دلمان میخواهد در جامعه برای خودمان اعتباری داشته باشیم. دیگران روی حرف و رفتار ما حساب کنند و برای خودمان کسی باشیم. نیاز داریم با این اعتبار مورد تأیید دیگران قرار بگیریم و به ما احترام بگذارند. خلاصه اینکه دلمان میخواهد سرمان بالا باشد و حرفمان خریدار داشته باشد. اینکه چرا این نیاز در ما هست را نمیدانم، ولی این را میدانم که کم یا بیش در وجود بیشتر ما هست. حتی کسانی که به نوعی از جامعه طرد شدهاند و دیگر مورد پذیرش جامعه نیستند نیز این نیاز را دارند. این را میشود امتحان کرد. کافی است کنار شخصی کارتنخواب که مدتهاست گوشه خیابان زندگی میکند و سر و وضع ژولیدهای دارد بنشینید و با احترام با او برخورد کنید. مثلاً برایش ظرف مناسبی از خوراک را در بهترین ظروف، با چیدمانی آراسته ببرید یا مبلغی را در پاکتی تمیز و زیبا بگذارید و با احترام به او هدیه کنید. اگر این شخص باور کند که شما او را به عنوان یک انسان مورد احترام و بزرگواری قرار دادهاید و میخواهید با او رفتار بزرگمنشانه داشته باشید، بهزودی خودش را جمعوجور میکند و رفتاری مؤدبانه از خود نشان میدهد. چه بسا که اگر این برخورد را چند بار تکرار کنید، رفته رفته باور میکند که انسانی دوستداشتنی و مورد احترام است. این باور ممکن است در او تأثیر بگذارد و او را به حرکت و تلاش برای ادامه زندگی بهتری سوق دهد. این شخص تا روزی که شما را ندیده بود با برخورد سرزنشبار مردم و نگاه تحقیرآمیز آنان خو گرفته بود، ولی همین انسان که با برخورد محبتآمیز و محترمانه شما روبهرو میشود، چه بسا به خودش بیاید و بگوید من همان انسانی هستم که برای خودم خانه و کاشانهای داشتم. دستکم سرپناهی بود که شبها زیر آن سر بر بالشت بگذارم و با سربلندی بگویم که اینجا مأمن من است. اگر جایی نیاز به گفتن نشانی آن کاشانه پیدا میکردم، سرم را بالا میگرفتم و میگفتم این هم نشانیام، میتوانید فلان بسته یا فلان نامه را به این نشانی بفرستید. اینجا کاشانه من است؛ و حالا با رفتار شما به یاد آورد که میتواند برای خودش احترام و اعتبار دوبارهای به دست بیاورد. اعتباری کمتر یا بیشتر از گذشته را هم درنظر نگیرد و تنها به این فکر کند که دوباره عزیز و محترم خواهد شد و همین برای دوباره شکفتنش انگیزه خوبی شود.
همه ما دنبال احترام و اعتباریم
خیلی از ما از صبح که برمیخیزیم تا شام که سر بر بالین میگذاریم دلمان میخواهد برای خودمان اعتباری داشته باشیم. ممکن است خیلی از ما برای این منظور دست به کارهایی بزنیم که ما را خاص نشان بدهد و از این طریق برای خودمان احترام و اعتباری ویژه به دست بیاوریم. مثلاً دست به قهرمانبازی بزنیم یا کارهای مهمی انجام بدهیم که دیگران از پسش برنیایند. ممکن است هرگاه با برخورد محترمانهای که با دوست و آشنایمان و حتی غریبهها میشود احساس حسادت در ما شکل بگیرد و دلمان بخواهد به جای آن شخص باشیم. خیلی از ما برای به دست آوردن این اعتباری که به آن نیاز داریم در فکر فرو میرویم و دنبال راه چاره میگردیم و به قهرمانبازی بیشتری دست میزنیم و با این افکار از بام تا شام خودمان را آزار میدهیم و به نوعی درگیری فکری درست میکنیم. این گرفتاری ممکن است تا جایی پیش برود که ما را رها نکند و برای آن منظور دست به رفتارهای رقابتجویانه یا حسادتورزی بزنیم. خود من افرادی را میشناسم که در اینباره دچار مشکلات فراوانی شدهاند. بسیاری از روابط خانوادگی در اثر این حسادتها از هم پاشیده و چه بسیار دوستیها که بر سر این رفتارها از بین رفته است. مادرها و فرزندانشان را دیدهام که اسیر این جور حسادتها شدهاند و هر یک برای اینکه اثبات کند بهتر از دیگری است و اعتبار بیشتری برای خودش بخرد، رابطه شیرین مادر و فرزندی را دچار تزلزل و حتی ویرانی کرده است. دوستیهای زیادی را دیدهام که با رقابتجویی و به شکل بدی از هم گسسته شده است. دوستانی را دیدهام که برای بهتر جلوه دادن خود و درواقع اعتباربخشی به خود، پشت سر دوست یا دوستان خود بدگویی کردهاند و دیگری را بد جلوه دادهاند و از آنجا که ماه پشت ابر نمیماند، سرانجام دستشان پیش دیگری رو شده است و با رابطه دوستانه ازهمگسیختهای مواجه شدهاند.
شاید هیچ کدام از افرادی که برای نمونه آوردم، دلشان نمیخواسته اوضاع اینگونه شود. بسیاری از این افراد از عملکرد خودشان ناراحت میشوند و وقتی با روابط ناامیدکننده و از هم پاشیده روبهرو میشوند، احساس تنهایی و انزجار میکنند. در این مواقع ممکن است به خود بگویند این آن چیزی نبود که من میخواستم، ولی خب... آنان کار خودشان را کردهاند و دیگر تنها ماندهاند. شاید خود ما هم، اکنون عضو همین دسته باشیم که کار خودمان را کردهایم و تنها ماندهایم. برای دلداری باید بگویم که خبرهای خوب زیادی برایمان وجود دارد؛ مثلاً اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است یا اینکه جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است، ولی از اینها گذشته، میشود خیلی چیزها را تغییر داد. اگر ما تا به حال از راههای نادرست به دنبال پیدا کردن احترام و اعتبار بودهایم، حالا میتوانیم از راههای بهتر و درستتری این کار را انجام بدهیم.
حرفی که از دل برآید اعتبارش بیشتر است
مگر نه اینکه میخواهیم حرفمان خریدار داشته باشد، پس این را به یاد بیاوریم که حرفی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. این دلنشینی، پیش نمیآید مگر اینکه از دلی پاک و زلال برخاسته شود. درست است که زلال شدن و پاک بودن کار سختی است و میشود گفت: همه ما آدمها در جاهایی اشتباهاتی داریم که از این زلالی میکاهد، ولی مهم این است که تلاشمان در این راه باشد. این تلاش به نظر من به خودی خود نیروی زیادی به ما میدهد. به خودی خود باعث میشود که به آنچه میخواهیم برسیم. به کبریتی که نیمهجان است نگاه کنید. این کبریت هر آن ممکن است خاموش شود، ولی همین که این شعله کوچک را به شعله اجاقگاز نزدیک کنید، از آتشی که بر جان گاز میافتد، خود کبریت هم نیرومندتر میشود. کبریت تلاشش را برای روشن کردن شعلهای بزرگتر میکند، نتیجهاش هم به خودی خود نیروی مضاعفی ایجاد میکند که هم برای گاز خوب است و هم برای خودش. هرچند ماهیتش همان کبریت است که بود، ولی دیگر به جای یک کبریت بیجان به کبریتی شعلهور تبدیل میشود. به نظر من آغاز اعتبار پیدا کردن از نیتی آغاز میشود که ابتدا در دل داریم؛ چون در عمل داریم آن را انجام میدهیم. با این کار برخلاف بسیاری از مردم که میخواهند با انجام کارهای خارقالعاده سری بین سرها درآورند و به این ترتیب برای خود اعتباری پیدا کنند یا به جای رفتاری درست، رفتاری عوامفریبانه از خود نشان بدهند، ما در عمل صادقانه و از راهی درست که خداوند هم از آن راضی خواهد بود، دست به کار شدهایم.
آنطور که در زندگی فهمیدهام، نیت که خالصانه و خدایی باشد، راهها هم یکییکی از راهی درست خودشان را نشان میدهند. ممکن است فردی سر راهمان قرار بگیرد و درخواستی داشته باشد یا اینکه خودمان از دیگری برای انجام کاری درخواستی داشته باشیم. شاید جایی به کمکمان نیاز باشد، شاید پیرمردی نیاز به گوشی برای شنیدن درددلهای تنهاییاش داشته باشد. کسی چه میداند، شاید امتحانی در اینباره از سوی هستی سر راهمان قرار بگیرد تا ببینیم با خودمان و نیتمان چقدر صادقیم و به اصطلاح با خودمان چند چندیم! هرچه باشد قرار است برای خودمان اعتباری پایدار آن هم از راهی درست پیدا کنیم. پس، از پس امتحانها و راههای مختلف باید برآمد. هیچ چیزی بدون سختی و رنج به دست نخواهد آمد. حتی آمدن ما به این جهان همراه با رنج بوده است. این رنج از ابتدا بوده و همانطور که میبینیم هست. دستکم موقع ورودمان به این جهان، کلی درد کشیدهایم و داد و فریاد راه انداختهایم. پس رنج از ابتدا همراه ما بوده تا بشویم این انسان بزرگسالی که نشسته است پای این نوشته.
جذب اعتبار، حتی با یک لیوان آب
برای اعتباری که میخواهیم به دست بیاوریم یا بیشترش کنیم، قرار نیست غولی را بر زمین بزنیم یا قهرمان قصهای شویم، کافی است به کارهای کوچکی که سر راهمان قرار میگیرد، توجه کنیم و سرسری از کنارشان نگذریم. مهم همان نیت خالصی است که پشت رفتار ماست. تا جایی که من میدانم، این کارها برای هر کسی منحصربهفرد و ویژه است. برای هر کسی با هر موقعیت و مکنت و شرایطی که دارد، فرق میکند. ممکن است برای کسی در حد بخشش یک لیوان آب به پسربچهای تشنه که توی بوستان مشغول بازی است باشد و برای دیگری، بخشش چند میلیارد تومانی به مؤسسات خیریه. بنابراین دراینباره نمیتوان الگویی ارائه کرد و برای همه به طور همگانی فرمولی مشخص ساخت. مهم این است که به نشانههای راه توجه کنیم. نشانهها الگوی منحصربهفرد و ویژه ما را نشان خواهند داد. نقشه راه را باید با هوشمندی به دست آورد. به نظر من این یکی از رازهایی است که هستی برای ما پنهان کرده است و با تجربه میتوان آن را درک کرد. این را به چشم خود درباره یکی از همسایههای محل دیدم. این همسایه همیشه در خانهاش به روی بچههایی که عصر تابستان با بازی در کوچه تشنه میشدند، باز بود. بچهها وقتی تشنه میشدند، با خیال راحت زنگ خانه او را میزدند؛ چون میدانستند که او بدون آنکه منتی بر سر آنها بگذارد، در خانه را برایشان باز خواهد کرد تا از شیر آب توی حیاط بنوشند و دوباره سراغ بازی خود بروند. خودم میدیدم که بچهها با احترام خاصی با او برخورد میکردند و خیلی وقتها کیسههای سنگینی از خرید را که در دست داشت برایش تا خانه میبردند. این کار بچهها نشان میداد که پیرزن برایشان عزیز و قابل احترام است. بچهها در حالی این کار را برای او انجام میدادند که بسیاری از اهالی همان کوچه از بیادبی و شیطنت آنها گلهمند بودند. بسیاری از آنان به جز پیرزن، از بازی آنها در کوچه ناراحت بودند و آنان را بچههای مؤدبی نمیدانستند.
فریب اعتبار ظاهری را نخوریم
اگر قرار است اعتباری برای خودمان به دست بیاوریم، شاید بهتر باشد به مواردی که هماکنون در زندگیمان وجود دارد، بیشتر دقت کنیم. کسی را میشناسم که همیشه دم از این میزد که برای خودش شغل اجتماعی و زندگی خوب و درستی دارد. هرگاه درباره مسئلهای حرفی به میان میآمد، جوری حرف میزد که همه ما انگشت به دهان میماندیم. نظراتش به گونهای بود که در برابرش احساس ضعف و حقارت میکردیم و دلمان میخواست مثل او در زندگی جدی و درستکار باشیم. وقتی حرف میزد با خودم میگفتم: «چرا من مثل او نیستم؟! همه زندگیاش طبق اصول و اخلاق است و مو لای درز زندگیاش نمیرود. مانند یک معلم حرف میزند و زندگیاش حتماً بیایراد و اشکال است. خوش به حالش که افکاری تا این اندازه محترمانه دارد. حتماً برای خودش در جامعه اعتبار و احترامی دارد که هر کسی آرزویش را دارد.» خلاصه هر وقت او را میدیدم و در موقعیتی قرار میگرفتم که او هم در آنجا بود، با حرفهایش بیشتر حسرت من را برمیانگیخت که چقدر دانا و معتبر است. تا اینکه یک روز او را در حال دعوا و مشاجره با شخصی دیدم. مردی بر سرش فریاد میکشید که باید قسطهایت را پرداخت کنی. نباید به تو اعتماد میکردم، بیچارهام کردهای. آن شخص پشت سر هم از او خواهش میکرد تا صدایش را پایین بیاورد و داد و فریاد نکند. نگران آبرویش بود، ولی مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود. داد میکشید و صدایش را پایین نمیآورد. اینطور که از حرفهای مرد پیدا بود، ضامن او شده بود تا بتواند وامی بگیرد. ولی هنگامی که موقع پرداخت قسطها رسیده بود، شانه خالی میکرد. شاید هر کس دیگری هم جای آن مرد بود، نمیتوانست آرام بگیرد و فریاد میکشید. خیلی زود از آنجا رفتم تا شخص آشنا من را نبیند و بیشتر از آن شرمنده نشود، ولی در نگاه من چیزی تغییر کرد که او هرگز خبردار نشد. اینکه آن شخص از نظر من اعتبارش را از دست داد. نتوانسته بود سر قولی که برای پرداخت قسطها داده بود بماند و بهموقع یا حتی با دیرکرد پرداختشان کند، برای همین ضامن بیچاره تاوان بدقولی او را میپرداخت. مرد در آن مشاجره فریاد میکشید که از شکم زن و بچهاش میزند و خودش زیر بار قرض و بدهی رفته است تا قسطهای سنگین او را بپردازد، ولی آن شخص آرام میگفت: «ندارم بدهم، چه کار کنم؟» هرگز چهره برافروخته آن مرد را فراموش نمیکنم که احساس میکرد بازیچه دست آن شخص شده است، چون حرف و قولش از ابتدا اعتباری نداشته است. شاید هماکنون بیشتر دستمان آمده باشد که اعتبار و احترام ما از کجا به دست میآید و این نوشته شاید تلنگری باشد برای ما تا بیشتر به نشانههای زندگیمان دقت کنیم و بدانیم که اعتبار و احترام خریدنی نیست.