سرویس فرهنگی جوان آنلاین: فصل اول سریال WestWorld یک اتفاق بود که به دلیل کیفیت بالای سینماییاش، روایت چندخطی و چندزمانیاش، تم وسترنش و البته مهمتر از همه مضامین فلسفیاش توجه زیادی را به خود جلب کرد و محل بحث و گفتگوی بسیاری شد.
این سریال که درباره پارک تفریحی عظیمی به شکل غرب وحشی است و در آن رباتهای انساننما با طراحی فیزیکی و هوش مصنوعی فوق پیشرفته (که تشخیص آنها از انسانهای واقعی تقریباً ناممکن است) میزبانان این پارک هستند و برای هریک خط داستانی و شخصیت پردازی توسط سازندگان پارک صورت گرفته است و مشتریان این پارک نیز افراد متمولی هستند که در این پارک آزاد هستند تا هر کاری میخواهند با روباتهای این پارک انجام دهند.
پدیدآورندگان، خط داستانی ذکر شده را بنمایه دنبال کردن مضامین فلسفی و به چالش کشیدن پیشفرضهای ما و ماهیت مفاهیم فلسفیای (عمدتا اگزیستانسیال) قرار داده بودند، از جمله: واقعیت و حقیقت، آگاهی، ثنویت و دوانگاری روح و جسم، وجود خدا و خالق متافیزیکی، درد و رنج، خشونت، عصیان و شورش، خیر و شر، وجدان اخلاقی انسان، معنای زندگی، خاطرات و ناخودآگاه ما، هوش مصنوعی و رباتهای انساننما و وظیفه اخلاقی ما در برخورد با آنان. هرچند که سکانسهای پر از خشونت و برهنگی سریال آزاردهنده بود و میشد حدس زد رویکرد سازندگان بیش از آنکه حاکی از جستجوی حقیقت و طرح پرسش باشد، پوچگرایی و مادهباوری بر اندیشه جاری در داستان حاکم است. اما به جهت قدرت سریال در قصه گویی و طرح مضامینش در پس داستان و پرهیز از افتادن در ورطه شعار و کلیشه و مهمتر از همه تسلیم نشدن در برابر فلسفه و مضمون و از طرف دیگر شناخت مدیوم تصویر و اعتقاد به قدرت و اصالت قصه و انتقال حس-و نه تحمیل مفهوم-، ما را وا میداشت تا آن را دنبال کنیم و پس از آن به نقد سریال و ادعاهایش بپردازیم.
اما فصل دوم این سریال به معنای واقعی کلمه یک فاجعه بود و بسیاری از مخاطبان خود را سرخورده کرد. سازندگان، نقطه قوت و برگ برنده خود را فراموش کردند و کاملاً به بیراهه رفتند؛ مغلوب و فریفته ستایشها و تشویقهایی شدهاند که نثار فصل اول شد و قصه گویی را فراموش کردند و شد آنچه نباید میشد:فلسفهبافی به جای قصهگویی! مهمتر از همه اینکه انگار خالقان اثر برای خود رسالتی قائل شدهاند تا در فصل دوم تکلیف همه سؤالهای فلسفی بشر –و هر آنچه در فصل اول جا مانده بود- را یکسره کنند (از قدرت «مِیو» در تسخیر ذهن دیگران گرفته تا دروازه قلابی رو به سوی بهشت و میل به جاودانگی انسان) و فراموش کردهاند که قرار بود پیشفرضهای ما را به چالش بکشند نه اینکه به هر ضرب و زوری پاسخی برای آنها بدهند و این خود درستی حدس ما را ثابت کرد که سازندگان بیش از آنکه در جستجوی حقیقت باشند در پی اثبات ادعاهای خود هستند و خشونت و برهنگی افراطی موجود در قصه فصل اول، حکایتی از خشونت در اندیشه سازندگان دارد.
سازندگان آنقدر غرق در دیالوگنویسی با چاشنی فلسفه و قابهای شیک و اسلوموشن بازی و چپاندن هر موضوعی در سریال شدهاند (و در این مسیر حتی دستبهدامن ببر بنگال و فیلهای هند و ساموراییها و سرخپوستها هم شدهاند) که قصهگویی را فراموش کردهاند و حاصل کار، ساختاری معیوب و روایتی پریشان است.
روایت داستان هیچ انسجامی ندارد و نمیتواند داستان خود را به درستی در دَه قسمت تقسیم کند و همزمان قصه شخصیتهای مختلف را به پیش ببرد. اگر بازی زمانی سریال در فصل اول توجیه روایی داشت (هم از لحاظ ساختار و راهبرد قصه و هم به واسطه رویکرد پستمدرن سریال در به چالش کشیدن حقیقت) در این فصل تنها کارکردی که دارد سردرگم ساختن و فریفتن مخاطب با ادعای پیچیدگی در روایت است.
اقدامات هیچ کدام از شخصیتها هیچ توجیه منطقی ندارد و شخصیتها پیچشها و دگرگونیهایی در فصل دوم پیدا کردهاند که نه در فصل اول برای آن مبنایی تعریف شده بود و نه در فصل دوم توجیهی برای آن آورده میشود (برای نمونه دلورس که تردیدها و سفر جستجوگرانه او در فصل اول محور اصلی داستان بود و مخاطب را با خود همراه میساخت در این فصل بیشتر یک جانیِ روانیِ بیانعطافِ فاقدِ ظرافتهای فصل اول است). اطلاعات جدید و بعضاً جذابی هم که از گذشته شخصیتهای مختلف در این فصل ارائه میشود به دلیل همان پریشانی کارکرد خود را از دست میدهد.
اوج فاجعه سریال هم جایی است که وارد کتابخانه میشویم و در توصیف رفتارهای انسان آن را به چند خط نوشته تقلیل میدهد و برای هر انسان کتابی تعریف میکند برای برخی حجیم و برخی کمحجمتر! فصل دوم این سریال نشان میدهد که مرز میان هنر و فلسفه؛ و «جستجوی حقیقت» با «تحمیل احساسات و عقاید به واقعیت» تا چه حد باریک است و میان ادعا تا عمل فاصله بسیار!