محمدجواد امانی، فرزند زندهیاد حاجسعید امانی و برادرزاده شهید حاجصادق امانی و نیز حاجهاشم امانی است. حضور و نشو و نما در یک خانواده انقلابی حال و هوا و خاطرات خویش را دارد که شمهای از آن در این گفتوشنود روایت شده است. امید آنکه مقبول افتد.
شاید مناسب باشد این گفتوگو را از این نقطه آغاز کنیم که بهعنوان فرزند یک خانواده مبارز، چه رفتارهایی را از سوی دوستان و هم مدرسهایهایتان میدیدید؟ قاعدتاً بعضیها روی مصلحتسنجی با شما رابطه نداشتند، ولی خیلیها هم تجلیل میکردند و علاقه نشان میدادند. از این جنبه چه خاطراتی دارید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. انصافاً وقتی دانشآموزان در مدرسه میفهمیدند که متعلق به چنین خانوادهای هستیم، واقعاً تجلیل و لطف میکردند. در بازار و محل کار و بیرون هم، واقعاً افراد زیادی قدردان این مسئله بودند. اینگونه رفتارها و بازخوردها در سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، به اوج خودش رسید.
شما به دلیل ارتباطات خانوادگی قطعاً با بزرگان انقلاب، از جمله حضرت آقا، شهیدآیتالله مطهری، شهید آیتالله بهشتی و دیگران آشنایی و مراوده داشتید. از سلوک مبارزاتی این شخصیتها چه خاطراتی دارید؟
تا سال ۱۳۵۶ که عمویم آقای حاج هاشم امانی از زندان آزاد شدند، بسیاری از این بزرگان- غیر از آیتالله هاشمی که هنوز در زندان بودند و ما در زندان به دیدار ایشان رفتیم- در منزل ما حضور پیدا میکردند و در بسیاری از محافلی که ما به آن راه داشتیم، بودند. در آن دوره، ما تمام سخنرانیهای روحانیون و مبارزان را میرفتیم. یکی از مراکزشان هیئت انصارالحسین بود. هنوز انقلاب پیروز نشده بود و شهید آیتالله بهشتی، شهید دکتر باهنر و رهبر معظم انقلاب برای حزب جمهوری اسلامی برنامهریزی میکردند و من چندین جلسه از جلسات اولیه و مقدماتی حزب جمهوری اسلامی- که در کانون توحید تشکیل میشد- را رفتم...
اصلاً حزب، ثبت نامش در آنجا بود...
بله، در کانون توحید ثبت نام میکردند ولی قبل از آنکه به نقطه عضوگیری برسند و در مقام بررسی اینکه چه کار باید بکنیم، شهید صادق اسلامی ما را به آنجا بردند و خیلی از کارها را به دست ما دادند. خاطرم هست در آن ساعات اولیه مردم دسته دسته آمدند و اسمنویسی کردند. ما بعداً به محل سرچشمه آمدیم و افراد را دستهبندی کردیم و حزب رسماً شروع به کار کرد.
اولین دیداری که با حضرت امام داشتید و برایتان خاطره شد، چه زمانی بود؟
اولین دیداری که با حضرت امام داشتیم، روز ۱۲ بهمن بود. ما زیرمجموعه شهید محمد کچویی بودیم.
در کمیته استقبال؟
بله، محل ما هم جلوی در جنوبی بهشتزهرا بود. آن موقع این در شمال وجود نداشت و آنجا خاکی بود. محل استقرار ما آنجا بود. یادم هست موقعی که امام تشریف آوردند، خیلیها از جمله خود ما پست خود را رها کرده و به طرف محل استقرار امام میدویدیم. شاید اولین نظری که به چهره حضرت امام انداختیم، همانجا بود. بعد رفتیم مدرسه رفاه و امام چند ساعتی تشریف نیاوردند و دل همه شور میزد. نزدیک غروب امام تشریف آوردند و دیگر در آنجا از نزدیک با ایشان ملاقات کردیم. شب که شد امام فرمودند: اینجا برای حضور مردم مناسب نیست و نمیتوانم اینجا بمانم! بعضیها بهشدت مخالف تغییر محل امام بودند، ولی امام تأکید کردند این کار باید انجام بشود و نهایتاً به مدرسه علوی رفتند. خدا بیامرز حاجمهدی عراقی مسئول آن کار شد. ما هم از فردای آن روز از صبح به مدرسه علوی رفتیم و در آنجا حضور داشتیم و در همه آن مدت هم امام را از نزدیک میدیدیم و مشغول کارهای آنجا بودیم. ظهرها هم که پشت سر ایشان نماز جماعت میخواندیم.
بسیاری از مبارزان مؤتلفه پس از انقلاب مسئولیتهایی را به عهده گرفتند، از جمله شهید حاجمهدی عراقی، شهید سیداسدالله لاجوردی، مرحوم حبیبالله عسگر اولادی و پدر شما مرحوم حاجسعید امانی. از حوزه کار این بزرگان، خاطرهای دارید؟ از شیوه رفتاری آنها در مقام ایفای وظیفه چه خاطراتی دارید؟
در کمیته استقبال بعد از شهید آیتالله مطهری و شهید آیتالله بهشتی و بزرگان انقلاب، زیرمجموعه بعدی اکثراً برادران مؤتلفه بودند. از جمله حاجمحسن رفیقدوست، حاج اسدالله بادامچیان و دیگران. هر کاری را که به ما ارجاع میدادند، انجام میدادیم. شاید بیش از دو ماه، ما مسئول تهیه وسایل لازم برای ورود امام به بهشتزهرا بودیم. مثلاً به ما میگفتند فلان تعداد بلندگو و این مقدار سیم و وسایل دیگر تهیه کنید. حتی غذا برای کسانی که آنجا کار میکردند میبردیم، چون شبها عدهای در بهشتزهرا میخوابیدند که یک وقت کسی نیاید بلندگوها و سیمها را ببرد یا قطع کند! شرایط آن موقع بهگونهای بود که اصلاً نمیشود تبیین کرد. خفقان بسیار شدیدی حاکم بود، ولی بچهها بدون اینکه اسلحه یا وسیله دفاعی داشته باشند، آن هم در شبهای حکومت نظامی، دو ماه در آنجا کار کردند تا به ورود امام و انقلاب رسید. اگر خاطرات کمیته استقبال نوشته شود، خود به کتاب یا کتابهایی مفصل تبدیل میشود.
سؤالم معطوف به بعد از انقلاب و فعالیتهایی بود که بعضی از چهرهها به عهده گرفتند. مثلاً از حوزه کار شهید لاجوردی و شهید کچویی در دوران مسئولیت دادستانی انقلاب و مسئولیت زندانها، چه خاطراتی دارید؟
در دوران اوجگیری انقلاب، زیرزمین مدرسه علوی به زندان تبدیل شده بود و مردم افرادی را که دستگیر میکردند، به آنجا میآوردند. در آن روزها و به موازات تصرف مراکز امنیتی رژیم شاه، مردم در و پیکر زندان قصر را شکسته بودند. حاجمهدی عراقی مسئول آنجا شد. ما رفتیم و زندان قصر را تا حدی که میتوانستیم، درست کردیم و زندانیها را به آنجا بردیم. همان جایی که ما در دوران رژیم شاه، سالها میرفتیم و رؤسای زندان را میدیدیم، حالا شهید حاجمهدی عراقی نشسته بود. من جلوی در ایستاده بودم. حاجمهدی عراقی برخلاف ظاهر تنومند و بزرگش، دل بسیار رئوفی داشت و بهشدت مهربان بود و دائم تلاش میکرد هر نوع امکانات رفاهی را برای زندانیها فراهم کند و میپرسید: «ببینید به چه چیزهایی نیاز دارند؟ آیا میخواهند با خانوادهشان تماس بگیرند؟ سعی کنید اصلاً به آنها بد نگذرد». خیلی سفارشِ زندانیها را میکرد. از دوران بچگی، حاجمهدی را میشناختم. جلوی در ایستاده بودم که شنیدم چند نفر گفتند این نفوذی دستگاه است!...
به خاطر این رویکرد ملاطفتآمیز؟
بله، به خاطر توجهی که به زندانیان میکرد، میگفتند نفوذی است و باید دم او را ببینیم! من جلو رفتم و گفتم شما باید او را بشناسید و ببینید کیست و از کجا آمده است...
نزدیکترین یار امام است...
بله، وقتی به آنها گفتم که حاجمهدی کیست و چه کار کرده است، از نظری که داشتند خیلی پشیمان و ناراحت شدند، اما درباره شهید بزرگوار کچویی. آنچه میدانم این است که کسی که ایشان را ترور کرد، شب قبلش به خانهشان رفته و با ایشان صحبت کرده بود! شهید کچویی تا دیر وقت در زندان اوین مینشست و با تمام زندانیها صحبت میکرد. اگر مشکلی داشتند یا خانوادهشان نیازی داشتند، مرا صدا میکرد و میگفت: «جوادآقا! تو که در فلان منطقه هستی، برو ببین اگر خانواده این به پولی، چیزی نیاز دارد، یواشکی به آنها برسان». تا این حد مقید بودند، چون خودشان طعم آن را چشیده بودند.
از منش شهید سیداسدالله لاجوردی خاطرهای دارید؟
درباره ایشان مطلبی را میدانم که خیلی برایم مهم است. ایشان وقتی رئیس سازمان زندانها شد، در خیابان معلم و همین جایی که الان دادگاه انقلاب است، محل کارشان بود. ایشان به این شرط رئیس سازمان زندانها شد که آنجا را کوچک کند. گمان میکنم آنجا حدود ۱۰۰۰ نفر کارمند داشت. ایشان به زندان اوین رفت و یک طبقه را برداشت و همه آنها را یکی کرد! یکسری میزهایی گذاشت که اصلاً کشو نداشت! خودش نفر اول بود و بقیه پشت میزها مینشستند و میگفت: در ساعات اداری هیچ جلسهای یا جایی نمیرویم تا کارها انجام شود. در مقطعی این تعداد را، تقریباً به ۱۰۰ کارمند رسانده بود. بیشتر نیروها را به جای پشت میز نشینی و کارهای کاذب، به طرف کارهای مولد و مفید فرستاد که هم بیلان کیفی کار بالا برود و هم از نیروی افراد کاملاً استفاده شود.
هدف این بود که با کمترین نیرو و هزینه بیشترین کار را انجام دهند؟
بله، ایشان میگفتند اگر این تعداد به ۵۰ نفر برسد، دیگر هیچ کاری به فردا نمیافتد. شکل کار اداریشان اینگونه بود.
شما باید از مرحوم آقای عسگراولادی هم خاطرات زیادی داشته باشید. با عنایت به این که به سالگرد ایشان هم نزدیک میشویم، از درسآموزترین رفتارها و خاطرات ایشان چه چیزهایی را به یاد دارید؟
ایشان با تمام امکاناتی که در اختیار داشتند، سطح زندگی بسیار پایینی داشتند. بسیار ساده زندگی میکردند. شاید احساس مردم از حاجآقای عسگراولادی هنوز هم این باشد که شخصی بسیار متمول و سرمایهدار بوده است، ولی وقتی ایشان به رحمت خدا رفتند، کل ارثیهشان دو دانگ از یک منزل مسکونی بود، آن هم در خیابان ایران. در عرصه سیاسی و اجتماعی هم نظر ایشان این بود که کشور باید با تشکیلات اداره شود و روی این مطلب خیلی زحمت کشیدند. اصلاً سر همین ماجرا بود که پس از انقلاب عضو حزب جمهوری اسلامی شدند. مطلب دیگر این است که وقتی در پست دبیرکلی حزب مؤتلفه اسلامی بودند و زمانی رسید که احساس کردند باید دبیرکلی را تفویض کنند، گفتند من به هیچوجه، دیگر دبیرکل نخواهم بود و باید فرد جدیدی بیاید تا ثابت شود که...
تشکیلات نباید قائم به فرد باشد...
بله. این پوستاندازی حزب، کار مهمی بود که ایشان در سالهای پایانی عمرشان انجام دادند.
یکی دو سؤال شخصی هم از شما بپرسم. مؤتلفهایها واقعاً پولدار هستند یا نه؟
بعضیهایشان پولدارند و بعضیها نیستند!
این تصوری که در جامعه است که اینها مولتی میلیاردر هستند، چقدر واقعی است و چرا دوستان شما در اینباره شفافسازی نمیکنند؟
واقعیتش این است که این تصور واقعی نیست. مثلاً موقعی که برای مرحوم حاجآقای خودمان (حاجسعید امانی) انحصار وراثت دادیم، واقعاً میگفتند ما که میدانیم شما یکبار دیگر هم میآیید و برای باقی داراییهای ایشان انحصار وراثت میدهید! یعنی این تصور نادرست، در ذهن برخی اداریهای ما هم رفته بود! منزل ایشان در کوچهای دو متری، پشت مهدیه تهران و حدود ۵۰۰ متر بود. حاجآقای ما در صندوق رفاه بازار مسئولیت داشت. در آن دورهای که اعتصابات بود و بسیاری از کارمندان، نظامیها و... حقوق نمیگرفتند، از این صندوق رفاه به آنها وام و در واقع حقوق میدادند. کسی مطمئن نبود انقلاب به این زودیها پیروز شود. حاجآقا به آنها میگفتند لازم نیست اینها را پس بدهید. درآن دوره پنج نفر رفته و محلی را خریده بودند. این محل هنوز هست. یکی از آنها حاجآقا سعید بود. بعد از فوت ایشان رفتیم که آن را به صندوق رفاه بازپس بدهیم و هر چه میگفتیم در بنچاق هم نوشته است ملک حاجآقا امانی نیست و مال صندوق رفاه است، باورشان نمیشد و میگفتند حتی اگر یک نفر در بازار واکسی هم باشد، سرقفلی جایی که واکس میزند الان اینقدر میارزد، آن وقت حاجآقای شما در طول این همه سال که در اینجا خدمت کرده، جایی را به نام خودش نکرده و حالا هم آمدهاید که آن را پس بدهید؟ منظورم این است که ماجرا آنطور که میگویند نیست و کسانی که در دهه اول انقلاب شعارهای این شکلی میدادند، برای این بود که از آنها بهرهبرداریهای سیاسی کنند.
شعارهای کمونیستی میدادند...
بله، جالب این است که آنها امروز خودشان مولتی میلیاردر شدهاند و در عین حال هم از نظام طلبکارند!
شما به تعبیر امروز آقازاده هستید یا نه؟
پدر ما هم خادم بودند، چه رسد به خودِ ما.
به هر حال ایشان در بازار بود و وجههای داشت. شما از مواهب آقازادگی بهرهمند نشدید؟
الحمدلله نه. حاجآقای ما بهشدت نسبت به این مسائل حساس بودند. کار آقای حاجاسدالله بادامچیان، در اصل فرشفروشی است، اما پس از انقلاب آن را رها کردند و دنبال مسئولیتهای دشوار و فاقد مواهب مالی رفتند. حاجآقای ما در اوایل انقلاب- که عدهای میخواستند وارد عرصه مسئولیت شوند- میگفتند: «اول بروید و درآمدهایتان را جور کنید که نخواهید برای کسب درآمد به انقلاب وصل شوید، بعداً بروید کار دیگری را انجام بدهید». حاجآقای ما قبلاً فرشی به قیمت ۵ هزار تومان را به من هدیه داده بودند که بعد از انقلاب شده بود مثلاً ۲۰ میلیون تومان. آقای بادامچیان خانه ما بودند و گفتند مواظب این فرش باش، چون فرش خوبی است. آن شب حاجآقا به من گفتند جواد! این فرش دیگر در شأن تو نیست، من این را میبرم و فرشی را که در شأن تو باشد میآورم!
یک فرش نصف قیمت آوردند...
خیلی پایینتر از نصف قیمت. آن فرش ساروق بود و این یکی فرش قزوینی. من هیچ حرفی نزدم و حاجآقا آن فرش را بردند و فروختند و یک فرش ارزان آوردند و گفتند فرش گران در شأن تو نیست. ما هم بیگفتوگو و بحث قبول کردیم. اگر همه این نکات را رعایت میکردند، بسیاری از مسائل پیش نمیآمد.
البته اگر رعایت میکردند...
هر کس به تناسب جایگاه و شأن خودش باید برنامهریزی و رعایت کند.