سرویس تاریخ جوان آنلاین: پرواضح است که هر رفتاری در پی ایدهای میآید. کردار پهلویها نیز از ذهنیتهای القایی اطرافیان و به عبارت روشنتر عوامل انگلیس و امریکا نشئت میگرفت. در مجموعه روایاتی که در پی میآید، این منظر بیشتر بسط یافته است.
وابستگی به قدرتهای بیگانه و استبداد دو ویژگی اساسی سلسله پهلوی به شمار میآمد و بدیهی است که چنین نظامی در اجرای سیاستها و طراحی برنامههای خود مرتکب تخلفات و اشتباهات فاحش و فراوانی شود. نتیجه طبیعی چنین طرحها و سیاستهایی پدید آمدن نابسامانی در تمامی عرصههای جامعه بود و این نابسامانیها به نوبه خود به افزایش کجیها و نقصها در سیاستها و برنامههای آتی منجر میشد. در این فصل با نمونههای گوناگونی از سیاستها و طرحهای ناقص آکنده از تخلفات و خطاهای عصر پهلوی که بر زبان و قلم درباریان آمده است، آشنا میشویم.
رضاخان، اولین خشت کج
رضاخان فردی عامی و بیسواد بود، اما کارنامه او نشان میدهد که رفتار وی از یک طراحی دقیق نشئت گرفته است، اما این طراحی از کجا میآمد و چه کسانی متولی آن بودند؟ شاید بهتر باشد جواب را از زبان ملکه پهلوی بشنویم: «البته رضا اهل نماز و روزه و این قبیل امور نبود. به اصطلاح هُرهُری مذهب بود، اما یک اعتقادات سنتی داشت و مثل همه مردم، که از مرگ و دنیای دیگری که باید به آن برویم وحشت داریم، یک نوع خوف از مرگ و مطالب مربوط به پس از مرگ داشت. به نظر من خیلی از مرگ میترسید. به همین خاطر حرفهای مربوط به بهشت و جهنم را اوایل ازدواجمان قبول داشت و در روزهای عزاداری لب به کنیاک- که مشروب مورد علاقهاش بود- نمیزد. حتی قبل از رسیدن به پادشاهی، دنبال دسته سینهزن راه میافتاد و یکی دو بار هم در جوانی قمه زده بود، اما کمکم حرفهای فروغی در او اثر کرد و کار به جایی رسید که به کلی منکر بهشت و جهنم شد و میگفت: در آن دنیا آتشی وجود ندارد بلکه این آتش را، ما از این دنیا با خودمان میبریم، بهشت و جهنم را خود انسان در این دنیا برای خودش میسازد! و از این قبیل حرفها... حسینقلیخان اسفندیاری شوهر خواهرم- که پزشک مخصوص رضا بود- اعتقادی به حرفهای مذهبی نداشت و حتی با عزاداری امامحسین (ع) هم مخالف بود و میگفت: در هیچ جای دنیا مردم برای دشمنان خودشان عزاداری نمیکنند (!) این عربها دشمن ملت ایران بودهاند و به ما حمله کردهاند و جان و مال و ناموس ایرانیان را مورد تعرض قرار دادهاند... و از این قبیل حرفها میزد. رضا این حرفها را میپسندید و میگفت: من نمیفهمم چرا مردم برای عربها عزاداری میکنند؟! رضا زرتشتی نبود و اوایل تظاهر به دینداری میکرد، اما بعدها از دین و مذهب اسلام رویگردان شد و میگفت: اسلام دین اعراب بادیهنشین است چه دخلی دارد به ایرانیها!»
هم او درباره پیشرفت تمدن اروپایی در ایران به دست همسرش میگوید: «آتاتورک توانست ترکها را تا حدودی اروپایی کند، اما رضا نتوانست همان برنامههای آتاتورک را در ایران پیاده کند. ما خودمان پیشقدم کشف حجاب شدیم. من و اشرف و شمس با سر باز و بدون چادر و چاقچور، در جشن کشف حجاب شرکت کردیم، اما مردم به جای آنکه از ما تبعیت کنند، نسبتهای ناجور به ما میدادند و اشعار جلف در هجو ما سرودند و چه کارها که نکردند!»
حکایت ارتش قوی رضاخانی
ساختن و پرداختن ارتش قوی و منسجم از جمله دستاویزهای رضاخان برای تفاخر به کارنامه خویش بود، اما اینکه واقعیت ماجرا چیست، بشنوید از زبان ملکه پهلوی در رابطه با ارتش قوی و نیرومند رضاخان!: «شوهرم رضا در طول مدت سلطنت خود، که ۲۰ سال طول کشید، خیلی تلاش کرد ارتشی منظم و قوی برای ایران درست کند، اما متأسفانه، این ارتش در همان ساعات اولیه حمله متفقین تار و مار شد. فرماندهان ارتش در سرحدات که دیده بودند توان مقاومت در برابر قوای متفقین را ندارند، خودشان از جلو فرار کردند و سربازها هم از پشت سرشان!»
هم او در خصوص ارتش پرقدرت رضاخان! میافزاید: «فرماندهان ارتش هم که تا آن روز برای گرفتن پول و بودجه و امکانات و درجه و سایر امتیازات مرتباً شعار میدادند که ارتش ایران چنین و چنان است و میتواند جلوی همه نیروهای همسایه را سد کند، با کمال وقاحت و بیشرمی آب پاکی را روی دست رضا ریخته و به او میگویند کاری از دست ارتش برنمیآید و باید تسلیم شد! رزمآرا و سرتیپ عبدالله هدایت هم با شدت و حرارت استدلال میکنند که ارتش ایران حتی نمیتواند یک ساعت مقاومت کند!»
بدیهی است، چنین حکومتی با چنین بنیانها و سیاستهای کج و نابسامان، سرانجامی جز تبعید خفتبار بنیانگذار آن به دست قدرتهای خارجی نخواهد داشت. ملکه پهلوی در خصوص اصرار رضاخان بر این سیاستها، حتی در هنگام تبعید مینویسد: «به قم که رسیدیم اطرافیان توصیه کردند شب را در قم بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. رضا که همیشه ملایان (روحانیون) را تحقیر میکرد، از ماندن در قم ابراز انزجار کرد و حاضر نشد در قم از ماشینها پیاده شویم. رضا در طول سلطنتش، لباس ملاها (روحانیون) را از تن آنها درآورده و آنها را مجبور کرده بود کلاهی شوند و کلاه پهلوی بر سر بگذارند!»
محمدرضا پهلوی، معمار تمدنی ویران
سیاستهای غلط و انحرافی شاه یا محصول اقدامات و فشارهای قدرتهای بیگانه بود یا ناشی از افکار به دور از واقعیت و جاهطلبانه او! مینو صمیمی (از اعضای دفتر فرح دیبا) در توصیف پروژههای انقلاب سفید و اصلاحات ارضی- که از پر سر و صداترین اقدامات شاهانه بود- مینویسد: «نتیجه اصلاحات ارضی شاه بدانجا کشید که در اواسط دهه ۱۹۷۰ ایران از یک کشور خودکفا در محصولات کشاورزی، به صورت واردکننده مواد غذایی درآمد و همراه با آن به خاطر راکد ماندن کارهای روستایی، کشاورزان به سرعت جذب مجتمعهای صنعتی و کارخانجاتی شدند که هر روز در اطراف شهرهای بزرگ مثل قارچ از زمین سردرمیآوردند. ظاهر قضیه نیز این طور نشان میداد که، چون دولت ایران امید خود را به سودآوری تولیدات کشاورزی به کلی از دست داده است لذا آیندهای برای کشور جز از طریق روآوردن به صنعت و تجارت منصور نخواهد بود. با آغاز برنامههای اصلاحات ارضی، ابتدا هزاران هزار کارگر روستایی که برخلاف کشاورزان امکان خرید یا دستیابی به سهام اراضی مزروعی را نداشتند، سیلآسا در جستوجوی شغل روانه شهرها شدند و پس از چندی به دنبال آنها کشاورزان نیز، که میدیدند شرایط زندگیشان بعد از زمیندار شدن بهبود نیافته، رو به شهرها آوردند تا حداقل بتوانند ضمن فراهم کردن وضعیت مطلوبتری برای تحصیل کودکانشان، خود نیز از امکانات رفاهی شهری مثل سینما، تلویزیون، رستوران، پارک و فروشگاههای بزرگ بهرهمند شوند. هجوم روستاییان باعث گسترش حلبیآبادهای متعدد در حاشیه شهرها شد».
صمیمی در ادامه میافزاید: «در اواخر سال ۱۳۵۲، قیمت نفت افزایش یافت و فروش نفت ایران از سالی ۵ میلیارد دلار به ۲۰ میلیارد دلار رسید و ایران به یکی از کشورهای ثروتمند جهان تبدیل شد، ولی بالغ بر نصف جمعیتش را افراد بیسواد تشکیل میدادند و کماکان در فهرست کشورهای عقبافتاده جا داشت. این در حالی بود که شاه متعاقب افزایش درآمد ایران به جای هرگونه اقدامی در راه اعتلای فرهنگ کشور پروژههای صنعتی را نسبت به گذشته تا چهار برابر اضافه کرد و نیز با هدف تبدیل ایران به یک قدرت بزرگ نظامی در خاورمیانه، مبالغ کلانی را برای خرید اسلحه و تجهیزات جنگی از امریکا اختصاص داد».
برای ریشهیابی چنین اقدامات خسارتباری کافی است به نکتهای مهم توجه کنید که در خاطرات علی امینی به آن اشاره شده است: «محمدرضا شاه عقیدهاش این بود که تجربه، حرف مفت است. مرتب به استفاده از جوانها اصرار میکرداما این جوان باید پخته باشد تا متصدی امور شود. در این سالهای اخیر، هر کس از امریکا و انگلیس آمده بود وزیر میشد، بدون آنکه مدارجی را طی کند!»
خاندان سلطنت، فعالِ مایشاء!
از دیگر زمینههای بروز و ظهور سیاستها و اقدامات ویرانگر دربار پهلوی، آزاد گذاردن دست خاندان سلطنت در تمامی امور بود. فریدون هویدا در این رابطه میگوید: «یکی از مهمترین ضعفهای شاه را باید در روابط او با خانواده و دوستانش جستوجو کرد و نیز توجه داشت که رفتار و کردار اعضای خانوادههای سلطنتی و دوستان و اطرافیان شاه در تخریب پایههای سلطنت وی بیتأثیر نبوده است. چون این عده هر کاری که میل داشتند انجام میدادند و شاه بدون اندیشیدن به پیامد اعمالشان همواره از خطاهای آنان چشمپوشی میکرد. مضافاً اینکه به نظر میرسید او از همه اعضای خانواده، اطرافیان، مقامات کشوری و ژنرالهایش نیز وحشت داشت و اگر میخواست تذکری هم به آنها بدهد معمولاً این وظیفه را به دیگران محول میکرد.»
فریده دیبا در خاطرات خود، به مطلب مهمی درباره کارگزاران عصر پهلوی اشاره کرده است، کارگزارانی که مجری و تأییدکننده سیاستها و اقدامات نابخردانه دربار بودند: «من از اینکه میدیدم دوران نخستوزیری هویدا پی در پی تمدید میشود یا ریاست مجلس شورای ملی پیوسته در دست مهندس عبدالله ریاضی است، بیاندازه شگفتزده میشدم. یک بار به دخترم (فرح) گفتم مگر در مملکت ۲۰ میلیونی ایران، آدمی دیگر پیدا نمیشود که ریاست مجلس سنا همیشه باید در اختیار شریفامامی باشد. فرح گفت: این افراد کبریت بیخطرند و امتحان خود را دادهاند. محمدرضا در ارتش نیز همین سیاست را دنبال میکرد، امرا و فرماندهان ارتش مشتی افراد پیر و پاتال و به راستی بیعرضه بودند، شاه بهویژه در ارتش، سعی میکرد افراد بیعرضه و نوکرصفت و بلهقربانگو و حقیر را مصدر امور کند. من در مراسم رسمی یا مهمانیها میدیدم که چطور افسران عالیرتبه ارتش دست یا حتی کفش محمدرضا را میبوسند. محمدرضا از اینکه گروهی از فرماندهان بلندپایه ارتش با آن لباسهای پرزرق و برق، جلوی او صف میکشیدند و به ترتیب دستش را میبوسیدند، بسیار لذت میبرد. این افسران فاقد هر نوع شخصیت بودند، در واقع ارتش به یک تشکیلات نمایشی تبدیل شده بود؛ ارتشی که همه چیز داشت به جز افراد زبده و باغیرت».
دیبا در ادامه توضیحات خود میآورد: «من تنها در یک مورد محمدرضا را مقصر میدانم و آن انتصاب افراد زبون و ذلیل و خائن و نامرد به فرماندهی و مناصب ارتش است. عباس قرهباغی هم مانند هویدا تمایلات بیمارگونه جنسی داشت و گزارشهای بسیار از رکن دو ارتش و ضداطلاعات در مورد ارتباطات نامشروع و زننده او با نظامیان واصل میشد. تقصیر و یگانه تقصیر بزرگ محمدرضا، این بود که از این گونه افراد نامرد و مخنث برای تصدی مشاغلی استفاده میکرد که مختص مردان، آن هم مردان مرد بود!»
فساد فراگیر، امری طبیعی!
بدیهی است استبداد پادشاهی و تمرکز کامل قدرت در یک فرد تا چه میزان به پیدایش و گسترش فساد دامن خواهد زد. مینو صمیمی در این باره چنین نوشته است: «موقعی که در تشکیلات دربار پسر رضاشاه به کار مشغول شدم، علناً دیدم که هیچ کدام از وزرا و رجال کشور از بابت افشای عدم کارآیی و فساد موجود در سازمان تحت سرپرستی خود، اصلاً ترسی به دل راه نمیدهند و تنها از این بابت مطیع دستورات شاه هستند که میترسند مبادا شاه آنها را از مقامشان معلق کند تا به جایشان فرد مطیعتری را بنشاند».
حال اگر در چنین فضایی فردی جرئت اظهارنظر به خود میداد به سختترین شکل ممکن مورد مجازات قرار میگرفت. پرویز راجی (سفیر وقت ایران در لندن) در این مورد نوشته است: «طی کنفرانس ژانویه ۱۹۷۷ در قطر، مصوبهای گذشت که بر اساس آن، از میان تمام کشورهای صادرکننده نفت فقط ایران دچار محدودیت در فروش نفت و در نتیجه کاهش درآمد شده بود، اما این مسئله توسط رسانههای ایران به عنوان یک پیروزی بزرگ وانمود شده بود. دوستم (پرویز مینا از مقامات وزارت نفت) در این باره میگفت: تصمیم داشتم واقعیت امر را طی گزارشی به اطلاع شاه برسانم، ولی هویدا مرا احضار کرد و تذکر داد که شاه به قدری از این مسئله آزرده خاطر است که حاضر نیست حتی یک کلمه راجع به آن بشنود و بعد از آن گفت: عبدالمجید مجیدی (رئیس سازمان برنامه و بودجه) که چند روز پیش، این مسئله را با شاه در میان نهاده بود از او جواب خفهشو را تحویل گرفت».
هنگامی که کوچکترین نظر مخالف چنین پاسخی دریافت کند دیگر، حتی درباریانی مانند مینو صمیمی نیز نمیتوانستند خود را خادم یک چهره سیاسی تصور کنند: «روزگاری تفاوتی بین شاه و ملت قائل نبودم و خود را خادم هر دو میدانستم، ولی امروز با آگاهی به رفتار و خصوصیات شاه، هرگز نتوانستم این فرد عیاش و هوسباز را حتی به عنوان یک چهره سیاسی جدی بپذیرم، چه رسد به آنکه او را رهبر ملتی به حساب آورم. به نظر من شاه، دقیقاً به شیوه همان حکامی گام برمیداشت که وانمود میکرد آنها را پس از انجام اصلاحات خود به کلی برانداخته است».
احساس پشیمانی از خدمت در دستگاهی این چنین آکنده از اشتباه و خطا، دامنگیر پرویز راجی نیز شده است: «تا مدتی من و امثال من تبلیغاتی را که توسط شاه صورت میگرفت باور میکردیم، ولی حالا احساس میکنیم تمام آن آرزوها و تبلیغات خواب و خیالی بیش نبود و تبدیل ایران به پنجمین قدرت صنعتی جهان نیز، بیش از حد مسخره به نظر میرسد. با توجه به این رویدادها، از خودم میپرسم آیا این حوادث درس عبرتی برای شاه بود یا نه؟ آیا او با توجه به علل نارضایتی مردم از حکومتش تصمیمی به محدود کردن فعالیتهای خانواده سلطنت خواهد گرفت؟ آیا آن عده از اطرافیان خود را که همواره مورد اعتراض مردم هستند، از حول و حوش خود دور خواهد ساخت و آیا درک کرده که وجود قمارخانهها و شبکه دختران تلفنی، برای نشان دادن پیشرفتهای ایران چندان ضروری به نظر نمیرسد؟ آیا متوجه شده که بهتر است ثروت مملکت به جای خرید اسلحه، در امور حیاتی مثل رونق کشاورزی به مصرف برسد؟»
شاه به راه خود، ملت به راه خود!
وجود فاصله میان شاه و حقایق جامعه، از جمله اصلیترین دلایل اجرای سیاستهای غلط و نادرست بود. به تعبیر فریدون هویدا: «دیدگاههای شاه، تا چند ماه قبل از سقوطش، همواره به صورتی بود که گویی بین خود و حقیقت یک پرده آهنین کشیده باشد. او مسائل مملکت را صرفاً از ورای یک دریچه محدود مینگریست و یا از طریق سخنان درباریان متملق و چاپلوس با رویدادهای کشور آشنا میشد. به همین جهت بود که در سال ۱۹۷۶ توانست با رضایت خاطر فراوان اعلام کند که فساد را در مملکت ریشهکن کرده است».
فریدون هویدا در گوشهای دیگر از خاطرات خود در خصوص دید بسیار محدود شاه چنین نوشته است: «در ماههای آبان و آذر ۱۳۵۷، شاه که خود را از همه طرف در محاصره میدید، هم افسوس میخورد که چرا دیر از خواب غفلت بیدار شده و قبلاً به واقعیتها توجه نکرده و هم حیرتزده بود که چرا مردم، این همه درباره او ناسپاس شدهاند. اطرافیانش نقل میکنند که شاه در چنین شرایطی به مراتب بیش از گذشته، خود را سست و زبون و بیهدف و بلاتکلیف احساس میکرد و این در حالی بود که ستاره او به آرامی رو به افول میرفت».
بر همین اساس، عجیب نیست اگر فردی مانند پرویز راجی از خدمت در چنین درباری این گونه احساس ناراحتی کند: «بعد از فرار شاه از ایران، در ۲۷ دی ۱۳۵۷، بر من معلوم شد که شاه و همه کسانی که مانند من همواره در ملأعام از شاه حمایت کردهایم، واقعاً به راه خطا رفتهایم و قضاوت تاریخ و نسلهای آینده درباره ما چیزی جز محکومیت و سرزنش اعمال نابخردانهای که مرتکب شدهایم نخواهد بود و بهایی که برای اشتباهات شاه باید پرداخت سرنگونی سلسله او، انهدام نظام شاهنشاهی و طرد کامل همه خدمتگزاران رژیم پهلوی از صحنه سیاسی است».
شاه دوست دارد خبرهای خوب بشنود!
در این میان، فریده دیبا عامل دیگری را زمینهساز بروز اقدامات غلط و در نتیجه، سقوط سلطنت پهلوی میداند: «در تمام سالهای گذشته، با خود اندیشیدهام که چرا اساس سلطنت در ایران به لرزه درآمد و بنیانهای شاهنشاهی فروریخت. پاسخهای گوناگون به خاطرم رسیدهاند، اما به نظرم مهمترین عامل فاسد شدن ارکان نظام همانا دروغ بود. بهویژه در این سالهای پایانی، همه به هم دروغ میگفتند. ما هم که مجبور نبودیم دروغ بگوییم، هرگز از ما سؤالی نمیشد. من هر چه را که به نظرم میرسید با دخترم در میان میگذاشتم. اوایل ازدواج فرح با محمدرضا، دخترم مطالب را به محمدرضا منتقل میکرد، اما خیلی زود متوجه شد شاه فقط دوست دارد خبرهای خوب و خوشحالکننده بشنود. حتی اگر این مطالب دروغ محض باشد! رؤیاپردازی و دروغگویی از اوایل نخستوزیری هویدا سرعت گرفت و کمکم به اوج خود رسید!»
و سرانجام کارنامه چنین حکومتی به روایت پرویز راجی جز این نخواهد بود: «کارنامه سالهای حکومت شاه عبارت است از اتخاذ سیاستهای اقتصادی فاجعهانگیز، اشتباهات فراوان در اولویت دادن به مسائل غیرضروری، غرور و تفرعن در امور نظامی، عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده، عطش سیریناپذیر به شنیدن تملق و چاپلوسی، بیاحساسی کامل نسبت به احساسات مردم کشور و سخنرانیهای پر از گزافهگویی ممتد [این مسائل]سبب شد که دیگر هر مرجع و مقامی چه در داخل و چه در سطح بینالمللی برای شاه دلسوزی نکند».