مارگارت ملهورن اهل هامبورگ آلمان است که بعد از ازدواج با همسر ایرانی خود علیاکبر محسنیان پدر همسرش نام مریم را برایش انتخاب کرد. زمانىکه در هامبورگ اقامت داشتند، او در یک تجارتخانه کار میکرد، اما چون همسرش دوست نداشت سر کار نرفت. مارگارت که پدربزرگش کشیشی سرشناس و پدرش نازی بود، حالا بیشتر خود را یک ایرانی میداند تا آلمانی. آنها حالا چند سالی میشود که در گرمسار ساکن هستند و کشاورزی میکنند. به واسطه انجمن شهید ادواردو آنیلی با این زوج آلمانی ایرانی آشنا شدیم و گپ وگفتی داشتیم.
چی شد مسلمان شدید؟
وقتی با شوهرم آشنا شدم فهمیدم مسلمان است و بیشتر صحبتهاى ما درباره دین اسلام و مقایسه با مسیحیت بود. تقریباً یک سال طول کشید تا تصمیم به ازدواج گرفتیم. در روز ازدواج پیش آقاى بهشتى در مسجد هامبورگ رفتم و مسلمان شدم.
از شهید بهشتی خاطرهای دارید؟
نه، غیر از اینکه ما را براى هم عقد کرد و من به دست ایشان مسلمان شدم. همسرم میگوید: شهید بهشتى به او گفت: خانم شما واقعاً اسلام را قبول کرده یا نه فقط، چون میخواهد با شما ازدواج کند مسلمان شده است؟
مراسم عقد شما چطور بود؟
مراسمی در کار نبود حتى یک شاهد هم کم داشتیم که همسرم رفت یک نفر را آورد. در آلمان سادهتر از اینجا برگزار میشود البته مراسم ما زیادى ساده بود شیرینى هم نداشتیم که به خودمان تعارف کنیم! تمام شد و من سر کارم رفتم، چون دو ساعت مرخصى گرفته بودم.
چطور مادر راضی شد به طوری که خودش هم به اسلام گروید؟
هنر همسرم بود. با هم خیلی حرف میزدند بالاخره یک روز در ایران به شوهرم گفت: میخواهد مسلمان بشود. ٨٨ سال داشت که با حضور امام جمعه گرمسار در منزل ما شهادتین را گفت و مسلمان شد.
از چه چیز اسلام بیشتر خوشش آمده بود؟
بیشتر میخواست از ما دور نشود، چون همسرم به او گفته بود در صورت مسیحى ماندن راهمان از هم جدا میشود. شاید هم براى خودش دلیل دیگرى داشته، اما مهم این است که خدا کمکش کرد مسلمان شود. یک بار وقتى تاریخ مسلمان شدنش را مینوشتم، متوجه شدم همین روز هم روز تولدش بوده است.
رابطه پدرتان با همسرتان چگونه بود؟
پدرم نازى بود اتفاقاً با همسرم خیلى خوب بود، چون فهمیده بود با جهودها خوب نیست، او را دوست داشت.
اولین نمازی را که خواندید به خاطر دارید؟
اول بار که به ایران آمدیم مادرشوهرم به من نماز یاد داد و من اولین بار که یاد گرفتم در اتاق با ایشان نماز خواندم یادم هست خیلى احساساتى شده بودم و همینطور اشک میریختم.
زندگی در ایران سخت نیست؟
نه، چون در سن خیلى کم با شوهرم آشنا شدم. قبلاً غیر از خرید براى خانه تقریباً با آلمانیها رابطهاى نداشتم الان بیشتر خودم را ایرانى میدانم تا آلمانى. همیشه با فامیل شوهرم که خیلى هم زیاد هستند بودم براى همین به جز نوشتن، فارسى را نسبتاً خوب یاد گرفتم.
با کدام یک از اهلبیت بیشتر انس دارید؟
امام حسین (ع)، ولى مکه که بودم در جایی که جنگ خندق اتفاق افتاده بود مسجدهاى کوچک زیادى وجود داشت. آنجا مسجد حضرت فاطمه (س) بود. خیلى گریه کردم و شوهرم با اصرار من را از آنجا برد.
توصیه شما به افرادی که میخواهند اسلام را بشناسند، چیست؟
دنبال حقیقت بروند، چون هرکس دنبال حقیقت برود بالاخره به اسلام میرسد! مانند شهید ادواردو که من خیلى به جاى برادر مسلمان دوستش دارم. ایشان خیلى بزرگ است. هر وقت فیلم ایشان را میبینم نمیتوانم جلوى گریه خودم را بگیرم. شوهرم میگوید ایمان دارد شهید ادواردو در ظهور امام زمان (عج) حتماً برمیگردد.
ظاهراً مدتی طول کشید تا حجاب بگذارید. چه شد که فلسفه حجاب را پذیرفتید؟
حجاب را مانند بقیه احکام اسلام از همان اول قبول کردم، اما سهلانگارىهاى من و همسرم مدتى این مسئله مهم را عقب انداخت تا اینکه با نماز حجاب را شروع کردم. همسرم کتاب حجاب نوشته شهید مطهرى را به عنوان بهترین کتاب درباره حجاب به من معرفی کرد.
آقای محسنیان شما چی شد به آلمان رفتید؟
آن زمان خفقان عجیبى در ایران حاکم بود! ساواک با قساوت رفتار میکرد، مردم عادى در امان نبودند مثلاً اگر در خیابان دو ماشین با هم درگیر میشدند که یکی ماشین کارمند ساواک بود طرف مقابل بیچاره میشد. اعضای یک خانواده به هم شک داشتند که نکند یکی از آنها ساواکى باشد! براى جوانها دورنماى مثبتى وجود نداشت. کسی که نمیخواست در آن خفقان هضم بشود اگر میتوانست از ایران میرفت. اواخر سال ٦١ میلادى تازه مدرک سیکل گرفته بودم. مرحوم پدرم تاجر فرش بود و به چند کشور از جمله آلمان صادرات فرش داشت. من هم راهی آلمان شدم.
چطور با خانم مارگارت آشنا شدید؟
در یک رستوران. آنجا کسى خواستگارى نمیرود هرکس به شکلی با دیگرى آشنا میشود. خانواده ما مذهبى بود. پدرم هر شب بعد از شام تقریباً یک ساعت تاریخ و ماجراهاى صدر اسلام را براى ما بهصورت داستان تعریف میکرد برای همین ما از نظر مذهبی اطلاعاتی داشتیم. مارگارت بعد از اینکه دانستههایم از پدر درباره اسلام را به او انتقال دادم تمایل به مسلمان شدن پیدا کرد. بعد از آن به مسجد هامبورگ رفتیم و به دست شهید بهشتى مسلمان شد. همانجا هم شهید بهشتى ما را به عقد هم درآورد.
چطور مادر خانم مارگارت را راضی کردید؟
خیلى مخالفت میکرد و سعى داشت جلوى ازدواج ما را بگیرد، حتى از دست من به کنسولگرى ایران در هامبورگ هم شکایت کرد که مزاحمت برایشان درست کردم. در این مدت من با ملاقاتهایى که با ایشان داشتم راجع به سه دین الهى یهود، مسیحیت و اسلام و برترى اسلام حرف میزدم مثلاً قرآن در طول ١٤٠٠ سال تغییر نکرده، اما انجیل چهارگانه تحریف شده و ٤٠٠سال بعد از حضرت مسیح جمعآورى شده و مسائل از این دست تا فارغ از تبلیغات منفی با اسلام واقعی آشنا بشود خدا هم کمک کرد و مسلمان هم شد.
خاطرهای از شهید بهشتی دارید؟
هنگامى که میخواست عقد را جارى کند از مبلغ مهریه سؤال کرد. من این موضوع را فراموش کرده بودم تازه باید با عجله براى خانم توضیح میدادیم و همسرم هم میگفت: مهریه نمیخواهد. شهید بهشتى هم براى توجیه مطلب، مسئله امنیت اقتصادى را مطرح کرد ولی زیر بار نمیرفت و میگفت: این امنیت نمیآورد تا اینکه بالاخره رضایت داد حلقه ازدواجمان مهریهاش باشد و شهید بهشتى خیلی او را از این بابت ستود.
با پروفسور فلاطوری ارتباطی داشتید؟
ایشان را در مسجد میدیدم. همکارى بسیار نزدیکى با مسجد هامبورگ داشت ولی من با ایشان رفت و آمدى نداشتم.
چی شد تصمیم بازگشت به ایران را گرفتید؟
وقتى سروصداى انقلاب بلند شد و امام به پاریس رفتند از گوشه و کنار دنیا به دیدن امام میرفتند! من هم با خانمم به پاریس رفتیم و با امام ملاقات کردیم و تصمیم گرفتیم براى کمک به انقلاب به ایران برویم و در تظاهرات شرکت کنیم. در اتاقى که با امام ملاقات کردیم تقریباً نزدیک ۲۰ نفر دیگر هم بودند و میخواستم از امام سؤال بپرسم، اما ابهت امام مرا منقلب کرده بود و زبانم باز نمیشد. خانمم که حال مرا نمیدانست از پشت سر با صدای خفیف و زیر لب میخواست به من یادآورى کند که سؤال بپرس. براى ساکت کردن او که توجه بقیه را هم جلب کرده بود توانستم امام را حضرت آقا خطاب کنم تا سؤالم را بپرسم که گریه امان نداد و دهانم را بست. امام به من نگاه کردند و در حالى که لبخند میزدند سؤال مرا بدون اینکه از من شنیده باشند گفتند. اینجا بود که حجت به من و افراد حاضر تمام شد. تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم و تا پاى جان به انقلاب کمک کنیم.
چرا سراغ کشاورزی رفتید؟
بعد از پیروزى انقلاب تنها کارى که از من در آن موقعیت ساخته بود فروختن قسمتى از خانه پدرى در شمیران و خرید زمین کشاورزى و کار در این زمینه بود که انجام دادم. کشتهاى معمول آب و هواى گرمسار گندم، جو، ذرت و پنبه است همچنین احداث باغ انار و انجیر و از این قبیل را دنبال میکنم.
کتابی هم به آلمانی ترجمه کردید؟
کتابى ترجمه نکردم، اما مطالبى از معارف اسلامى براى بعضى از دوستان آلمانى مینوشتم؛ البته درباره کتاب و ترجمه در رابطه با اسلام طرحهاى خوبى دارم که میتوان با امکانات کم به توفیقات بزرگ رسید به شرطى که دقیق و با پشتکار اجرا شود! معتقدم قویتر از بمب اتمى و مؤثرتر از هر اقدامى، رساندن طبقهبندى شده حقایق اسلامى به دست مردم تشنه حقیقت در سرتاسر جهان است. ارزشها و حقایق اسلامى با جامعه غرب کاری خواهد کرد که باران رحمت الهى در بهار با طبیعت مستعد میکند ولى افسوس که مسئولان از همه جا بیخبر ما مشغول خودشان هستند.