شناسنامه مرا حدود یک سال بزرگ گرفته بودند. وقتی مدرسه رفتم در واقع شش سالم بود. به گمانم کاملاً توجیه نبودم که کجا رفتهام و سر از کجا درآوردهام. فکر میکردم در مدرسه هم همان نوازشهای مادربزرگ و دست و دلبازیهای پدربزرگم خواهد بود، اما این طور نبود. یادم میآید پنجره کلاس ما به حیاط مدرسه دخترانه باز میشد. دو خواهر داشتم که از من بزرگتر بودند و طبیعتاً مرا دوست داشتند، من هم خواهرانم را دوست داشتم. آنها دانشآموزان دوم و سوم ابتدایی بودند. روزی از سر مهر آمدند جلوی پنجره کلاس ما و برای برادر کوچکشان دست تکان دادند. من هم خواستم برای خواهرانم سنگ تمام بگذارم، چون فکر میکردم و احتمالاً درست فکر میکردم که اگر سر جایم دست تکان دهم آنها خوب مرا نخواهند دید. رفتم روی نیمکت و برای خواهرانم دست تکان دادم، اما این حرکت من از چشمهای تیزبین معلم دور نماند و او با خطکش چوبی غولپیکری که فکر میکنم اندازه یک کامیون بود! - دستکم در چشم یک کودک شش ساله- به جان من افتاد و مرا کبود کرد. از آن روز من با مدرسه و کلاس بنای لجبازی را گذاشتم، درس نخواندم، مرتب هم مریض میشدم، احتمالاً به خاطر این که کنار مادر و مادربزرگم بمانم، چون من بیشتر به آن نوازشها نیاز داشتم تا آن خطکش چوبی اندازه کامیون و آخر سر هم در همان گام اول مردود شدم. سال بعد دوباره سر کلاس اول نشستم، اما شانس بزرگ زندگیام رخ نشان داد و آن معلم دیگر نیامد. لفظ فرشته نجات را تا به حال شنیدهاید؟ اگر فرشته نجات درباره هر کسی اغراق باشد درباره من کاملاً واقعیت دارد. فرشتهای در صورت یک زن، یک معلم مرا نجات داد و دوباره توانستم به دنیا اعتماد کنم و از غار کوچک خانه بیرون بزنم. فرشتهای سر کلاس ما آمد که زمین تا آسمان با آن هیولای عجیب و غریب فاصله داشت. من آن سال شاگرد اول شدم. شاید باور کردنش مشکل باشد، اما انگیزه شاگرد اول شدن من آن اشکال خرسها و پروانهها و لاکپشتهای رنگیای بود که با گرفتن هر ۲۰ با استامپهای سبز و صورتی و آبی به دفتر من مینشست. اما حالا که فکر میکنم، زیر آن شکلهای خرسها و پروانهها و لاکپشتها، مهر بود که مرا به مدرسه میکشاند. حالا که فکر میکنم میبینم آن شاگرد اول شدن چیزی نبوده است، حتی آن خرسها و پروانهها و لاکپشتها که امروز معلوم نیست در کجای این زمین پوسیدهاند و دوباره به خاک برگشتهاند، اما آن مهر هرگز در قلب من نمیپوسد.
من برای چه به مدرسه میروم؟
امروز سخن بر سر این است که بزرگترین کارویژه نظام آموزشی کشور چه باید باشد؟ این سؤال، مهم است که من بدانم اساساً برای چه به مدرسه میروم؟ اگر امروز این سؤال را از دانشآموزان یا اولیا یا حتی کادر آموزشی بپرسید پاسخهای متنوعی خواهید یافت، فرض کنید اساساً پاسخهای متنوع در کار نباشد و همه دانشآموزان، اولیا و کادر آموزشی بگویند ما میرویم تا در مدارس، آموزش ببینیم و پرورش بیابیم. اما مراد ما از آموزش و پرورش دقیقاً چیست؟ فرض کنید همه متفقالقول بگویند که میرویم تا تربیت شویم، اما مراد ما از تربیت شدن چیست؟ به چه چیزی تربیت شدن میگوییم؟ میبینید همان وقت که دانشآموزی یا اولیای او میگویند میرویم تا تربیت شویم همزمان به این فکر میکنند که چطور میشود از دانشآموز دیگری جلو زد. چه شگردی را به کار ببریم که در چشم ناظم یا مدیر یا معلم عزیزتر شویم، یا چه کنیم که مهمتر به نظر برسیم؟ میبینید درست است که میگویند تربیت شویم، اما منظور دقیقتر آن است که برای مسابقه دادن تربیت شویم، بتوانیم بیشتر به دست آوریم و کمتر از دست بدهیم. ممکن است به زبان بگویند نمره چندان مهم نیست، اما میبینید که عملاً پدر و مادر به فرزند خود دیکته میکنند که زرنگ باشد. این که پدر و مادر تأکید میکنند که بچه زرنگ باشد یعنی چه؟ یعنی بتواند بیشتر به دست آورد و کمتر از دست بدهد و تا آنجا که میتواند از دیگران جلو بزند. اما کجا آدم از دیگران جلو میزند؟ کجا به این فکر میکند که بیشتر به دست آورد و کمتر از دست بدهد؟ معلوم است که در مسابقه. وقتی مسابقهای مطرح نباشد مسلماً جلو زدن هم مطرح نخواهد بود. پس در واقع ممکن است ما تعارف کنیم و بگوییم که فرزندم را سپردهام که تربیت شود یا پرورش یابد، اما در نهایت خواسته من این است که فرزند من بتواند بهتر مسابقه بدهد و از دیگران جلو بزند. در واقع خواسته ما برتریطلبی است، اما میخواهیم با عناوین انحرافی، عنوان اصلی را بر زبان نیاوریم.
تعارف نکنید، کودک مهربان میخواهید یا باهوش؟
شما امروز از اولیای دانشآموزان بپرسید میخواهید فرزند شما مهربان باشد یا باهوش؟ اگر تعارفات را کنار بگذارند به احتمال بسیار زیاد خواهند گفت: باهوش! ممکن است برخی بگویند چه اشکالی دارد که فرزند ما هم مهربان باشد و هم باهوش. فرض بگیرید بین این دو قرار باشد یکی را انتخاب کنید. فرض کنید که این دو قابل جمع نیست، در آن صورت کدام یک برای شما مطلوبیت و جذابیت بیشتری دارد. واقعیت آن است که اکثر ما به سمت هوش خواهیم رفت، چون مهربانی جذابیت و مطلوبیتی برای ما ندارد. اما سؤال مهم این است که چرا مهربانی برای ما جذابیتی ندارد؟ به خاطر این که اساساً ما زندگی را مسابقه میبینیم و معلوم است که در یک مسابقه، مهربانی به درد نمیخورد، در مسابقه مهربانی کردن یعنی باخت، در مسابقه قرار نیست تو به رقیب خودت کمک کنی، بلکه باید از او جلو بزنی. در مسابقه قرار نیست با کسی تعارف کنی. در مسابقه آمدهایم از همدیگر جلو بزنیم و حتی همدیگر را زخمی کنیم، جلو بزنیم و برویم. با این تفاصیل معلوم است که در یک مسابقه، هوش تا چه اندازه مطلوبیت دارد. چرا؟ به خاطر این که کار هوش، محاسبه و نقشه کشیدن است و همه اینها به درد یک مسابقه میخورد، اما کار مهربانی به آغوش کشیدن و پذیرفتن و پناه دادن است و معلوم است که جای مهربانی در یک مسابقه نیست و از این نظر میتوان این جمله را بر زبان آورد که: پس عجیب نیست در زندگی ما، از جمله در آنچه میآموزیم، جایی برای مهربانی نباشد، چون زندگی ما یک مسابقه است.
چرا دانشآموز، کتاب خود را پاره میکند؟
شما امروز در کلیدواژههای آموزشی ما نگاه کنید ببینید اساساً جایی برای مهربانی وجود دارد؟ در تبلیغهای آموزشی و شبهآموزشی همه جا سخن از هوش برتر است. همه جا سخن از «بیبی انیشتین» است، همه جا سخن این است که: «چطور من میتوانم آیکیوی کودک خودم را بالا ببرم.» همه جا سخن بر سر این است که چطور میشود در یک زمان کوتاه پاسخ یک تست را داد. توجه کنید به مؤلفههایی که در این تبلیغها وجود دارد. چرا مهم است که من در یک زمان کوتاه به یک تست جواب بدهم، چون اساساً زمان در مسابقه تعیینکننده است. هر کس در زمان کوتاهتر از خط پایان بگذرد برنده است و دقیقاً به خاطر این است که وقتی یک پایه تحصیلی تمام میشود دانشآموزان این حس را دارند که از خط پایان گذشتهاند، بنابراین دیگر سراغ آن کتاب نمیروند و محتوای آن کتاب جذابیتی برایشان ندارد.
روزی روزگاری در مدرسه ما میان برخی از دانشآموزان و بعدتر در دانشگاه حتی میان دانشجویان مرسوم بود که وقتی امتحان هر کتابی را میدادند کتاب را بعد از آزمون پاره میکردند. این پاره کردن کتاب از کجا میآید؟ از نفرت. از خستگی یک ماراتن، از فرسودگی یک مسابقه، از این که آن محتوا یا نحوه ارائه آن محتوا نتوانسته است رابطه مهرآمیزی با دانشآموز یا دانشجو برقرار کند.
تضادهایی که در دنیای بزرگترها شکل میگیرد
فرض کنید دو بزرگسال جلوی ماشین نشستهاند و در حال مسابقه دادن با ماشینهای دیگر هستند و همزمان دو بچه در صندلی پشت ماشین نشستهاند. مادر که جلو نشسته دارد مشق آن دو بچه را میگوید و آنها مشق خود را مینویسند. مادر بلند میگوید: «به زندگی به چشم یک مسابقه نگاه نکنید» و آن دو بچه در دفترهای خود مینویسند: به زندگی به چشم یک مسابقه نگاه نکنید. همزمان که مادر میگوید به زندگی به چشم مسابقه نگاه نکنید حواسش به ماشینهای کناری است که یک وقت از آنها جلو نزنند و پدر دارد به یکی از ماشینها که از او جلو زده فحش میدهد.
یا فرض کنید معلم یا محتوای درسی تأکید دارد که «علم بهتر از ثروت است»، از آن سو میبینیم که همان معلم یا سیستم آموزشی به دانشآموز به چشم موجودی که قابلیت پولزایی دارد نگاه میکند و به این فکر میکند که چطور میشود به بهانهای از او پول بیشتری به دست آورد. وضعیت ما در تربیت کودکانمان چنین وضعیتی است. خودمان هر روز به شکل آشکار یا پنهان در حال مسابقه دادن با دیگران هستیم، آن وقت زمانی که دوربین تلویزیون از ما مصاحبه بگیرد جلوی دوربین میگوییم ما به مدرسه میرویم که استعدادهای خود را شکوفا کنیم. اما کسی نمیپرسد که پس چرا مدرسه استعدادهای ما را شکوفا نمیکند؟ پاسخ این است که: خود مدرسه بخشی از پیست رالی یا مسابقه است.
فرزندانی آرام میخواهیم، در حالی که خودمان ناآرام هستیم
شما امروز به جامعه ما نگاه کنید. ریشه رنجهای ما کجاست؟ چرا منابع ثروت و برخورداری در جامعه ما و جوامع دیگر عادلانه توزیع نشده است؟ چرا در جامعه ما و جوامع دیگر حتی برخوردارها هم رضایت درونی جدی ندارند و همواره احساس کمبود میکنند؟ یعنی کسی که محروم است حس بدی دارد، چون خود را در قیاس با دیگران فقیر مییابد. برخوردار هم حس خوشایندی ندارد، چون نگاه میکند به افرادی که از او برخوردارتر هستند، یا نه، مراقب است که ثروت او از دست نرود، چون مدام احساس ناامنی میکند. ریشه بسیاری از رنجها و افسردگیها و ملالهای درونی ما کجاست؟ پاسخ، قیاس است. من مدام خود را در بازی قیاس میبینم. چرا؟ برای این که خود را در مسابقه میبینم. امکان ندارد کسی دید مسابقهای به زندگی و خود نداشته باشد، اما در بازی قیاس حضور داشته باشد و در چنین شرایطی ما آدمهای مسابقهای میخواهیم به فرزندان خود یاد بدهیم که با دیگران مسابقه ندهند. آیا چنین چیزی امکانپذیر است؟ ما آدمهایی که در زندگی، طعم آرامش را نمیچشیم و نچشیدهایم چطور میتوانیم طعم آرامش را به دیگران بچشانیم؟ میخواهیم به فرزندان خود یاد بدهیم که آرام بمانند، در حالی که خود آرام نیستیم. میخواهیم به فرزندان خود بگوییم دلال و واسطهگری در پوشش علم نباشند، اما خودمان مبتلا به همین بلا شدهایم و دانشآموز میبیند که در همین جامعه، بسیاری از افراد دکترا گرفتهاند در حالی که دلال علم هستند و مقالات و کتابهای آنها تقلبی است و دیگران نوشتهاند. ما آدمهایی که اگر بین اخلاق و مسابقه بخواهیم یکی را انتخاب کنیم حتماً به سمت مسابقه میرویم میخواهیم به فرزندان خود بگوییم که اخلاقی رفتار کنند.
تصویری نابرابر که از مهربانی و هوش ارائه میکنیم
نگاه کنید به این که مهربانی در چشم ما چه تصویر کوچک و حقیری یافته است. وقتی به واژه مهربانی نگاه میکنید ببینید چه تصویری در ذهن شما ایجاد میشود و وقتی به کلمهای مثل هوش نگاه میکنید چه تصویری مییابید. وقتی به کلمه مهربانی نگاه میکنیم احتمالاً تصویر یک پیرمرد سادهدل یا لبخند مادربزرگ در ذهن ما بیدار میشود، اما وقتی کلمه هوش را میشنویم یاد انیشتین و نظریه نسبیت و شکافت هستهای و فناوری و هوش مصنوعی میافتیم. کدام یک از این دو مشتری بیشتری دارد؟ کدام یک از این دو مطلوبیت بیشتری ایجاد میکند؟ یک مادربزرگ سالخورده و رو به موت (حالا یک لبخند هم روی لبانش باشد جذابتر است) یا خروج از جو زمین و سفر به بیرون از منظومه شمسی؟
کاری که مدرسه و نظام آموزشی خوب میتواند انجام دهد این است که مسئله «من» و «دیگری» را برای من حل کند. تا زمانی که من درگیر بازی من و دیگری هستم درگیر مسابقه هم خواهم بود، اما به وضعیتی فکر کنید که من مدام زندگیام را به صحنه خشونتبار «من» و «دیگری» نکشانم و زندگی را تقسیم بر من و دیگری نکنم. به وضعیتی بیندیشم که نه در قالب عبارات و لفظهای خشک و بیاعتبار، که عمیقاً باور کنم، من و دیگریای وجود ندارد، در آن صورت من، دیگری را خود خواهم یافت، همچنان که یک پدر و مادر فرقی میان منافع خود و کودک خود نمیبینند و با کودک خود مسابقه نمیدهند (گرچه برخی از والدین حتی با کودکان خود هم مسابقه میگذارند)، در این صورت من افراد جامعه را خانواده بزرگ خود خواهم یافت. گرچه متأسفانه عادت به مسابقه دادن حتی به اعضای خانوادهها هم کشیده شده است. اجازه بدهید این طور بگوییم اگر مسئله من و دیگری حل شود همچنان که یک مادر، نوزاد خود را جانی جدا از خود نمییاید و آن جان را حمل میکند ما نیز جانها را جدا از خود نمییابیم. تمام رنجهای ما از این روی است که خود را تافتهای جدابافته میدانیم و هر حرکتی بر این مدار است که این جدا بودن را تشدید کند.