سرویس پایداری جوان آنلاین: در روزهای سخت جبهه و جنگ برخی رزمندگان دست به قلم داشتند و گاه خاطراتشان و گاه اتفاقات مهم را به صورت روزنوشت ثبت میکردند. این دستنوشتهها و خاطرات خودنوشت رزمندگان دفاع مقدس مهمترین و مستندترین اسناد و متون به جا مانده از جنگ هستند. این متون خواننده را به خوبی وارد ماجرا میکند، از خاکریزها عبور میدهد، به دل حادثه میزند و حس و حال رزمندگان را میرساند. برای مخاطبان امروزی درک فضای جبهه و رزمندگان یک احساس زیبا و شیرین را منتقل میکند. جمع شدن تعدادی انسان مخلص و پاک در کنار هم جمعی باصفا را میسازد که مخاطب امروزی دوست دارد هر چه بیشتر از این جمع و انسانهایش بداند.
شهید بهروز عبدالملکی، یکی از شهدای با ذوق و استعداد دفاع مقدس است که با قلمی روان لحظات مهم حضورش در جبهه را ثبت کرده است. شهید عبدالملکی در همان سالهای اولیه دفاع مقدس به شهادت رسید و در بسیاری از عملیاتهای بزرگ حضور نداشت و شاید اگر ایشان فرصت حضور در عملیاتهای بزرگی مثل والفجر ۸، کربلای ۵ و... را پیدا میکرد و همنشین فرماندهان بزرگی، چون خرازی، همت و باکری میشد ما امروز مطالب دست اول و مستندی از این شهدا داشتیم.
شهید عبدالملکی از همان آغاز کودکی به کلاسهای قرآنی و مفاتیح پرداخت و خیلی زود استعدادش را نشان داد و خودش قرآن را به دیگران آموزش میداد. ایشان بعد از پایان تحصیلاتش وارد ارتش شد و هنگام تجاوز دشمن بعثی برای دفاع از میهنش وارد جبهههای جنگ شد. این شهید بزرگوار حدوداً هشت ماه در جبهه حضور داشت و به جنگ با دشمن پرداخت، اما در هیچ عملیاتی حضور نداشت. شهید در هفدهم دی ۱۳۶۱ در موسیان بر اثر اصابت تیر به قلبش به درجه رفیع شهادت نائل گشت و آسمانی شد. با توجه به حضور کوتاه شهید در دفاع مقدس، ایشان با ثبت خاطراتش از روزهای پس از عملیات فاو به خوبی کسانی را که در آن روزها حضور نداشتند، در جریان اتفاقات میگذارد.
مرور بخشهایی از خاطرات شهید فضای خوبی را برایمان ترسیم میکند: «چند مدت از یکی از عملیاتهای فاو میگذشت، اما هنوز گاه و بیگاه دشمن از زمین و هوا اطراف اسکله را میزد. تیم گشت و شناسایی که بنده فرمانده دستهاش بودم وظیفه داشت به کارخانه یا جاده نمک برود. به سمت همان محل خاکریز دو جدارهای که چندی پیش گردان امیرالمؤمنین آنجا عملیات کرده بود حرکت کردیم که برویم شهدا را عقب بیاوریم. در آن آب نمکها با تاولهای طاقت فرسا دیگر تشنگی را از یاد بردیم. به سهراه زاهدی رسیدیم شهدا همه به نمکزارها چسبیده بودند. باید آنها را جدا میکردیم و دست به دست از طریق برانکارد حدود ۲ کیلومتر راه میبردیم و به تویوتا میرساندیم تا از آنجا به عقب ببرند. در همین حال دشمن با هلیکوپترهای مسلسلدار به ما تیراندازی کرد و ما خودمان را روی نمکزارها میانداختیم و دوباره برمیخاستیم...»
شهید عبدالملکی در ادامه به حماسهآفرینی یک نوجوانی ۱۶ ساله اشاره میکند و مینویسد: «درست یک روز بعد از عملیات بود که هواپیماهای زیادی از دشمن در آسمان منطقه پیدا شدند و آنقدر در دل بچهها رعب و وحشت ایجاد کردند که چند نفر از برادران پدافند از پشت ضدهواییشان برخاستند و فرار کردند. یک نفر از گروهان ما که شاید بیش از ۱۶ سال سن نداشت با جسارت تمام سریع رفت پشت یکی از ضدهواییها و با شلیک چند گلوله پیدرپی توانست یکی از هواپیماهای بمبافکن دشمن را شکار کند و ولولهای برپا شد. خلبان با چتر بیرون پرید و باد او را روی نخلهای خرما انداخت. بچهها هیاهوکنان به طرف خلبان دویدند و سر و روی آن بسیجی را بوسه دادند.»
این شهید در نامهای عاطفی خطاب به مادرش از وضعیت روحیاش خبر میدهد: «.. مادر عزیز من در مورخ بیست و پنجم آبان ۱۳۶۱ وارد جبهه شدم و الان که این نامه را برایتان مىنویسم مورخ بیست و هفتم آبان ۱۳۶۱ ساعت ۵ غروب مىباشد و من در کنار سنگر نشستهام و در حال نامه نوشتن هستم و حالم بسیار خوب است. مادر عزیزم گرچه اینجا من در غربت به سر مىبرم، اما پناهگاهى، چون خدا و بعد قمر بنىهاشم دارم و انسانى که به یاد علمدار حسین باشد چه غمى دارد ولى با تمام این مسائل وقتى مىخواستم از شما خداحافظى کنم اشکهاى پاکت را دیدم که چه عاشقانه مرا بدرقه کرد...»
این متون به جا مانده از شهید به خوبی فضای حاکم بر جبهه و فضای عاطفی و عقیدتی جوانان آن روزها را نشان میدهد. واژهها در نهایت سادگی بیان میشوند ولی لبریز از عشق و عاطفه است. این متون هر چند کوتاه از بهترین خاطرات خودنوشت رزمندگان است که به خوبی حوادث درون جبهه را توصیف میکند.