جانباز آزاده حیاتعلی صفیخانی از رزمندگانی است که مجروحیت، اسارت و به نوعی شهادت را تجربه کرده است. او که در خانوادهای پرجمعیت و جنوب شهری پرورش یافته بود، در اوایل جنگ به جبهه میرود و وقتی که برادرش فتحالله به شهادت میرسد، او نیز به اسارت درمیآید. مدتی تصور میشد حیاتعلی شهید شده است. تا اینکه با پخش خبر مصاحبهاش از رادیو عراق، خانواده از زنده بودن او مطلع میشوند. این آزاده سرافراز کشورمان در گفتوگو با ما بخشی از خاطرات حضور در جبهه و اسارتش را بازگو کرده است که آن را ادامه میخوانیم.
هنوز زندهام
وقتی جنگ شروع شد، ما برادرها برای رفتن به جبهه از هم سبقت میگرفتیم. من که متولد سال ۳۸ هستم، سال ۵۹ به خدمت سربازی رفتم. امام گفته بود مشمولان خدمت به سربازی بروند تا از انقلاب نوپای اسلامی دفاع کنند. خلاصه وقتی ما رخت نظام به تن کردیم، جنگ شروع شده بود. به جبهه رفتم و یک سال و نیم هم در جنگ حضور داشتم. دو بار مجروح شدم. بار دوم در عملیات الی بیت المقدس بود که نزدیک بستان مجروح شدم و همانجا هم به اسارت دشمن درآمدم. آن زمان برادرم فتحالله تازه شهید شده بود. حالا هم که من مفقود شده بودم. البته از نظر خانوادهام. چون آنها تا مدتی فکر میکردند شهید شدهام. تا اینکه در دوران اسارت ما را به استخبارات بردند و آنجا خبرنگارها مصاحبههایی انجام دادند. یکی از این مصاحبهها از رادیو پخش شده بود. آشناهایی که مصاحبه ما را شنیده بودند، میفهمند زندهام و به خانواده اطلاع میدهند. الان که فکرش را میکنم، خدا را شکر میکنم که بعد از داغ برادرم، حداقل پدر و مادرم با شنیدن خبر زنده بودن من، کمرشان بیش از این خم نشد.
زخمهای کاری
وقتی اسیر شدم، مقطعی هشت ساله از عمرم آغاز شد که هر روزش خاطره است. بعثیها میزبانهای خوبی نبودند! خیلی از بچههای مجروح در همان روزهای اسارت شهید شدند چراکه به وضعیتشان رسیدگی نمیشد. تا جایی که زخمها کرم میانداخت و عفونی میشد. ما واقعاً وضعیت بغرنجی داشتیم. از نظر بهداشتی که صفر بود. مرتب از ما بازجویی میکردند و کتک و کابل و شلاق جزء لاینفک اسارت بود. بعثیها در آمارگیری، ورود به اردوگاه، نماز خواندن یا هر جا به بهانهای با کابل از ما پذیرایی میکردند. حالا اگر یک نفر زمین میافتاد بیچاره میشد. چون باید ضربات شلاق بیشتری را تحمل میکرد. واقعاً خواست خدا بود که توانستیم زنده به کشورمان برگردیم.
فرار خبرنگارها
یک خاطره از دوران اسارت برایم ماندگار شده است و آن مربوط به حضورم در اردوگاه الرمادی میشود. عراقیها برای کارهای تبلیغاتی خودشان گاهی خبرنگارها را دعوت میکردند و از ما سؤالاتی میپرسیدند که نمیخواستیم به چنین سؤالاتی پاسخ بدهیم، بنابراین از قرار گرفتن جلوی دوربین خبرنگارها ابا داشتیم. یک بار گفتند گروهی خبرنگار به الرمادی میآیند. با بچهها هماهنگ کردیم و وقتی سر و کله اهل رسانه پیدا شد، با دمپایی، صابون و هر چیزی که دم دستمان بود به آنها حمله کردیم. خبرنگارها تا این وضعیت را دیدند پا به فرار گذاشتند. اما بعد از رفتن آنها ما ماندیم و سربازهای دشمن که دستور داشتند تا میتوانند اسرا را کتک بزنند. آن روز ما حسابی کتک خوردیم، ولی نگذاشتیم بعثیها از وجود ما استفاده تبلیغاتی ببرند.
۸ سال دوری
من هشت سال از کشورم دور بودم. ما اسرا تصورمان از ایران همانی بود که حدود یک دهه پیش دیده بودیم. هر چند موقع برگشت با چیزهایی رو به رو شدیم که فکرش را نمیکردیم، اما به هر حال خوشحال بودیم که دوباره هوای وطن را استشمام میکنیم. خیلی وقتها در اسارت پیش میآمد که شایعه میکردند شش ماه دیگر آزاد میشوید. شش ماه میگذشت و خبری نمیشد. همین به روحیه بچهها آسیب میرساند. آزادی برای ما معنای دیگری داشت. کسی که اسارت را درک کند، معنی آزادی را بهتر میفهمد. من بعد از بازگشت به ایران ازدواج کردم و اکنون سه فرزند دارم. فرزندان ما باید بدانند که به پدرانشان چه گذشته است.