاتک بعثی‌ها، گلوله به دست هادی می‌خورد. حین درگیری خمپاره دشمن به محل استقرارشان اصابت و موج انفجار آن‌ها را چند متر پرتاب می‌کند. بعد هم منطقه در اختیار بعثی‌ها قرار می‌گیرد و نیرو‌های ما نمی‌توانند پیکر آن‌ها را به پشت جبهه منتقل کنند. برای همین پیکر هادی در منطقه ماند
صغری خیل‌فرهنگ
سرویس پایداری جوان آنلاین: در یکی از روز‌های سرد دی ماه امسال به همت مسئول پایگاه مقاومت شهید محمدحسن خلیلی به دیدار خانواده شهیدان هادی و حمیدرضا فرشیدفر در استان البرز رفتیم. استقبال گرم مادر شهید، سرما را از تن ما بیرون کرد. مادر بعد از حال و احوالپرسی، آلبوم عکسی را آورد و شروع به ورق زدن کرد. در هر صفحه دست روی عکس شهیدانش می‌گذاشت و می‌گفت: این «هادی» است، این «حمیدرضا» ست. شوق و ذوقی در نشان دادن عکس داشت. تاج دولت گومار متولد ۱۳۰۸ مادر شهیدان هادی و حمیدرضا فرشیدفر است. وقتی می‌خواستیم مصاحبه را شروع کنیم، ترجیح می‌داد پسرش مهدی به عنوان برادر شهیدان پاسخگوی سؤالات ما باشد. مهدی می‌گفت: چهار برادر و یک خواهر بودیم که دو برادرمان به شهادت رسیدند. در دوره‌ای پدر همراه با سه پسرش همزمان در جبهه حضور داشتند و مادر با فرزند کوچک‌تر در خانه بود. البته او هم در پشت جبهه، در کار‌های پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کرد. گفت و گوی ما با مهدی فرشید فر برادر شهیدان را پیش رو دارید.

گویا خانواده شما در فعالیت‌های سیاسی و انقلابی هم فعال بودند.
بله، پدرمان از همان آغاز نهضت در سال ۴۲ کم و بیش در فعالیت سیاسی حضور داشت. فعالیت سازمانی نداشت، اما نوار سخنرانی‌های امام و اعلامیه‌ها را توزیع می‌کرد. ما سال ۵۳ از تهران به کرج آمدیم. از سال ۵۶ همزمان با اوج‌گیری نهضت اسلامی، فعالیت ما هم جدی‌تر و بیشتر شد. خود من که دانش‌آموز دبیرستانی بودم وارد فعالیت‌های سیاسی شدم. با شهید مجید خلج دوست بودم. با همراهی دیگر دانش‌آموزان در فعالیت‌های انقلابی و اطلاع‌رسانی‌ها مشارکت داشتیم. برای همین هم بار‌ها از طرف مدیر دبیرستان مواخذه شدیم. چند بار هم ژاندارمری دنبال ما آمد. مدارس که تعطیل شدند، شبانه‌روز در خیابان بودیم. در تظاهرات شرکت می‌کردیم. یک تظاهرات را هم رد نمی‌کردیم. شهید حمید ادیبی که اولین شهید کرج است در همین تظاهرات به شهادت رسید. گلوله به قلبش اصابت کرد. هیچ وقت آن روز‌ها را فراموش نمی‌کنم.
هادی مفقود بود که خبر شهادت حمید را آوردند
چند نفر از اعضای خانواده در جبهه حضور داشتند؟
بنده در همان آغاز جنگ تحمیلی به خرمشهر رفتم. مدتی هم در سپاه بودم. در عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی‌دراز در میمک، ۲۷ نفر از بچه‌های محل ما به شهادت رسیدند. بعد از آن به خدمت سربازی رفتم و دو سال در جبهه بودم. در دوره‌ای پدر، من و برادرم هادی در جبهه بودیم. بعد از شهادت هادی، برادر دیگرم حمید به جبهه آمد و تنها مادرم با برادر کوچکم که سن و سال کمی داشت در خانه مانده بودند. همان روحیه‌ای که در انقلاب در میان مردم شکل گرفته بود در زمان جنگ تبلور یافت. نیازی نبود به کسی بگویند کاری برای جبهه انجام دهد. همه احساس دین می‌کردند همه به خودشان واجب می‌دانستند تا کاری برای حفظ اسلام و کشور انجام دهند. هر کسی هر کاری از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد.

(از مادر می‌پرسم) شما اعتراض نمی‌کردید که همه مرد‌های خانه‌تان با هم به جبهه می‌رفتند؟
نه، خودم هم فعال بودم. حتی وقتی همه به جبهه می‌رفتند پسر کوچکم هم بی‌تاب رفتن به جبهه می‌شد. لباس بسیجی می‌پوشید که بسیار برایش بزرگ بود. می‌گفت: می‌خواهم به پایگاه بسیج بروم آن موقع چهار نفر یعنی سه پسر و همسرم در جبهه بودند. خود من هم در بسیج و پشتیبانی از جنگ فعالیت داشتم. به مرکز سپاه می‌رفتیم و کمک می‌کردیم. کمک‌های مردمی به جبهه را جمع‌آوری می‌کردیم. برای همه آن کارها، لوح تقدیر هم گرفتم. اینطور نبود که مخالف رفتن‌شان به جبهه باشم.

آقای فرشیدفر! شده بود شما و برادر‌ها با هم در یک عملیات شرکت کنید؟
نه، در یک جبهه نبودیم. من در جنوب بودم، هادی در فکه بود، حمید هم در پنجوین در غرب بود. یادم است یک روز هادی نامه‌ای برای من نوشت و گفت که الان در پادگان اندیمشک است. من هم فردای همان روز برای دیدنش به اندیمشک رفتم. وقتی رسیدم گفتند گروهان آن‌ها به سوی خط مقدم حرکت کرده است. نتوانستم هادی را ببینم. همانجا در برگه‌ای نوشتم: «هادی‌جان! آمدم شما را ببینم که نشد.» نامه را دادم به رزمنده‌ای که می‌خواست به خط مقدم برود. نامه به دست هادی رسید و جواب نامه را هم داد. جواب نامه‌ام یک روز قبل از شهادتش به دستم رسید. متأسفانه آخرین نامه هادی در جابه‌جایی‌های خانه گم شد.

چگونه با هم در ارتباط بودید و همدیگر را می‌دیدید؟
ما همه جبهه بودیم. گاهی اتفاقی همدیگر را می‌دیدیم. بیشتر با نامه با هم و با خانواده در ارتباط بودیم. ارتباط تلفنی سخت بود. چون نمی‌شد هماهنگ کنیم که چه زمانی امکان تماس تلفنی وجود دارد. در جبهه که از تلفن خبری نبود. اگر می‌خواستیم با خانه تماسی بگیریم باید مدت زیادی در صف انتظار می‌ایستادیم، آن هم که مشخص نبود کسی در خانه باشد یا نه. برای همین بهترین راه همان نوشتن نامه بود، اما نامه هم همیشه به دست طرف مقابل نمی‌رسید یا دیر می‌رسید.

اولین شهید خانواده‌تان که بود؟
اولین شهید خانواده هادی بود. ایشان متولد ۴۳ بود. از لحاظ درسی فوق‌العاده بود. نمراتش همیشه عالی بود. به هنرستان رفته بود و اتومکانیک می‌خواند. جوان مؤمن و متعهد و بسیار آرام بود. در طول سال تحصیلی در جبهه بود، اما برای امتحانات نهایی خودش را می‌رساند. اولین بار همان سال ۵۹ که سال شروع جنگ بود رفت، اما بعد‌ها هم به طور متناوب در جبهه بود. دیپلم هنرستان را گرفت. دوست داشت خلبان شود. ثبت‌نام هم کرد و کار‌های مقدماتی و اداری را هم انجام داد. قرار بود از جبهه که برگشت برای دوره آموزشی برود که شهید شد.

مسئولیتش در جبهه چه بود؟
در لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) تهران فرمانده دسته بود. البته بعداً شنیدیم که قرار بود فرمانده گروهان بشود که شهید شد. تاریخ شهادتش هم ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ است. هادی والفجریک شهید شد. مرحله مقدماتی این عملیات رزمنده‌ها پیشروی می‌کنند. داخل یک کانال پناه می‌گیرند. در جریان پاتک بعثی‌ها، گلوله به دست هادی می‌خورد. همرزم دیگرش هم به نام قندهاری مجروح می‌شود. ظاهراً دستور عقب‌نشینی به نیرو‌های ما داده می‌شود. برخی نیرو‌ها شروع به عقب‌نشینی می‌کنند و برخی از جمله هادی به درگیری با بعثی می‌پردازند تا نیرو‌های دیگر بتوانند عقب‌نشینی کنند. حین درگیری خمپاره دشمن به محل استقرارشان اصابت و موج انفجار آن‌ها را چند متر پرتاب می‌کند. بعد هم منطقه در اختیار بعثی‌ها قرار می‌گیرد و نیرو‌های ما نمی‌توانند پیکر آن‌ها را به پشت جبهه منتقل کنند. برای همین پیکر هادی در منطقه ماند و بعد از ۱۰ سال انتظار به آغوش خانواده بازگشت.

پیکرش را نیاورده بودند پس چطور از شهادت ایشان مطمئن شدید؟
من در منطقه بودم که به من گفتند هادی مجروح شده است. مرخصی گرفتم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم خانه ما خیلی شلوغ است. تمام فامیل بودند و در حال آب و جارو کردن خانه بودند. گفتم چه شده است. گفتند هادی مجروح شده است. من حدس زدم این همه فامیل و آشنا و همسایه برای زخمی شدن هادی نیامده است. اما نمی‌توانستم تصور کنم که هادی به شهادت رسیده است. بعد پدر از بنیاد شهید آمد و گفت: آن‌ها مطمئن هستند که هادی شهید شده است، اما پیکرش در جبهه مانده و آن منطقه هم اکنون دست دشمن افتاده است. ما هم مراسم بزرگداشت را گرفتیم و تمام شد. هادی سال ۶۲ مفقود شد، اما پیکرش سال ۷۲ آمد. این سال‌ها برای خانواده سخت گذشت. مادر دلتنگی می‌کرد. پدر در خفا گریه می‌کرد و شعر‌های دوری و دلتنگی‌اش را زمزمه می‌کرد.

از شاخصه‌های اخلاقی شهید هادی برایمان بگویید.
هادی عاشق اهل‌بیت (ع) بود. خیلی مخلص بود. آنقدر خوب بود که من نمی‌توانم او را توصیف کنم. واقعاً از عهده من خارج است. خاطرات زیادی از ایشان دارم. چون ما پشت سر هم بودیم، کودکی و جوانی ما کنار هم گذشت. بچه بودیم می‌نشستیم فیلم‌های تلویزیون را تماشا می‌کردیم. آن موقع مثل الان نبود که برق به ندرت قطع می‌شود، معمولاً هر روز قطعی برق داشتیم. گاهی وسط تماشای فیلم برق می‌رفت و ما همانجا می‌نشستیم تا برق بیاید. گاهی چند ساعت طول می‌کشید بعد هادی می‌گفت: صلوات بفرستیم تا برق بیاید. گاهی تعداد صلوات‌های ما از ۵۰۰ تا هم می‌گذشت، اما برق نمی‌آمد. بعد می‌گفت: حالا تند تند صلوات بفرستیم. این خاطره همیشه در ذهن من است. بعد از شهادت هم به خواب خواهرزاده ما آمده بود که یک کلت و مقداری اسناد در خانه دارم، آن‌ها را به یکی از بچه‌های سپاه به نام علی بدهید. ما هم پیرو این خواب جست‌وجو و آن‌ها را پیدا کردیم و تحویل دادیم. وقتی وسایل را به بچه‌ها رساندیم، آن‌ها گفتند اتفاقاً ما دنبال آن‌ها می‌گشتیم و پیدا نمی‌کردیم.

مادر: من هم از هادی زیاد خاطره دارم. بسیج زیاد می‌رفت. نماز شب می‌خواند. به امام خمینی (ره) خیلی علاقه داشت. کسی جرئت نداشت پیش او به امام اهانت و جسارت کند. یادم هست یک بار شاید نصف روز با یک نفر در مورد امام صحبت کرد. تمام مدت از امام و شهید بهشتی می‌گفت. بچه‌های محل و بسیج را جمع می‌کرد و به آن‌ها قرآن یاد می‌داد. عکس امام را به آن‌ها می‌داد تا در سطح محل نصب کنند. خیلی آرام بود. یک بار مرخصی یک ماهه گرفت تا دیپلم را تمام کند. دیپلم را گرفت و دوباره رفت و شهید شد، اما گفتند پیکرش در جبهه مانده است. همسرم به دنبال پیکر هادی به مناطق جنگی رفت. می‌خواست به خط مقدم برود، اما اجازه ندادند به محلی که هادی شهید شده بود، برود، چون آن منطقه دست دشمن بود و می‌گفتند رفتن به آنجا خطرناک است. وقتی برگشت گفت که اسم هادی در پادگان آنجا جزو مفقودین است. ما هم برای او قبری به یادبود درست کردیم و مراسم گرفتیم. هادی سفارش کرده بود که نماز و روزه قضا برایش بگیریم، اما چون حال مادر خوب نبود، بعد از مدتی به خواب دوستش آمد و گفت که به پدر و مادرم بگو چرا نماز و روزه من را کامل ادا نکرده‌اند. ما هم ادا کردیم.

چطور پدر و مادر رضایت دادند حمیدرضا بعد از شهادت هادی به جبهه برود؟
حمیدرضا گفته بود به مادر و پدرم نگویید که می‌خواهم به جبهه بروم. کارهایش را خودش پیگیری می‌کرد. گریه می‌کرد و می‌گفت: باید بروم به رزمنده‌ها کمک کنم. خیلی تعصبی و غیرتی بود. روی امام خمینی (ره) و روی حجاب تعصب داشت. کمتر در خانه بود بیشتر در پایگاه بسیج حضور داشت. وقتی هادی شهید شد، حمید همیشه گریه می‌کرد و می‌گفت: من باید بروم انتقام خون هادی را بگیرم. پدر می‌گفت: سن تو کم است، اصلاً با اعزام تو موافقت نمی‌کنند. متولد سال ۴۷ بود، اما شناسنامه‌اش را دست کاری کرد و سال تولدش را ۴۵ نوشت. پدرمان هم وقتی دید خیلی اصرار دارد گفت: نمی‌توانم جلوی ایشان را بگیرم. بدون خداحافظی رفت. البته بچه زرنگی بود و در دوره آموزشی هم موفق بود. حمید یک بار که به مرخصی آمده بود، دیدم مریض‌احوال است و سینه‌اش درد می‌کند. پرسیدم چه شده است. گفت: اثر سنگینی قنداق تفنگ است که به سینه‌اش فشار آورده است. یعنی اینقدر از نظر جثه ضعیف بود. اما اصرار کرد که به مادر چیزی نگویم. گفتم مادر تنهاست فعلاً مدتی به جبهه نرو، اما عزم جدی داشت که برود. فاصله شهادت دو برادر شش ماه بود. فروردین ماه سال ۶۲ هادی شهید شد و شهریور ماه همان سال هم حمیدرضا هم در پنجوین به شهادت رسید. در حالی که پیکر هادی نیامده بود، اما پیکر حمیدرضا را بلافاصله آوردند. مزار هر دو شهید در امامزاده محمد کرج است.

مادر: بعد از شهادت هادی، می‌گفتم فعلا صبر کن تا پیکر برادرت بیاد، بعد برو. برای اینکه از رفتنش جلو‌گیری کنم، می‌گفتم سرت را از بدنت جدا می‌کنند، دستت را قطع می‌کنند! می‌گفت: مادر! نگران نباش، یک گلوله به پیشانی من می‌زنند که از پشت سرم خارج می‌شود. همینطور هم شد. چهار روز بعد از شهادتش پیکرش را آوردند. دوره حضور او در جبهه تمام شده بود و باید برمی‌گشت، اما با خبر می‌شود که قرار است به زودی عملیاتی انجام شود لذا برای حضور در عملیات می‌ماند. ۱۶ سال بیشتر نداشت. شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و رفت. برای مادر تحمل شهادت فرزند واقعاً سخت است. آن همه سختی و مرارت و شب بیداری برای بزرگ کردن فرزند می‌کشند. با خودم می‌گفتم چطور مادران شهدا تحمل می‌کنند، اما خداوند صبر می‌دهد و هیچ قدرتی جز قدرت ایمان نمی‌تواند بار سنگین شهادت فرزندان را سبک کند. حمیدرضا می‌گفت: من شهید شدم، شما گریه نکنید تا دشمن شاد نشویم. این همه مدت در جبهه بود، یک اورکت به تن حمید دیده نشد. همه‌اش ناراحت بود می‌گفت: هیچ کدام اندازه من نیست. خیلی کوچک و ریز بود. در مورد حجاب خواهر‌ها خیلی تأکید داشت و اجازه نمی‌داد خواهر‌ها بی‌حجاب باشند. نمازش ترک نمی‌شد و بسیار به ما احترام می‌گذاشت.

شنیدن خبر شهادت حمیدرضا بعد از شهادت هادی سخت بود. چطور مطلع شدید؟
مادر:حاج‌آقا یک روز به من گفت: می‌خواهم درخانه بنایی کنم، شما به خانه پدرت برو. من هم به خانه پدرم رفتم. سفارش کردند وقتی خانه را تکمیل کردم، بیا. من هم به خانه پدرم رفتم و وقتی تماس گرفت که به خانه برگردم، دیدم بیرون خانه حجله گذاشتند. وقتی به خانه رسیدم، خبر شهادتش را حاج‌آقا به من داد. برایم سخت بود خبری از پیکر هادی نداشتیم و حالا خبر شهادت حمیدرضا هم به آن اضافه شد. اما خودمان رضایت داشتیم از اینکه بچه‌ها در این راه قدم برداشته بودند. می‌دانستیم انتهای این راه و جهاد بچه‌ها یا اسارت است یا جانبازی یا شهادت. خودمان را آماده کرده بودیم. اما مادر بودم و دلتنگی‌های خودم را داشتم. غم فراق بچه‌ها و سختی چشم‌انتظاری با شهادت حمید تکمیل شد. اما همه این مجاهدت‌ها فدای یک لحظه غم و مصیبت حضرت زینب (س). امیدوارم خداوند ما را در ادامه راه شهدایمان ثابت قدم بگرداند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار