کد خبر: 925770
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۱:۲۳
خاطره مهدی آل‌احمد از تشییع و تدفین جلال؛
به چهارراه گلوبندک که رسیدیم، دیدم از وسط چهارراه تا خود پاچنار چراغ‌های پایه‌دار بلند گذاشته شده است. جلال را در مسجد گذاشتیم، مسجد متعلق به پدربزرگ‌مان (مرحوم طالقانی و پدرشان) بود.
جوان آنلاین: من ۲۶ ساله بودم و یادم نمی‌رود آن روز که همه برادر‌ها و خواهر‌ها دور هم بودیم، جلال رفت بالای منبر و گفت: بچه‌ها مبادا ۲ تا خانه، ۲ تا تلویزیون و از هر چیزی دوتا برای خود جمع کنید؛ از هرچیزی که به قدر نیاز و فقط یک دانه‌اش. دوشنبه‌ها می‌آمد خانه ما که در گذر قلی‌خان بود. چند وقتی گذشت و تلفن خانه مادری ما زنگ خورد. از اطلاعات بودند و پرسیدند جلال چند تا بچه دارد؟ من پرسیدم چه شده است مگر؟ مادرم فهمید و سریع گوشی را از من گرفت. پرسید چه شده؟ طرف گفت: هیچی فقط خواستم بپرسم. مادرم گفت: تو را به خدا به من بگو چه شده؟ من بدنم دارد می‌لرزد. او هیچ چیزی نگفت. اما مدتی نگذشت که یک خبرنگار به من زنگ زد و گفت: جلال را کشتند. قرار بود جنازه را در کرج به ما تحویل بدهند. ما همه با هم رفتیم کرج، جمعیت پر بود. نویسنده‌ها، روحانیون، شاعران و... همه آمده بودند. بنا بود او را به محله خانوادگی‌مان یعنی پاچنار بیاوریم. به گمانم حدود ۴۰، ۵۰ تا ماشین از کرج با ما به پاچنار آمدند به طوری که سرعت‌مان مثل ماشین عروس آرام بود.

به چهارراه گلوبندک که رسیدیم، دیدم از وسط چهارراه تا خود پاچنار چراغ‌های پایه‌دار بلند گذاشته شده است. جلال را در مسجد گذاشتیم، مسجد متعلق به پدربزرگ‌مان (مرحوم طالقانی و پدرشان) بود. چندتا پنکه آوردیم تا جنازه خنک بماند و او تا صبح آنجا بود. پدرم گفت: او را ببریم قم و کنار پدرم –پدربزرگ جلال- دفن کنیم. چندتا از آقایان آمدند و گفتند: نه او را قم نبرید، ببریم شاه‌عبدالعظیم. آقای فیروزآبادی گفت: من آن جا قبر دارم، ببریم و همانجا دفنش کنیم. پدرم هم گفت: من حرفی ندارم، فقط بگذارید از مادرش بپرسم و بعد تصمیم بگیریم. پرسید و مادرم هم گفت: باشد. از پاچنار تا ابن بابویه جلال را تشییع کردیم تا او را غسل و کفن کنیم. وقتی او را شستیم و تمام شد، گفتم نگه‌دار. مادرم را صدا کردم تا بیاید برای آخرین بار جلال را ببیند. وقتی جلال را دید، سرش را بلند کرد تا به او بوسه بزند. ناگهان از ۲ سوراخ بینی جلال خون آمد. گفتم نگه دار، بگذار من بروم دکتر را صدا کنم. دکتر شیخ‌الاسلام را صدا کردم و گفتم از دماغش خون آمده، تا نگاه کرد، نایلونی تهیه کرد و برد آزمایشگاه، آمد و گفت که به سر جلال ضربه خورده و آن خون بینی‌اش به همین خاطر بوده است. شمس را هم صدا کردم و این قضیه را به او گفتم. کسانی گفتند صدایش را در نیاورید.

نماز خواندن سیمین و جلال را خودم دیدم

سیدمحمدرضا طالقانی (آل‌محمد) به منزل مادری ما آمد و گفت: می‌خواهم جلال را ببینم، ما ماشین گرفتیم و آمدیم تجریش، وسط همین خانه جلال حوض بود، وقتی مغرب شد سیدمحمدرضا شروع به وضو گرفتن کرد، مادرم وضو گرفت و من هم وضو گرفتم. جلال گفت: چه کنیم؟ گفتم یک فرش بده به من پهن کنم آقا سیدمحمدرضا می‌خواهد نماز بخواند. آقا سید که نماز را بست من پشت سر او اقامه کردم و مادرم هم پایین‌تر نماز را بست. جلال هم آمد نماز خواند. سیمین خانم هم که از پشت پنجره ما را می‌دید، رفت چادر سر کرد و آمد پشت سر آقا سیدمحمدرضا نماز خواند. نماز که تمام شد همه رفتیم برای شام. من نماز خواندن سیمین و جلال را به چشم خودم دیدم. جلال می‌خواست برود مکه، اسم هم نوشت؛ مادرم برگشت و گفت: جلال اگر می‌خواهی بروی مکه باید درست بشوی، موهایت را هم باید بزنی، ناخنت را باید بگیری... او هم همه این‌ها را قبول کرد. [مهدی آل‌احمد به عکس جلال در پوستر مراسم سالگردش اشاره کرد و گفت: این عکس را در مراسم عروسی من از او برداشتند].
 
منبع: روزنامه وطن امروز
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار