کد خبر: 931217
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۷ - ۰۲:۵۸
روایت یک سرنوشت تلخ از افشای راز
از دوران نوجوانی یعنی در حدود دو سه دهه پیش، نصیحت یکی از دبیران مدرسه را به یاد داشتم و گاهی در ذهنم تکرار می‌شد. آن دبیر در سال‌های راهنمایی تحصیلی، یک روز درحالی که درباره دوستی و دوست‌یابی درس‌های لازم را به ما می‌داد، گفت که در دوستی مراقب رازهایتان باشید. تمام راز‌های خود را به دوستان خود نگویید و این نکته را جدی بگیرید
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین - هما ایرانی: رازداری و حفظ درددل دوست و خانواده و... برایم عادی بود و نسبت به خیلی از مسائل دیگر برایم پررنگ نبود و چندان دیده نمی‌شد. نه اینکه این مسئله برایم بی‌اهمیت باشد، ولی در میان موضوعات دیگر زندگی به نظرم نمی‌آمد. شاید هم در این‌باره موردی برایم پیش نیامده بود که نظرم را جلب کند، برای همین توجهی به آن نداشتم. من هم مانند خیلی دیگر از آدم‌ها می‌دانستم که راز دیگران را باید در سینه حفظ کرد و ضربه‌ای هم از این بابت نخورده بودم، شاید هم برای همین بود که این نکته تا به آن روز که آن اتفاق افتاد، فکرم را به خود مشغول نکرد.

از دوران نوجوانی یعنی در حدود دو سه دهه پیش، نصیحت یکی از دبیران مدرسه را به یاد داشتم و گاهی در ذهنم تکرار می‌شد. آن دبیر در سال‌های راهنمایی تحصیلی، یک روز درحالی که درباره دوستی و دوست‌یابی درس‌های لازم را به ما می‌داد، گفت که در دوستی مراقب رازهایتان باشید. تمام راز‌های خود را به دوستان خود نگویید و این نکته را جدی بگیرید. آن دبیر خاطره‌ای را درباره یکی از نزدیکانش برای ما گفت که ذهن کنجکاو ما را درگیر خود کرد. او گفت: دوستی را می‌شناسد که فرزندش تازه ازدواج کرده است و بیش از ۲۰ سال است که با یکی از دوستانش ارتباطی صمیمی دارد. حالا که فرزندش ازدواج کرده است، آن دوست رازی را که مربوط به ۲۰ سال پیش بوده، برای خانواده همسر فرزندش بازگو کرده است. آن خانواده نیز برآشفته شده‌اند و دیگر تمایلی به ادامه زندگی فرزندشان با آن‌ها ندارند. درواقع زندگی آن تازه‌عروس و داماد دچار تشنج و آشفتگی شده است و در حال جدایی هستند.

خودم هم نمی‌دانم چرا این حرف دبیر دینی را هر بار به یاد می‌آوردم فکرم را مشغول می‌کرد. راستش هر بار که آن را به یاد می‌آوردم به یاد راز‌هایی می‌افتادم که با دوستانم در میان می‌گذاشتم و ترس وجودم را فرامی‌گرفت. تا اینکه یک روز عید نوروز که برای بازدید عیدانه به خانه یکی از بستگان دورمان رفته بودیم، تجربه تازه‌ای در این باره پیدا کردم. در کنار خانواده روبه‌روی میزبان نشسته بودیم که متوجه عکسی روی میزی کنار دستم شدم. عکسی قدیمی و سیاه و سپید، از کودکی در کنار یک پیرمرد. دختربچه‌ای در آغوش مرد بود و نمی‌خندید. انگار غمی در صورتش بود که می‌شد از ورای سال‌ها آن را دید. پیرمرد صورتی مهربان داشت و لبخندی بر لب. ناخودآگاه کنجکاو شدم که بدانم آن عکس متعلق به کیست. چون تا جایی که اعضای فامیل را در ذهنم مرور کردم، این دو شخص را به یاد نیاوردم. بانوی سالخورده سینی چای را برایمان آورد و نشست کنار من. انگار توانست نگاه من را به آن عکس و کنجکاوی‌ام را درباره آن درک کند. بقیه گرم گفت‌وگو بودند که از من پرسید: این کودک را می‌شناسی؟ مهربان و آرام این را پرسید. گفتم نه تا به حال او را ندیده‌ام. زن با مهربانی و متانت همیشگی‌اش که در فامیل زبانزد است، گفت: این دختربچه خود من هستم. از این حرف او جا خوردم. گفتم چه جالب، این شما هستین؟! و او ادامه داد که آن پیرمرد نیز پدربزرگ او بوده که سال‌ها پیش به رحمت خدا رفته است. دلم طاقت نیاورد و درباره غمی که در صورتش داشت پرسیدم و او گفت که کودکی‌اش در غم و تنهایی گذشته است. به دلیل جدایی والدینش از یکدیگر او به شهر دیگری نزد خانواده پدری‌اش فرستاده شده است و از این رو در غم تنهایی و غربت و دوری از والدینش رشد کرده است. این درد‌ها برای او آنقدر زیاد بوده است که حتی مهربانی پدربزرگ هم نمی‌توانسته درد او را مداوا کند. چند سال پس از گرفتن آن عکس یعنی در ۱۳ سالگی ازدواج می‌کند و خانواده مستقلی تشکیل می‌دهد. ازدواجش با مردی که روبه‌رویم نشسته بود و برخلاف این زن به بدخلقی شهرت داشت، او را از آن تنهایی و رنج تا اندازه‌ای رها می‌کند. برایم گفت که خیلی زود صاحب فرزند شده و دلش را به آن‌ها خوش کرده است تا رنج روزگار کمتر آزارش بدهد. ناخودآگاه پرسیدم، تا جایی که من می‌دانم در آن سال‌ها جدایی زن و مرد از یکدیگر به‌ندرت اتفاق می‌افتاد، والدین شما چرا از یکدیگر جدا شدند؟!

آن زن سالخورده آه کشید و پیاله آجیل را کنار پیش‌دستی‌ام گذاشت تا راحت‌تر از آن بردارم و گفت: اینطور که من یادم است، خاله‌ام یک راز را درباره گذشته مادرم به پدرم گفت: و، چون پدرم خودش این را از زبان مادرم نشنیده بود، او را نبخشید و اعتمادش را به او از دست داد. همین هم باعث شد که کار به جنگ برسد ولی خدا را شکر که کسی تلف نشد. ولی باعث شد که من دیگر رنگ صورت مادر را نبینم و پدرم هم زندگی دیگری تشکیل بدهد و من را پیش پدربزرگم بگذارد. او ادامه داد: این حرف‌ها را ول کن. آجیل بخور عزیزم. این اتفاقات برای گذشته است، دست کم ۷۰ سال از آن می‌گذرد.

باورم نمی‌شد که این زن مهربان که همیشه یادش در فامیل به مهربانی و خوبی است، اینقدر رنج کشیده باشد، آن هم رنجی که منشأ آن راز نگه نداشتن در خانواده باشد. اینکه خاله او چگونه توانسته است راز مادرش را فاش کند و اینکه چرا آن کار را کرده است، مانند یک معما در ذهنم باقی مانده است. دیگر شاید هرگز چیزی درباره این‌ها از این زن نپرسم، ولی مهم این است که این افشای راز که ممکن است به دلیل حسادت‌ها یا بغض‌ها و کینه‌ها و... پیش آمده باشد، باعث شده تا زندگی کودکی آنقدر ناگهانی دچار تغییر و نابسامانی شود.

از خانه آن زن و مرد سالخورده که بیرون آمدیم، اسکناسی را که از آن زن به عنوان عیدی گرفته بودم در بین انگشتانم فشردم. آخرین جمله‌ای را که درباره آن اتفاق به من گفت: به یاد آوردم؛ او گفت: «وای به روزی که کسی نتواند جلوی زبانش را بگیرد، دودمانش را به باد می‌دهد. خاله من هم توی آن ماجرا از فامیل کنار گذاشته شد. پدرش اسم او را از شناسنامه بیرون آورد و ارثی به او نرسید. شوهر هم نکرد که دست کم کسی برای خودش داشته باشد. در جوانی و تنهایی بیمار شد و جان سپرد. ۳۰ سال هم نداشت که مرد. فکر کنم آه مادرم و زجری که من کشیدم، دامنش را گرفت.»

دلم نمی‌خواست درباره حرف‌هایی که او به من گفت: چیزی به دیگران بگویم. حتی وقتی مادرم از من پرسید که با او درباره چه چیزی پچ پچ می‌کردیم، پاسخ شفافی ندادم. دلم می‌خواست حرف‌های او را مانند یک راز در سینه نگه دارم. شاید او خودش می‌دانست که این ماجرا‌ها از چه قراری بوده است، ولی من دوست داشتم آن را مانند یک راز در قلبم نگه دارم. هرچه باشد مدتی است متوجه نگاه‌های پسر کوچک‌تر آن‌ها به خواهر بزرگ‌ترم شده‌ام. پس بهتر است هرچه را که می‌دانم بر زبان نیاورم. از کجا معلوم، شاید همین حرف‌های ساده یک روز برای کسی دردسر و گرفتاری درست کند. دوباره نصیحت دبیر دینی را به یاد می‌آورم و به سرنوشت تلخی که می‌تواند به دست خود ما گریبان نزدیکانمان را بگیرد فکر می‌کنم. اسکناس عیدی پیرزن را درون کیف دستی‌ام می‌گذارم و سوار خودرو می‌شوم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار