جوان آنلاین: ایستاده در برابر باد. چشمان معصومش در بی کران کویر غرق شده است. چنان مصمم به افق مینگرد که گویی آن نقطه که ایستاده همه دنیای اوست. در همان خانه خشتی قدیمی که هرازگاهی صدای برهای از آغل گوش را نوازش میدهد و عطر نان تنور گوشه حیاط زندگی بخش است. به سادگی روستایی بودنش و زیبایی آرزوهای دخترانه اش. با همین لباس ساده سوزن دوزی شده بلوچی و صمیمت و صداقت نهفته در کلامش. همین جملات ساده برای معرفی «زیبا عزیزی» چهارمین بانوی برتر روستایی دنیا به اعلام سازمان ملل کافی است؛ بانوی ۳۷ سالهای که زاده روستای «عزیزآباد» از توابع «گهجن» شهرستان قصرقند است. این معلم فداکار فعالیتهای مثل آموزش و هدایت دختران روستایی، آگاهی دادن در خصوص مسائلی، چون ازدواج کودکان ساکن در نواحی روستایی و جلوگیری از این ازدواج ها، فراهم نمودن امکانات آموزشی در برخی از مدارس، آموزش هنر سوزن دوزی به زنان با سطح مالی بسیار ضعیف به منظور درآمدزایی آنها و ترکیب این هنر بومی با هنرهای مدرن و ایجاد برندی خاص تحت عنوان «نورا» اشاره کرد. در میان تمامی خدمتهای انسان دوستانه زیبا برای روستای عزیز آباد، تاسیس مرکز آموزشی توانبخشی روانی - اجتماعی، از برجستهترین هاست. او در مرکز «خان علم» به کودکانی که فرصت تحصیل در مدرسه را نداشتهاند، آموزش داده و برای تمامی دختران و پسران این منطقه امکاناتی را به وجود آورده که بتوانند به صورت یکسان و برابر به تحصیل بپردازند.
جدال برای درس خواندن
لباس محلی پوشیده. با چهرهای آرام که گونه هایش زیر تابش آفتاب سرخ شده است. با لهجه بلوچی درباره سختیهایی که روزگار برایش رقم زده صبورانه سخن میگوید. با دقت جملاتش را کنار یکدیگر میگذارد تا مرحلهای از زندگی اش را فراموش نکند. «فقر» اولین واژه است که به زبان میآورد؛ موضوعی که پدر و مادرش را وادار میکند قبل از به دنیا آمدن او برایش شناسنامه بگیرند؛ تا اینگونه کوپن بیشتری داشته باشند. به همین دلیل درست سال تولدش را نمیداند. ولی در سایه روشنهای خاطراتش لحظات تلخی را به یاد میآورد که پر از ناگواری هاست. زیبا ۵ ساله بود که به روستای «دِه جَن» که در زبان بلوچی به زن برتر میگویند کوچ کردند تا در نبود پدر که آن وقتها برای تأمین مخارج زندگی به دبی رفته بود در کنار خانواده پدری زندگی کم دردسرتری داشته باشند. اما او خوب میداند فقط یک معجزه میتواند آرزوهایش را محقق کند، ولی به هیج وجه قصد ندارد لحظهای از تلاش هایش دست بردارد. اما ذهن زیبای او درگیر محدودیتها و قانونهای نانوشتهای شد که مانع پیشرفت دختران منطقه بود؛ از اینکه میدید یک پسر میتواند بدون هیچ دغدغهای درس بخواند و دختران همه در سن کم راهی خانه شوهر میشوند یا بیسواد میمانند دلش میگرفت. به همین دلیل با وجود همه سختیها و مشکلات یک تنه در برابر خانواده میایستاد تا رضایتشان را برای درس خواندن جلب کند: «من باید درس میخواندم و به همه ثابت میکردم که دختران هم حق درس خواندن دارند. در روستای ما نه مدرسهای بود و نه جایی که معلمها شب را آنجا بمانند.»
تلاش برای یک هدف بزرگاما یک اتفاق دریچه یا شاید یک فرصت را در زندگی زیبا خانم به وجود میآورد. یک روز رسید که اولین بار چند معلم به روستا آمدند تا به بچههای آن روستا و روستاهای اطراف درس بدهند، اما کجا باید کارشان را انجام میدادند. موضوع به گوش پدربزرگ زیبا میرسد که ریش سفید و گره گشای روستا محسوب میشود. پدربزرگ خانهای قدیمی را که درست روبه روی منزل خودش بود برای برگزاری کلاس آماده میکند: «هربار میدیدم درست روبه روی خانه ما مدرسه هست حسرت میخوردم. احساس میکردم آن چیزی که میخواهم در چند قدمیام قرار دارد، ولی نمیتوانم آن را به دست بیاورم. تا اینکه با هزار سختی نظر پدربزرگم را برای ادامه تحصیل جلب کردم و با کمک او توانستم مادرم را هم متقاعد کنم. البته رضایت مادر به این آسانیها نبود. او شرط گذاشته بود بعد از انجام تمام کارهای خانه برای درس خواندن به مدرسه بروم.»
زیبا که به کمک پدربزرگش مقطع ابتدایی را تمام کرد برای مقطع راهنمایی باید به روستای «هیت» میرفت که فاصله زیادی با دِه جَن نداشت، اما باز مادرش مخالف بود و زیبا یک بار دیگر پدربزرگش را جلو انداخت تا به هدفش برسد: «پایان دوره دبستان برای من شروع یک دوره سخت و جنگی تمام عیار با خانواده و بزرگان طایفه برای جلب رضایتشان و ادامه تحصیل بود. برای بلوچها سخت است که یک دختر به تنهایی مسافت بین دو روستا را برای درس خواندن طی کند. همه از جمله مادرم میگفتند به جای ادامه تحصیل خانه بنشین و هنر بیاموز. اما من دوست داشتم درس بخوانم.»
برای اینکه بهانهای دست مادرش ندهد صبح خیلی زود بیدار میشد و قبل از رفتن به مدرسه نان میپخت، جای بزها را تمیز و حیاط را آب و جارو میکرد، ناهار میپخت و بعدازظهر هم که از مدرسه برمیگشت اگر نان تمام شده بود باز تنور را روشن میکرد و شام میپخت. آخر شب هم میرفت سراغ درسهایی که چند ماه اول سال تحصیلی برای هیچ کدامشان کتاب نداشت. از قضا یک معلم سختگیر هم داشت که اهمیت نمیداد زیبا کتاب دارد یا نه، امتحانش را میگرفت و درسش را میپرسید. زیبا هم که سر کلاس شش دانگ حواسش را جمع میکرد سؤالها را تا حد قابل قبولی جواب میداد، اما تا مدتها برای سرآستینهای سوختهاش جوابی نداشت که به خانم «کی خواه» بدهد: «به جای لباس فرم، پیراهن بلوچی میپوشیدم و، چون هر روز نان میپختم سرآستین همه لباسهایم سوخته بود و خانم معلم این یک مورد را قبول نمیکرد، ولی چند ماه بعد که کتابدار شدم و پشت سرهم نمرههای ۱۹ و ۲۰ گرفتم خانم معلم شد بهترین دوست و همراه من.»
پای برهنه روی زمین«وقتی دپیلم گرفتم راحتتر شدم؛ چون کار بزرگی انجام داده بودم و راحتتر میتوانستم به روستاهای مختلف بروم. من باخودم عهد بسته بودم که زمینه تحصیل را برای تمام دختران ساکن در مناطق محروم فراهم کنم. این کار خیلی سختی بود. خیلی از این روستاها اصلاً جاده ندارند و ما برای رساندن خود به روستا باید مسیر طولانی را سوار ماشینهای باری میشدیم یا فاصله دو روستا را پیاده طی میکردیم تا کلاسهای نهضت سوادآموزی تعطیل نشود. خیلی از زنان و دختران روستایی در این کلاسها توانستند به حداقل سواد دست پیدا کنند. در یکی از روستاها پیرزنی بود به نام بی بی که من اغلب به خانه او میرفتم از مشوقهای من بود و همیشه میگفت: اگر زنان و دختران روستا سواد داشتند زندگی بهتری داشتند. به همین دلیل همیشه هوای مرا داشت. طوری که عصرها بعد از تمام شدن کلاس مرا تا روستای خودمان همراهی میکرد و برمی گشت.».
اما تازه ابتدای ماجراها و تجربههای جدید برای راهی بی پایانی است که انتخاب کرده: «یک روز در کلاس داشتم حضور و غیاب میکردم که یکباره چشمانم به کف اتاق افتاد. ردپای خونی بود. خیلی ترسیدم، ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی رد خونها را دنبال کردم صحنههایی را دیدم که درجا خشکم زد. تمام بچههای کلاس بدون کفش بودند. پای یکی از شاگردان پسرم غرق خون بود و در حین خونریزی داشت سرمشقهایی را که روی تخته نوشته بودم مینوشت. از کلاس بیرون رفتم و وسایل پانسمان را آوردم بدون اینکه بچههای کلاس متوجه شوند پایش را پانسمان کردم. ولی برای پای برهنه اش نمیتوانستم کاری انجام دهم. خیلی بهم ریخته بودم. رفتم خانه پدربزرگم از او خواستم یکی از مردان روستا مرا به شهر ببرد. آن وقت با تمام پولی که داشتم برای شاگردانم کفش خریدم.»
باید حامی خانوادهام میبودمدر همان دورانی که زیبا خانم مربی نهضت بود با درآمد اندکی که داشت توانست کمک خرج خانه باشد؛ مخصوصاً اینکه پدرش دیگر برای کار به خارج کشور نمیرفت و تأمین هزینههای زندگی کار آسانی نبود. ولی همچنان با وجود همه سختیها به راهش ادامه میداد: «قبل از هر کسی به فکر خانوادهام بودم و میخواستم آنها را از وضعیت سختی که داشتند نجات بدهم. پدرم که درآمدش به تعداد شترهایی که رام میکرد بستگی داشت از ناحیه دنده دچار شکستگی شد و از دبی برگشت. من علاوه بر اینکه هوای مادرم را داشتم پا به پای پدرم روی زمین کشاورزی هم کار میکردم. دیگر کسی به من نمیگفت: دختر یعقوب. همه پسر یعقوب صدایم میزدند. به غیر از کمک در مخارج خانه وام گرفتم و خانه پدرم را بزرگتر کردم تا خواهرو برادرهایم برای خودشان یک اتاق داشته باشند. با خواهر و برادرهایم فارسی صحبت میکردم. برای اینکه مادرم به نگاه کردن مسابقات کشتی و فوتبالم گیر ندهد آنقدر از این ورزشها برای پدرم تعریف کردم که دیگر با من پای تلویزیون مینشست و مسابقهها را دنبال میکرد. خانواده که کم کم رو به راه شد باید میرفتم سراغ همزبانهایم.»
همان سالی که دیپلم میگیرد در دانشگاه تربیت معلم پذیرفته میشود، اما از آنجا که دیر در جریان قرار میگیرد نمیتواند ثبت نام کند و این مسئله باعث شد تا یک سال برای کنکور بخواند. سال دوم در یکی از دانشگاههای استان یزد پذیرفته میشود. اما باز مخالفتهای مادر به بهانه اینکه هزینه تحصیل در شهر دیگر را ندارند اجازه ورود به دانشگاه را پیدا نمیکند. سال سوم باز هم در کنکور شرکت میکند و در دانشگاه پذیرفته میشود. اما رفتن به دانشگاه مانع از فعالیتش در نهضت سوادآموزی اش نمیشود: «کلاسهای نهضت من نقطه امید در زندگی برای خیلی از دختران و زنان روستایی بود؛ و همیشه دوست داشتم بعد از دانشگاه با ورود به آموزش و پرورش این آموزشها را تخصصیتر و علمیتر برای دختران منطقه ادامه دهم. سال ۱۳۹۰ بود که وارد آموزش پرورش شدم. از آنجا که ۶ سال تمام در مناطق روستایی دورافتاده کار کرده بودم فعالیتم را به عنوان آموزگار مقطع راهنمایی در شهر قصر قند شروع کردم. درست است کارم به ظاهر در شهر بود، اما از آنجا که دوست داشتم به بچههای مناطق محروم رسیدگی کنم مدارس حاشیه شهر را انتخاب کردم.۳ سال آموزگار روستای خودمان هم بودم و همه تلاشم را کردم که دینم را نسبت به این روستا و مردمش ادا کنم.»
وقتی زمان جلو چشمانم برمی گردداتفاقات در اطراف بانوی بلوچ همچنان ورق میخورد و روایت تکراری ازدواج زودهنگام شاگردانش گذشته را به بدترین طریقه ممکن برایش تداعی میکند: «اتفاقات که ناشی از فقر است بارها و بارها برایم تکرار میشد. البته فقر ناشی از کم سوادی و نداشتن معلومات حتی از فقر اقتصادی هم بدتر است. همیشه حواسم به شاگردانم جمع است. مرتب تک تک آنان را زیر نظر دارم. به همین دلیل کوچکترین آشفتگی در چهره شان را متوجه میشوم. یک بار در حین درس دادن متوجه شدم زهرا غرق فکر است. کنارش رفتم و وقتی روی شانه اش زدم از جایش پرید. به او گفتم: موضوع درسی که گفتم چه بود؟ چند لحظه مکثی کرد و یک دفعه زد زیر گریه و گفت: شما نمیدانی من در چه وضعیتی هستم. این را گفت و در حالی که گریه میکرد از کلاس بیرون رفت. فردا سر کلاس آمد. منتظر بود چیزی به او بگویم یا تنبیهش کنم، ولی من چیزی نگفتم. دیکته گفتم. در دفترش نوشتم کلاس که تمام شد بیرون نرو، کارت دارم. از او پرسیدم که چه شده است؟ گفت: برایم خواستگار آمده. تمام دنیا برای یک لحظه دور سرم چرخ زد و به گذشتههای دور برگشتم. ولی این بار نباید این اتفاق انجام میگرفت. این بار باید کاری میکردم. به او گفتم نگران نباش. من با تو هستم. به خانه شان رفتم و با پدر و مادرش صحبت کردم و متوجه شدم به خاطر پول میخواهند این کار را انجام دهند. توسط پدربزرگم و دوستانی که داشتم برای پدرش وام و کار تهیه کردم و هیچ بهانهای را برایش باقی نگذاشتم. تا اینکه با سختی هر آنچه میتوان فکرش را کرد موفق شدم. تا به حال اجازه ندادهام هیچ یک از شاگردانم در سن و سال کم ازدواج کنند. به هرترتیبی که شده این کار را انجام میدهم.»
تدریس در روستا تنها به کار معلمی خلاصه نمیشود؛ یک معلم روستا مددکار روستا هم میشود: «مناطق روستایی ما هم محروم بود. ما باید در کنار آموزش به بچههای روستا کار تأمین شیرخشک برای نوزادان و پوشاک برای بچهها را هم دنبال میکردیم. به خاطر همین با گروه خیران ارتباط داشتیم و در راستای همین فعالیتها با جمعیت امام علی (ع) آشنا شدیم؛ و این شد زمینهای برای تأسیس خانه ایرانی قصر قند در سال ۱۳۹۶. با افتتاح این خانه ما توانستیم زمینه ادامه تحصیل برای ۲۸ کودک بازمانده از تحصیل را فراهم کنیم. بچههایی که جذب مدرسه شدند هم در کلاسهای درس شرکت میکردند و هم در کلاسهای حرفه آموزی. چون علت عقب ماندن خیلی از آنها از درس و مدرسه فقر بود. به همین دلیل من تلاش کردم با آموزش مهارتهای بومی به بچهها زمینه کسب درآمد برای آنها را فراهم کنم. محصولاتی را که بچهها تولید میکردند در خانههای جمعیت به فروش میرساندیم و این انگیزه بچهها و خانواده هایشان را بیشتر میکرد.» زیبا خانم توضیح میدهد: «جابه جایی مواد یکی از کارهایی است که پدران قاچاقچی توسط فرزندانشان انجام میدهند. این موضوع یکی دیگر از کارهای ناشایستی است که دربین خانوادههای روستاها اتفاق میافتد. من تا جایی که در توان داشته باشم در روشن سازی خانوادهها و آسیبهایی که از این طریق به کودکان وارد میشود تلاش میکنم.»
همه چیز با هم جور شدفعلها در صحبتهای زیبا وقتی جمع میشوند که زندگی اش به جایی میرسد که دیگر در کارهایش تنها نیست. حتی ازدواج هم نتوانست مانعی برای مسیری شود که زیبا برای آرزوهایش در نظر گرفته بود: «اولین شرط ازدواج همراهی همسرم در این فعالیتها بود. فعالیتهایی که اگر همراهی و همدلی کنارش نباشد به نتیجهای نمیرسد.» او هرکاری بتواند انجام میدهد تا ریشه فقر را در زادگاهش از جا بکند. حتی دست به کارآفرینی میزند: «امروز ۲۰ خانوار در قصر قند کار سفارشهای موردی و شخصی را در رشته سوزن دوزی برعهده دارند و درآمد کسب میکنند و ۲۰ خانوار هم در سرباز در زمینه تولید محصولات شرکتی ما فعالیت دارند. راه برای ارتباطم با خیران باز شده بود. به آنها میگفتم دوست دارم تبعیضی را که بین دخترها و پسرهای منطقه وجود دارد بردارم. دلم میخواهد دختران روستا هم امکان درس خواندن داشته باشند، بتوانند با هنر بومی منطقه پول دربیاورند و پسران روستا هم به خاطر نداشتن لوازم تحریر و امکانات تحصیلی از درس جا نمانند. خوشبختانه آنها دغدغههای مرا باور کرده بودند و همراهیام میکردند تا جایی که کافی بود پا به یک روستا بگذارم تا اهالی دورم جمع شوند و کمک بخواهند. این وضعیت ادامه پیدا کرد تا اینکه ۲ سال پیش به جمعیت امام علی (ع) معرفی شدم. آنها هم که یقین پیدا کردند برای کمک به مردم زادگاهم هرچه توان داشته باشم به کار میگیرم مرا بهعنوان یکی از مربیان جمعیت در خانه ایرانی شهرستان قصر قند انتخاب کردند. وقتی آمدم تهران و شهری به این بزرگی با این همه امکانات را دیدم در راه برگشت به قصر قند به خودم گفتم کارهایی که تا الان انجام میدادی هیچ بود و باید فعالیتهایت را بیشتر کنی. خوشبختانه خانه ایرانی در منطقه به خوبی جا افتاد و علاوه بر اینکه اهالی از این موقعیت به خوبی استفاده میکنند خیران هم به این فعالیتها اعتماد دارند. به طوری که تا به امروز به کمک آنها بیشتر از ۲۰۰ مدرسه در این منطقه ساخته و تعمیر شده است. کتابخانههای متعددی راهاندازی شد. در مناطق مختلف که ذهنیتی از سرویس بهداشتی نداشتند چندین دستگاه سرویس بهداشتی و برای رفع مشکل آب آشامیدنی چندین مخزن نگهداری آب آشامیدنی ساخته شد؛ خانوادههای نیازمند شناسایی شدند. تاکنون چندین مرتبه بستههای مواد غذایی و لوازم تحریر در میان اهالی و دانشآموزان منطقه توزیع شده است. نگاههای سختگیرانه و تبعیضآمیز تا حد زیادی کمرنگ شده و بسیاری از جوانان روستای من و روستاهای اطراف به آینده امیدوار شدهاند.»
اکنون دیگر سختی معنا ندارد. همه چیز روبه راه است. بانوی بلوچ تأکید میکند هر کاری انجام شده با کمک خیران به سرانجام رسیده است: «ما تا به امروز توانستهایم ۳ مدرسه با کمک خیران در مناطق محروم سرباز، قصر قند و نیک شهر بسازیم. در کنار این مدارس ۱۲ سرویس بهداشتی در روستاهای کپرنشین ساختیم؛ روستاهایی که در نزدیکی مرز بودند. کاری که مردم بومی بلد بودند یک کار سنتی و قدیمی بود. ما هنر بومی را با شیوههای نوین تلفیق کرده بودیم. هم در تولید و هم در بسته بندی نوآوری داشتیم. به همین دلیل بازار جدیدی برای محصولات سوزن دوزی شده پیدا کردیم.»
پر از احساس مسئولیتموقتی میخواهد درباره نحوه انتخابش به عنوان بانوی برتر توضیح دهد سکوتی میکند که از نگرانی هایش بابت مسئولیت افزون شده اش حکایت دارد: «بنیاد جهانی زنان که یکی از بازوان مشورتی سازمان ملل در امور زنان است با توجه به گزارش فعالیتهایی که از سوی جمعیت امام علی (ع) برای آنها ارسال شده بود جایزه خلاقیت زنان در زندگی روستایی را به من اعطا کرد.» زیبا خانم میگوید: «من همیشه باور داشتم میتوانم راهی متمایز از سایر همسن و سالانم طی کنم، اما حقیقتاً کسب این عنوان برای من خیلی عجیب بود. وقتی به عنوان چهارمین زن برگزیده جهان و اولین بانوی ایرانی موفق به کسب این عنوان شدم فهمیدم در راهی سخت قدم برداشتهام که باید حواسم به همه چیز باشد. من امروز با این عنوان در برابر تمام دختران و بانوان ساکن در روستاهای دورافتاده ایران مسئولم. بعد از آن در برابر زنان و دختران مناطق محروم در دیگر کشورها. همه از این انتخاب خوشحال بودند. چون از نزدیک در جریان فعالیتهای من بودند. فعالیتهایی که شاید در خیلی از استانهای دیگر هم توسط بانوان دیگر اجرا شود، اما دیده نمیشود. خیلی از دوستان من خوشحال بودند که بالاخره اگر این زحمات و فعالیتهای شبانه روزی در کشور خودمان دیده نشده در جوامع جهانی دیده شده و به ثمر نشسته است. البته که مسئولیتم بیشتر شده، اما همه شادمانیام از این است که ولولهای برپا شده در میان اهالی روستای عزیزآباد و شهرستان قصر قند و انگیزهای دوچندان درجوانهای این منطقه زنده کرده است.»
آرزوها محال نیستندآرزوهای ناتمام این بانوی خیرخواه انرژی بخش صدایش است؛ طوری که برای بیان کمی صدایش را بلندتر میکند: «من سه آرزوی بزرگ دارم. اولین آرزو که بزرگترین آرزوی من است تأسیس مدرسه شبانه روزی بزرگی است که بتوانم در آن دختران بازمانده از تحصیل ۴۱ روستای استان سیستان و بلوچستان را اسکان دهم تا بتوانند در فضایی امن و راحت درسشان را ادامه دهند. امروز به خاطر نبود این مرکز خیلی از دختران روستایی ما ترک تحصیل میکنند. دومین آرزویم تأسیس کارگاه تولید فرآوردههای خرما در منطقه است تا بتوانیم در سایه فعالیت آن خانوادههای مناطق محروم را ساماندهی کنیم و سومین آرزویم تأسیس کارگاه سوزن دوزی برای زنان و دختران مناطق محروم. بیشترین مشکلات مناطق محروم ما ریشه در فقر دارد. این در حالی است که مردمان سختکوش اینجا از کار خسته نمیشوند. ما اگر بتوانیم بسترهای اشتغال را فراهم کنیم مردم میتوانند زندگی بهتری را تجربه کنند.» عطر نان در تنور گوشه حیاط فضای خانه را پر کرده است. صدای اذان ازگلدستههای مسجد به گوش میرسد و زیبا خانم باید به طرف مدرسه برود.