کد خبر: 928150
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۷ - ۰۲:۵۷
گفت‌وگوی «جوان» با وحید سلامات مربی خوزستانی فوتبال و رزمنده سال‌های دفاع مقدس
ما اگر جنگیدیم، برای حفظ خاک وطن و حفظ جان خانواده‌مان بود نه برای آنکه روزی عوض آن را بگیریم. آن‌هایی که دنبال این‌ها هستند، در نظر مردم هم جایگاهی ندارند. من اینطور نمی‌پسندم. با بقیه هم کاری ندارم. هرکس خودش می‌داند و خدای خودش
دنيا حيدرى
جنگ یعنی آوارگی، یعنی خمپاره، یعنی خون، یعنی اتفاقات تلخی که با گذر زمان، فراموش نمی‌شود، یعنی از دست دادن عزیزانی که با هر نگاهی به گوشه و کنار شهر، نبودشان یادآور می‌شود، اما دفاع مقدس هشت ساله مردم ایران معنای تازه‌ای به جنگ بخشید. جنگ برای مردم ایران یعنی فداکاری، یعنی ایثار، یعنی از خودگذشتگی، یعنی گذاشتن جان عزیز، یعنی شهادت و جانبازی. اتفاقی که خیلی‌ها را از عالم کودکی به بزرگسالی پرتاب کرد، چراکه دیگر فرصتی برای کودکی کردن باقی نمانده بود بسیاری، چون وحید سلامات مربی کهنه‌کار فوتبال خوزستان و باشگاه صنعت نفت. جنگ او را در عرض دو سال ۲۰ سال بزرگ‌تر کرد. پدر که به خیل شهدا پیوست وحید برابر دشمن قد علم کرد تا دستش را از آب و خاک و ناموس وطن کوتاه کند.

همان ابتدای جنگ بود که پدرتان شهید شد؟ روز‌هایی که شاید هنوز درک درستی از واقعه تلخی که قرار بود سال‌ها گریبانگیر ایران شود نداشتید. حالا بعد از سال‌ها، هفته دفاع مقدس برایتان یادآور چیست؟
یادآور آوارگی، خمپاره، ویرانی، خون، شهادت و اتفاقات تلخی که هرگز از خاطرمان پاک نمی‌شود. البته جنگ که شروع شد، من خیلی کم سن و سال بودم. فقط ۱۴ سال داشتم. درک درستی از آنچه رخ می‌داد نداشتم، اما بزرگ‌تر که شدم، کم‌کم واقعیت‌های تلخ خود را نشان داد. واقعیت‌هایی که تازه خیلی از آن‌ها برای ما به اندازه آن‌هایی که از نزدیک تجربه‌اش کرده بودند ملموس نبود.

پدر چطور به شهادت رسیدند؟
پدرم در پالایشگاه نفت کار می‌کرد. اوایل جنگ که پالایشگاه را بمباران می‌کردند، برای مهار آتش و سرایت نکردن آن به دیگر قسمت‌ها، با ماشین خاک می‌بردند و می‌ریختند برای خاموش کردن آتش و ایمن‌سازی که در یکی از رفت و آمدها، پدرم زخمی می‌شود و او را به تهران اعزام می‌کنند، اما به شهادت می‌رسد و در قم ایشان را به خاک می‌سپارند. قسمتش این بود که از خوزستان نزدیک حضرت معصومه (س) برود.

زمان جنگ، سن و سال زیادی نداشتید. چگونه توانستید رضایت خانواده را برای رفتن به جبهه بگیرید؟
تقریباً ۱۶ سال داشتم که به جبهه رفتم. در عرض دو سال، خیلی بزرگ شده بودم. باید هم اینطور می‌شد. جنگ آدم را بزرگ می‌کند. دیگر جایی برای بچگی کردن نیست. کم‌کم واقعیت‌ها رنگی متفاوت به خود می‌گیرد. انگار معنای واقعی جنگ را به تازگی می‌فهمید. آن وقت است که نمی‌توانید بی‌تفاوت به تماشا بنشینید. باید کاری کنید. نمی‌توانید اجازه دهید دشمن غاصب خاک شما را بگیرد، خانواده‌تان را بکشد و آواره‌تان کند. خانواده‌ام خیلی مخالف بودند. این جنگ پدرم را گرفته بود و طاقت نداشتند یکی دیگر را هم بگیرد. برادر و پسرعموهایم هم جبهه رفته بودند. سخت بود، اما قانعشان کردم که باید بروم و رفتم.

جنگ، اما با کسی شوخی ندارد. جنگ تیر و تفنگ، خمپاره و گلوله و مرگ و شهادت است، هیچ وقت نترسیدید؟
مگر می‌شود نترسید. اولش شما می‌ترسید، اما باید در آن شرایط باشید. دیگر ترس معنایی ندارد، نمی‌توانید به ترسی که دارید بها دهید. این خاک شماست که به محلی برای تاخت و تاز دشمن بی‌رحم تبدیل شده است. این خانه دوستان، آشنایان و هموطنان شماست که یکی پس از دیگری ویران و به تلی از خاک تبدیل می‌شود. نمی‌توانید دست روی دست بگذارید. باور‌ها و اهدافتان باعث می‌شود به ترسی که دارید غلبه کنید. ما نباید این اجازه را می‌دادیم. خودمان باید دست به کار می‌شدیم. باید دست به دست هم برای تمام کردن این رذالت می‌دادیم. می‌دانستیم وقتی می‌رویم، ممکن است برگشتی در کار نباشد، اما هر یک جانی که تقدیم می‌کردیم، می‌توانست ضامن جان هزاران نفر باشد. پس دیگر ترس نمی‌توانست معنایی داشته باشد و شما را از رفتن بازدارد.

از زمین فوتبال به میدان جنگ رفتن چطور بود؟ تا دیروز دنبال توپ می‌دویدید و به یکباره باید با توپ مقابله می‌کردید.
آدمیزاد خودش را با شرایط وفق می‌دهد. ما در جبهه هم فوتبال بازی می‌کردیم. هر وقت بیکار بودیم، بازی می‌کردیم. گاهی حین بازی صدای خمپاره، انفجار و بمباران می‌آمد، سریع روی زمین دراز می‌کشیدیم، اما وقتی صدا‌ها می‌خوابید و تمام می‌شد، بلند می‌شدیم و بازی را ادامه می‌دادیم، یعنی اینطور نبود که در جنگ فوتبال را کنار بگذاریم. باید روحیه خودمان را حفظ می‌کردیم.

مجروح یا جانباز هم شدید؟ یعنی جنگ یادگاری برایتان به جا گذاشت؟
دوبار مجروح شدم. سال ۶۳ ترکش خوردم و سال ۶۵ هم شیمیایی شدم. جنگ بخور بخور هم داشت. ترکش، تیر، شیمیایی و...، اما قسمت تلخ آن وقتی بود که عزیزانت جلوی چشمانت جان می‌دادند و کاری از دستت برنمی‌آمد. یکی از دوستانم در بغل خودم ترکش خورد. به شدت زخمی شد و به بیمارستان اعزامش کردند، اما به شهادت رسید. خیلی‌ها رفتند و ما ماندیم. جایشان خیلی خالی است و نبودشان آزاردهنده.

این جانبازی برای وحید سلامات به چه معنا بود؟ خاطره‌ای از جنگ و یادآور روز‌های تلخ آوارگی یا کمکی برای گذران زندگی؟‌
می‌دانم منظورتان چیست. اولاً جانبازی من زیاد نیست، نهایتا ۳۰، ۳۵ درصد، اما اگر زیاد هم بود، باز معنایی نداشت. جانبازی خاطره‌ای از روز‌های سختی است که پشت سر گذاشتیم، نه چیزی دیگر. حداقل برای من اینطور نیست. نگاه آدم‌ها با هم فرق دارد. شاید برای برخی دستاویزی برای رسیدن به پست و مقام باشد، اما برای من اینطور نیست. اصلاً وجهه قشنگی ندارد که بخواهیم با این دستاویز دنبال پست و مقام و جایگاه باشیم. ما اگر جنگیدیم، برای حفظ خاک وطن و حفظ جان خانواده‌مان بود نه برای آنکه روزی عوض آن را بگیریم. آن‌هایی که دنبال این‌ها هستند، در نظر مردم هم جایگاهی ندارند. من اینطور نمی‌پسندم. با بقیه هم کاری ندارم. هرکس خودش می‌داند و خدای خودش.

وقتی این رفتار‌ها را می‌بینید، دلسرد نمی‌شوید؟ یعنی اگر دوباره به آن دوران برگردید باز هم همان راه را می‌روید یا رفتار‌های برخی این روز‌ها باعث می‌شود تصمیمی دیگر بگیرید؟
خیر، من کاری با کسی ندارم. هزار بار هم که به عقب برگردم، دوباره همان راه را می‌روم و برای حفظ خاک کشورم می‌جنگم. نمی‌خواهم شعار بدهم نه، خیلی سخت است. ما همه آن اتفاقات را در فیلم‌ها می‌دیدیم، اما همه به یکباره مقابل چشمانمان بود. چیزی که امروز اگر در تلویزیون ببینیم، با پوست و گوشت خود حسش می‌کنیم.

می‌دانید هنوز بسیاری از مردم و جوان‌تر‌ها با واقعیت‌های جنگ بیگانه‌اند. برای آشنا کردن آن‌ها با مفهوم و فرهنگ جنگ چه باید کرد؟
باید کار کرد؛ کار فرهنگی. نباید شعار داد. این بچه‌ها کافی است پای واقعیت‌های آن روز‌ها بنشینند، پای حرف‌ها، خاطرات و درد دل آن‌ها که از نزدیک شاهد اتفاقات و جزئی از آن بودند. باید برایشان آن روز‌های سخت را به تصویر کشید تا بدانند. وقتی نمی‌دانند، نمی‌توان توقع داشت که درک کنند.

چند روز پیش در سالروز واقعه جنگ هشت ساله ایران اهواز بار دیگر به خون کشیده شد و زن و بچه مردم به شهادت رسیدند. اتفاقات آن روز، تلخی‌های جنگ را برایتان تداعی نکرد؟
حرف زدن در موردش هم آسان نیست. خیلی تلخ و دردناک بود. آن روز‌ها شما دشمن خود را می‌دیدید، اما چند روز قبل، آن‌هایی که مردم را به رگبار گلوله بستند، از پشت خنجر زدند. بسیار تلخ و دردناک بود. امیدوارم هرگز شاهد چنین اتفاقاتی نباشیم هرگز.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار