کد خبر: 932218
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۷ - ۰۲:۱۰
مادر شهید عارف کایدخورده در گفت‌وگو با «جوان» از صبوری، دلتنگی‌های پسر و درگذشت همسرش در کمتر از یک سال می‌گوید
من عارف را نمی‌بینم، ولی یادش همیشه هست و فکر می‌کنم او را دوباره خواهم دید. امید دارم که عارفم را به‌زودی ببینم. از هر کسی که به هر نوعی یاد پسرم و پدرش را زنده نگه دارد تشکر و دعایشان می‌کنم. هر کسی هر جایی یاد آقا عارف را کند دعا می‌کنم تا سلامت و عاقبت‌بخیر باشد
احمد محمدتبریزی
شهید عارف کایدخورده با وجود سن کمی که داشت تصمیم گرفت به عنوان رزمنده مدافع حرم راهی جبهه‌های مقاومت شود. او اولین بار در ۲۳ سالگی لباس رزمندگی به تن کرد و عازم سوریه شد و در آزادی دو شهر شیعه‌نشین نبل و الزهرا حضور داشت. این شهید مدافع حرم آبادانی آبان‌ماه سال گذشته و در ۲۵ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. کلیپ رجزخوانی او در کنار حاج قاسم سلیمانی یکی از فیلم‌های ماندگاری است که بار‌ها در فضای مجازی پخش شده و نام این شهید را بیشتر بر سر زبان‌ها انداخته است. هنوز یک سال از شهادت عارف کاید‌خورده نگذشته بود که پدرش جان به جان آفرین تسلیم کرد و نزد پسر شهیدش شتافت. پدر شهید، حاجیعلی کایدخورده که برادرش در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بود، سابقه سال‌ها مجاهدت در جبهه‌ها را داشت و جانباز جنگ بود. صبر و ایستادگی مادر شهید قابل ستایش است. حوریه تختایی‌نژاد در فاصله کمتر از یک سال داغ عزیزترین اعضای خانواده‌اش را دیده و همچنان محکم و استوار از فدا شدن در راه اهل بیت (ع) می‌گوید. مادر شهید در گفت‌وگو با «جوان» درباره سال‌ها جهاد در خانواده، دلتنگی‌های پدرانه حاجیعلی و ارتباط نزدیک و قلبی عارف با پدرش برایمان صحبت کرد که در ادامه می‌خوانید.

آقا عارف و پدرشان در پیاده‌روی‌های اربعین شرکت می‌کردند؛ چه خاطراتی از حضور در این مراسم داشتند؟
همان سالی که صدام برکنار شد و رفت، پدر آقا عارف از همان سال پیاده‌روی اربعین را شروع کرد. حاجیعلی کارمند پالایشگاه آبادان بود و آن اوایل به همراه چند تن از دوستانش به زیارت حرم امام حسین (ع) می‌رفت و بعد‌ها تعداد همراهانش بیشتر شد. یادم است خیلی پیگیر رفتن دوستانش بود و خانه‌مان محل جمع‌آوری پاسپورت و مدارک می‌شد. عارف هم بعد از سربازی توانست به زیارت کربلا برود و پس از آن دیگر هر سال به همراه پدرش در پیاده‌روی اربعین شرکت می‌کرد. شهید غلامعلی کایدخورده عموی عارف بود و پسرم همیشه فیلم‌های دفاع مقدس را تماشا می‌کرد که در آن رزمندگان «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» می‌خواندند. او علاقه زیادی برای رفتن به حرم امام حسین (ع) داشت. می‌گفت: عمو غلامعلی به همراه دوستانش آنقدر زحمت کشیدند و آرزوی رفتن به کربلا داشت و حالا ما باید به نیابت از شهدا به کربلا برویم. آن شور و حالی که هنگام تماشای فیلم‌های دفاع مقدس داشت خیلی جالب بود. عارف در این فضا و محیط بزرگ شده و به تمام معنا رشد کرده بود.

پدر شهید نذر داشتند که هر ساله عازم راهپیمایی اربعین می‌شدند؟
خانواده همسرم درک بالایی از تاریخ دارند و در مسائل عقیدتی و اخلاق‌مداری نمونه هستند. ما عاشقانه دوست داریم زندگی‌مان را فدای اهل بیت (ع) کنیم. شیرین‌ترین سبک زندگی همین است که آدم زندگی‌اش را در راه ائمه بگذارد. خانواده همسرم بسیار متدین، بافرهنگ و فرهیخته هستند و ایشان هم در چنین خانواده‌ای بزرگ شد. پدربزرگ پدری عارف ۲۰ روز پس از شهادت، از فرط علاقه و از شدت دلتنگی از دنیا رفتند.

شهادت برادرشان چه تغییری در حال و هوای همسرتان ایجاد کرد؟
غلامعلی در اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر شهید می‌شود. آن زمان حاجیعلی ۱۴ ساله و برادرش ۱۶ ساله بودند. هنگام شهادت غلامعلی در مقطع سوم دبیرستان درس می‌خواند و شاگرد اول مدرسه بود. در حین رفتن به جبهه هم درس می‌خواند و درسش خیلی خوب بود. همسرم می‌گفت: قبل از شهادت برادرش خیلی شلوغ بوده ولی پس از شهادت غلامعلی خیلی آرام می‌شود. خاطرم است زمانی که ازدواج کردیم مداحی‌های آهنگران را گوش می‌کرد: «مرا اسب سفیدی بود روزی، شهادت را امیدی بود روزی...» این مداحی‌ها را به یاد برادر و همرزمانش گوش می‌کرد. شهادت برادرشان خیلی تأثیرات عمیقی روی حاجیعلی داشت. همسرم زمان جنگ هم در جبهه حضور داشت که جانباز می‌شود. وقتی به پشت جبهه می‌آید آنجا هم شیمیایی می‌شود.
 
زندگی به سبک اهل‌بیت (ع) جاذبه‌های دنیا را حقیر می‌کند

پس از چند سال از شهادت برادر، همسرتان پدر شهید می‌شود. شهادت آقا عارف چقدر روی ایشان تأثیر گذاشت؟
آقای کایدخورده اصلاً ناراحتی‌اش را ابراز نمی‌کرد. ایشان احساس می‌کرد از قافله شهدا جا مانده است و از این بابت افسوس می‌خورد. در دوران جنگ از جهاد کم نگذاشت و همیشه دنبال فرصتی برای حاضر شدن می‌گشت. همسرم خیلی قرآن می‌خواند و روزی چندین بار می‌نشست و قرآن می‌خواند. فرهنگ جهاد و دفاع را خیلی بزرگ و زیبا می‌دید و برایش مهم بود. من احساس کردم شهادت نزدیکانش آرزوی قلبی خودش بوده است. دلتنگی‌های آقا عارف خیلی زیاد بود و پدرش نتوانست بیشتر از این بماند. آقای کایدخورده ۴۸ سال بیشتر نداشت ولی با تمام دلتنگی‌ها به پسرش افتخار می‌کرد. افتخار می‌کرد که توانسته با سن کمش آنقدر بزرگ فکر و عمل کند و شجاعت داشته باشد.

زمانی که عارف به دنیا آمد خیلی زیبا و تودل‌برو بود و کمی که بزرگ‌تر شد خیلی خوش سر و زبان بود و همه شیفته‌اش می‌شدند. در سوریه هم نام جهادی‌اش «یوزارسیف» بود. زمانی که فهمیدم بعد از سربازی زمزمه رفتن دارد من آگاهی لازم را نداشتم و مخالفت می‌کردم. یک روز حرف خیلی قشنگی به من زد و گفت: مامان خواهش می‌کنم این فرصت را از من نگیر. آن زمان به‌درستی متوجه حرفش نشدم. چون همه امکانات برای عارف مهیا بود و چیزی کم نداشت. بهترین موقعیت‌ها را داشت و از لحاظ مالی و مادی هیچ کمبودی نداشت. هرچه می‌خواست برایش مهیا بود و من مانده بودم که چه چیز دیگری می‌خواهد. من نمی‌دانستم منظورش از این فرصت چیست. با ذکر مثال‌هایی می‌گفت: این موقعیت مثل یک گوهر و الماس برایش ارزشمند است و اگر از این فرصت استفاده کند برد کرده است. عارف و پدرش درک درستی از زمانه‌شان داشتند. این خیلی حس زیبایی است. بعداً که بیشتر برایم صحبت کرد خودم با اشتیاق پسرم را روانه کردم. پدر شهید هم همینطور بود و شرایط را به‌خوبی درک می‌کرد.

به نظر می‌رسد پدر شهید با وجود شهادت برادر و پسرش حسرت شهادت داشتند و فکر می‌کردند که از قافله شهدا جا مانده‌اند؟
بله، خیلی هم دنبال رفتن و جهاد بود ولی شرایط جسمانی‌اش اجازه نمی‌داد. چند سالی بود که ناراحتی قلبی داشت و حال جسمانی‌اش مساعد نبود. چند بار به عارف گفته بود که من هم می‌خواهم با تو بیایم و عارف گفته بود مسابقه دو می‌گذاریم اگر توانستی به من برسی شما را با خودم می‌برم. خیلی با هم شوخی و رفاقت داشتند.

زمانی که پدر شهید خبر شهادت را شنیدند احساسشان چه بود؟
ناراحت بود ولی تمام تلاشش را می‌کرد که ناراحتی‌اش را بروز ندهد. بار‌ها دیده بودم وقتی اشکی گوشه چشمانش می‌آید سریع بلند می‌شود و سرش را بالا می‌گیرد تا اشکش دیده نشود. خیلی شوخ‌طبع بود و گاهی خودش جو را عوض می‌کرد تا کسی متوجه ناراحتی‌اش نشود. از همه کسانی که پس از شهادت پسرم به خانه‌مان می‌آمدند خواهش کردیم به ما تسلیت نگویند و تبریک بگویند، چون آقا عارف زنده است. پسرمان فدای اهل‌بیت (ع) شده و فدای اهل بیت شدن تسلیت ندارد.

با دلتنگی‌هایشان چه کار می‌کردند؟
ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد ولی دلتنگی‌هایش را داشت. ما به لحاظ عاطفی و خانوادگی خیلی به هم وابسته هستیم. عارف خیلی مهربان بود و هر بار از بیرون می‌آمد پیشانی من و پدرش را می‌بوسید. شلوغ و بشاش بود و حضورش به خانه شور می‌داد. وقتی یاد مهربانی‌هایش می‌افتادیم خیلی دلتنگ می‌شدیم. من پس از شهادت عارف روزانه در خلوت خودم گریه‌هایم را می‌کنم تا روحم سبک‌تر شود، اما پدرشان اینگونه نبود. چند ماه با پدر شهید به تهران رفتیم و چند روز در هتل ماندیم. آنجا دیدم نمی‌توانم با پسرم خلوت کنم و دوست نداشتم جلوی همسرم که ناراحتی قلبی داشت گریه کنم. از همسرم عذرخواهی کردم و گفتم گریه‌هایم از سر ناراحتی نیست، فقط می‌خواهم روحم سبک شود. تا توانستم تحمل کردم ولی روز دوم نتوانستم و گریه کردم. دیدم ایشان هم می‌گوید فکر می‌کنی من هم اذیت نمی‌شوم، من هم مثل تو هستم. من هم خیلی دلتنگ عارف می‌شوم ولی چه کار باید کرد. باید به عشق اهل بیت (ع) تحمل کرد. این دنیا ارزشش را ندارد و هر طور که به آن نگاه کنی به همان شکل برایت بزرگ می‌شود. می‌گفت: زندگی‌مان را اگر به سبک اهل بیت (ع) ادامه دهیم جذاب‌تر و شیرین‌تر از هرچیزی است. من آنجا فهمیدم ایشان چقدر دلتنگ پسرمان است. سال گذشته در چنین روز‌هایی عارف رفت. به همین خاطر در این روز‌ها خیلی بی‌تابیم. پارسال این موقع همراه خواهرش پیش پدرش در تهران در بیمارستان بود و خاطرات زیادی از هم دارند. برای من پیام می‌فرستاد، پیام‌هایش را دارم و خیلی به یادش می‌افتم.

در بیمارستان چه چیز‌هایی بین آقا عارف و پدرشان گذشت که آقا عارف از همان‌جا راهی شد و پدرشان چطور به رفتن رضایت داد؟
پدرش قلباً رضایت داشت و در هر شرایطی راضی به رفتن عارف بود. من به پدر عارف «ابرمرد بی‌نام» می‌گویم. یک مرد بسیار بزرگ و بسیار متواضع بود. چندان اهل حرف نبود و بسیار اهل عمل بود. آقای کایدخورده به خاطر بیماری‌اش چند ماه یک بار به تهران اعزام می‌شد. آن روز من به دخترم گفتم شما همراه پدرت برو، چون کار خاصی ندارد. دکتر وقتی وضعیت همسرم را می‌بیند می‌گوید نبضش ضعیف کار می‌کند و باید جراحی شود و در قلبش باتری بگذاریم. من این را که شنیدم خیلی جا خوردم. عارف در دانشگاهش در شمال بود. به او زنگ زدم و گفتم این اتفاق افتاده است. گفت: نگران نباش من پیش بابا می‌روم. قرار بود با رفتن عارف خواهرش برگردد ولی آنقدر خواهر و برادر دلتنگ هم و به هم وابسته بودند که پیش هم ماندند. بعد از چند روز خواهرش را به خانه فرستاد و خودش در بیمارستان پیش پدرش ماند. خیلی پیگیر رفتن بود و در این مدت خبر اعزامش را به او دادند. پدرش چند روز بود عمل کرده بود که زنگ زدند و گفتند مشکل اعزامت حل شده است. پدرش هم گفت: برو، نگران من نباش، خدا و پزشکان هستند. موقع رفتن گفت: بابا به مامان و خواهرم بیشتر محبت کن و بعد از اینکه شهید شدم، پیکرم را در مزار عمو غلامعلی بگذارید.

با توجه به وابستگی‌هایی که داشتید و پس از شهادت آقا عارف و از دنیا رفتن پدرشان چقدر نگاهتان به دنیا تغییر کرده است؟
ما هنوز باور نکرده‌ایم که عارف شهید شده و او را نمی‌بینیم. در مورد پدرش هم همین فکر را می‌کنیم و حضورشان را کنارمان احساس می‌کنیم. حضور خدا و اهل بیت (ع) را پررنگ‌تر در زندگی‌مان احساس می‌کنیم. دنیا را مثل یک اسباب‌بازی می‌بینم که هیچ ارزشی ندارد. باید از موقعیت‌هایش برای آخرتمان استفاده کنیم. دنیا خیلی کوچک و حقیر است و ارزش دل بستن ندارد. آدم‌ها می‌توانند با توسل به ائمه دنیایشان را به‌خوبی بسازند.

صبر و ایستادگی شما هم مثال‌زدنی است. این صبر شما از کجا می‌آید؟
من همیشه مصائب خانم زینب (س) را مرور می‌کنم و می‌بینم ما کجا و آن بانوی بزرگوار کجا. ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم به گرد پای ایشان برسیم. من پسر دیگری ندارم و اگر داشتم قطعاً می‌فرستادم. این راه بدی نبود که پسرم در آن قدم گذاشت. پسرم انتخاب بدی نکرد و کار باارزشی کرد و ارزشش را همه مردم ایران می‌دانند. مادرم این شکلی به من یاد داده که در هر زمینه‌ای باید از اهل بیت (ع) الگو گرفت. در موفقیت‌ها، به کمال رسیدن و صبر باید از اهل بیت (ع) الگو گرفت.

به کسانی که نائب‌الزیاره آقا عارف و پدرشان باشند چه می‌گویید؟
من عارف را نمی‌بینم ولی یادش همیشه هست و فکر می‌کنم او را دوباره خواهم دید. امید دارم که عارفم را دوباره و به‌زودی ببینم. از هر کسی که به هر نوعی یاد پسرم و پدرش را زنده نگه دارد تشکر و دعایشان می‌کنم. هر کسی هر جایی یاد آقا عارف را کند دعا می‌کنم تا سلامت و عاقبت‌بخیر باشد.

با جوانان درباره آقا عارف صحبت می‌کنید؟ چه چیز‌هایی از شما درباره پسرتان می‌پرسند؟
جوان‌های همسن و سال پسرم می‌پرسند آقا عارف چطور به این مرحله از زندگی‌اش رسید که توانست چنین انتخابی کند. می‌خواهند از سبک زندگی آقا عارف بدانند که چطور شد به اینجا رسید. تنها چیزی که من در ذهنم می‌آید بگویم این است که الگوی عارف در زندگی حضرت علی‌اکبر (ع) و حضرت عباس (ع) بود. خیلی به این الگو‌ها می‌نازید. آقا عارف خیلی به ظاهر و پوشش اهمیت می‌داد و به‌روز بود ولی طوری نبود که دنبال چهره‌های مشهور برای الگو قرار دادن باشد. می‌گفت: زیباترین الگو می‌تواند برای من حضرت علی اکبر (ع) باشد. به خواهرش می‌گفت: زیباترین الگو می‌تواند برای شما حضرت زهرا (س) یا حضرت زینب (س) باشد. خودش زیباترین الگو‌ها را انتخاب کرد و من هم به دوستانش می‌گویم، چون آقا عارف این الگو‌ها را انتخاب کرده بود مسیر زندگی‌اش ختم به شهادت شد. آقا عارف اهل ریا نبود و اهل عمل بود. برخی از همکلاسی و دوستانش می‌گویند عملی که آقا عارف انجام می‌داد همه را متحیر می‌کرد و خیلی زیبا بود. آقا عارف خیلی زود به تکامل در مسیر زندگی‌اش رسید. از همان کودکی بزرگ بود. خیلی خوب زندگی می‌کرد و برنامه‌ریزی‌های خوبی برای زندگی‌اش داشت. هر وقت به من می‌گفت: مامان دعا کن شهید شوم، به او می‌گفتم حالا نه! الان نباید شهید شوی، من یک پسر بیشتر ندارم و حالا حالا‌ها باید بمانی. گاهی به شوخی می‌گفتم اگر حاج قاسم سنش بالا رفت تو باید جایش را بگیری. بزرگی عارف را حس می‌کردم.

آن بینش و بصیرت بزرگ محسوس بود و کامل حسش می‌کردم. از سنش خیلی بزرگ‌تر بود و بیشتر می‌فهمید. بصیرت و معرفت و عملش خیلی از سنش بیشتر بود. با آمادگی کامل به سوریه رفت. شجاعت بی‌نظیری داشت. فرماند‌هانش خیلی از رشادت و دلاوری‌هایش می‌گویند. همه حیرت‌زده می‌شدند و می‌گفتند از هیچ چیز نمی‌ترسید. با وجود سن کمی که داشت گاهی به عنوان فرمانده انتخابش می‌کردند. همرزمانش تعریف می‌کردند در شرایطی که نمی‌توانستیم ایستاده برویم و باید سینه‌خیز می‌رفتیم عارف راست‌قامت می‌ایستاد و حرکت می‌کرد.

عارف می‌گفت: مامان در آنجا مثل باران گلوله روی سرمان و دور و برمان می‌ریزد. می‌گفتم نمی‌ترسی؟ می‌گفت: مامان وقتی عاشق اهل بیت (ع) شوی از این چیز‌ها نمی‌ترسی. ما آنجا می‌رویم که کار و جهاد کنیم و چه بهتر که فدای خانم زینب (س) بشویم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار