چند روز پیش ساعت ده و نیم شب هنوز نشده بود که خوابم برد. وقتی دوباره بیدار شدم ساعت دوازده و ربع بود. بلند شدم و رفتم آب خوردم. هندوانه داخل یخچال خودنمایی میکرد، نشستم به هندوانهخوری. هندوانه را گذاشتم کنار و کتابی را که آن روز خریده بودم برداشتم به خواندن. کتاب آنقدر خوب بود که خواب را از سرم پراند و ساعت شد ۵ صبح. بلند شدم و رفتم کوه، چون نخوابیده بودم گفتم یک ساعتی میروم بالا و برمیگردم. ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه پای کوه بودم و شروع کردم به بالا رفتن، تا پلنگچال دو ساعت و اندی راه است. قصد نداشتم تا آنجا بروم، اما هی قدم به قدم نزدیک شدم به پلنگچال و حدود ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه در پلنگچال صبحانهام را خوردم.
وقتی از پناهگاه بیرون آمدم دو کوهنورد حرفهای میخواستند بروند ایستگاه پنج. از آنها پرسیدم تا ایستگاه پنج چقدر راه است؟ گفتند یک ساعت و نیم. شنیده بودم شیب تندی دارد. پیش خودم گفتم کار من نیست، به ویژه که شب هم نخوابیدهام و بدنم استراحت نکرده است. یکی از کوهنوردها گفت: شما که میخواهی دو ساعت بروی پایین، سرازیری هم که برای زانو اصلاً خوب نیست، بیا با ما همراهی کن برویم ایستگاه پنج و با تلهکابین برمیگردیم پایین. گفتم نه، ممنونم، چون میدانم و شنیدهام که نفسگیر است. آن کوهنورد با لحن مهربانانهای برگشت گفت: سخت نگیر و نظرم را یک لحظه برگرداند. با تردید از این که نکند نتوانم این کار را انجام دهم راه افتادم. اولین بار بود که میخواستم تا ایستگاه پنج بروم. همانطور که پیشبینی کرده بودم کار سادهای نبود. شیب تندی داشت و نفس آدم را میگرفت، اما همراهانم فوقالعاده بودند. من بدون هیچ تجهیزاتی رفته بودم و آنها در طول مسیر باتوم- عصای کوهنوردی- و چفیه و آب و خرما در اختیارم قرار دادند تا این که رسیدیم به جایی که به قول آن دو کوهنورد آنجا بخش روکمکنی صعود به ایستگاه پنج بود. یکی از کوهنوردان برگشت گفت: ما اسم صعود از این یال را گذاشتهایم روکمکنی، یک مسابقه روکمکنی بین کوه و کوهنورد اینجا درمیگیرد. کوه میخواهد از تو رو کم کند و کوهنورد هم میخواهد از کوه رو کم کند. تیشرت من شده بود عین دریاچه ارومیه پر از نمک. رسیده بودیم به جای نفسگیر داستان و به واقع هم همینطور بود. ما سه نفر در واقع داشتیم با کوه میجنگیدیم که کم بیاورد و کوتاه بیاید تا ما به قله برسیم، مثل دو مبارزی که روی تشک یا رینگ رفتهاند و هیچ کدام نمیخواهد کوتاه بیاید.
نصف مسیر نیم ساعته صعود از یال روکمکنی را با مشقت و رنج رفته بودم بالا و به معنای کامل داشتم رنج میکشیدم، اما در یک لحظه همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت و داستان به کل در من تغییر کرد. در واقع این که میگویند همه چیز در نگاه آدم است و جهان چیزی جز نگاه آدم نیست حرف کاملاً درستی است. تو نگاهت را تغییر بده تا آنچه که میبینی هم در تراز نگاه تو تغییر کند.
من و تو مدیون گامهای کوچک این لحظهمان هستیم
من تا آنجا مدام کوه را در سؤال کِی میرسیم میخواستم بقچهپیچی و بستهبندی کنم و معلوم بود که کوه به این بزرگی در بقچه کوچک من جا نمیگرفت و داستان صعود ما تبدیل به داستان رنجآوری میشد و یک سؤال که بیتابانه مطرح میشد: «پس کی میرسیم؟» یک لحظه به خودم آمدم و گفتم تو که همیشه خوب بالای منبر میروی و دیگران را موعظه میکنی که سفر مقصد نیست، سفر یعنی از هر لحظهای که در آن هستی آگاه باشی و آن را به خاطر لحظه بعد تبدیل به تفاله نکنی و من داشتم همان کاری را میکردم که در مطالب خود دیگران را از آن منع میکنم. یعنی این که هر لحظه زندگیات را چنان که هست زندگی کن، این طور نیست که بگوییم لحظه بعد ارزشمندتر از لحظهای است که در آن قرار دارم. این صرفاً یک قضاوت و دریافت منفیگرایانه ذهنی است. وقتی اینها را در آن رفتن مشقتبار به سمت بالا با خود مرور میکردم و تصویرم از کوه همچنان تصویر جنگ برای بالا رفتن بود ناگهان تصویرهای بیرونی در من تغییر یافتند و به خودم آمدم و گفتم این «لحظه اکنون همین حالا» ارزشمندترین قدمی است که من برمیدارم و در هر قدمی که برمیدارم باید حضور داشته باشم نه این که ارزش و زیبایی و جایگاه این قدم را پای یک قلهای که آن هم یک گوشهای از این خاک است فدا کنم. به واقع من مدیون همین قدمهای کوچک و کوتاه بودم که داشتند مرا به سمت بالا میبردند و بسیار بیانصافانه بود اگر من قدردان همین گامهای کوچک نمیبودم و این گامها را به حساب هیچ میشمردم و افق نگاه من فقط قله بود. به چند لحظه نکشید که نگاه من از قله گرفته شد و نگاهم را فروتنانه به گامهایم دادم و در هر گامی که برمیداشتم سپاسگزاریام را از پاهایی که هر لحظه قدم برمیداشتند انجام میدادم و دیدم که چقدر همه چیز تغییر یافت. از آن لحظه در واقع با کوه رفاقت میکردم و صورت مسئله از یک جنگ به یک رفاقت و یک بودن در لحظه تغییر یافت. به وضوح از آن لحظه کوه را زیبا دیدم. کوه و بوتههای خار که گلهای بنفش زیبایی داشتند در چشم من جان گرفت، در صورتی که درست چند لحظه قبل هیچ کدام از اینها را نمیدیدم و آنچه بود فقط یک حرص و ولع بالا رفتن بود. یک میل غیرطبیعی برای این که من فتح کنم، در صورتی که از آن لحظه به بعد درست است که من بالا میرفتم و صعود میکردم و ظاهراً داشتم همان کاری را میکردم که لحظههای قبل انجام میدادم، اما اتفاق بزرگی در من افتاده بود، من داشتم با کوه مثل دو رفیق، دوستی و رفاقتم را به جا میآوردم و شگفتانگیز بود که از آن لحظه به بعد بالا رفتن برای من بسیار ساده و آسان شد. با خود میاندیشیدم اگر من این لحظه در شهر بودم آیا این درس را یاد میگرفتم؟ آیا اینها در کتابها نوشته میشود و حتی اگر نوشته شود آیا هر کس عملاً در زندگی خود تجربه نکند اینها را عمیقاً میفهمد؟ من این مطلب و دریافت را مینویسم و شاید کسی از میان خوانندگان بگوید راست میگوید، اما تا او این را در درون خود حس و تجربه نکند، تجربه من چیزی جز یک نوشته گذرا نخواهد بود.
مهربانی با خود، مقدمه اصلاح است
داستان این است که چرا ما اغلب زندگی را از زاویه یک مبارزه طولانی و نفسگیر میبینیم؟ و حتی بسیاری از ما درباره خودمان هم چنین حسی را داریم که من اگر به اندازه کافی احساسات خصمانه نسبت به خود نداشته باشم و هر روز خودم را به نام «خودانتقادی» به طور کامل ویران نکنم آن وقت روزم شب نمیشود یا نباید شب شود. بسیاری از ما آدمها رفتار بیرحمانهای با خود داریم و اسم آن را مبارزه با نفس یا هر عنوان دیگری میگذاریم، اما آیا اگر کسی واقعاً خود را محترم بشمارد و با خود دوستی کند و خود را دوست داشته باشد مرتکب خلافی شده است؟ چرا در جامعه ما احساسات خودویرانکنی موجه شمرده میشود، اما به محض این که ما متوجه میشویم کسی خودش را دوست دارد و جلوی آینه به خودش چشمک میزند و دست خودش را میگیرد و نگاه میکند و خودش را مهمان یک بستنی یا قهوه یا یک حس خوب میکند اسم او را سریعاً در فهرست خودشیفتهها میگذاریم؟
بله خودپرستی بد است، اما کدام خود؟ اگر یک خود تاریک و منفی و زشت در شما جاگیر شده و اگر عادتی نکوهیده در من است مسلماً من نباید خودم را فریب بدهم و آن عادت زشت را بزک کنم و رویش را مالهکشی کنم و بعد شروع کنم به پرستش یا شیفتگی نسبت به آن عادت. اما سؤال این است اگر کسی خودش را عمیقاً دوست دارد، حتی با همه معایبی که دارد، چنین آدمی میتواند خودش را هرس و اصلاح کند یا کسی که اساساً خودش را قبول نکرده و تا آخر عمر هم قبول نخواهد کرد و هیچ وقت در موضع پذیرش خود برنمیآید؟
اگر قبول داریم مهربانی با خود مقدمه اصلاح است در این صورت دائم مخاصمه و مبارزه دیدن صحنه درونی یا بیرونی زندگی چه وجه و اعتباری میتواند داشته باشد؟ بسیاری از ما نمیتوانیم تغییر کنیم، چون همیشه فکر میکنیم که باید خودمان را یکدست کتک مفصل بزنیم تا تغییر کنیم، دقیقاً مثل پدر و مادرهایی که با بچههای خود چنین رفتاری میکنند، حالا فرق نمیکند این کتک زدن یک کتک زدن و کبود کردن مرئی و بیرونی و ظاهری باشد یا نه بدرفتاریهای زیرپوستی و وقت نگذاشتنها و بیاعتنایی کردنها و امثالهم.
سپاس، کیمیایی که نگاهت را طلایی میکند
همه چیز در نگاه آدم جان میگیرد و سفر درونی و بیرونی زندگی، سفر در هر لحظه است. بسیار مهم و کلیدی است که من هر لحظه این سفر را ببینم و از هر آن چیزی که در اختیار من قرار میگیرد سپاسگزار باشم. شاید دلیل آن که من آن روز نگاهم به آن بالا رفتن از کوه تغییر کرد- و به واقع بالا رفتنی در کار نیست، چون اگر فیزیکی به داستان نگاه کنیم میگوییم چرا اینها با این همه مشقت بالا رفتند که دوباره پایین برگردند. اگر قرار بود که پایین برگردند اصلاً چرا بالا رفتند و به یک معنا اتفاقاً سؤال خوب و درستی است- این بود که قدردانانه و سپاسگزارانه به پاهایم، به کوه و به آن فرصتی که در آن لحظه به من عطا شده بود که آن تجربه را از سر بگذرانم نگاه کردم. اگر آن کوه آن جا نبود چطور من میتوانستم این تجربه را از سر بگذرانم. یک لحظه به این فکر کردم که این کوه، حریف من نیست بلکه خادمی است که به من خدمت میکند. چرا؟ چون اینجاست که به من فضای یک تجربه خوب را بدهد و به این ترتیب نگاه من به کوه، نرمتر و مهربانتر شد و دیگر او را یک حریف و چیزی که من باید به او حتماً غلبه کنم ندیدم، بلکه مثل دو دوست سرخوشانه دستهای هم را به هم دادیم و از آن یال عبور کردیم و به قله رسیدیم.
بسیار این سو و آن سو میبینیم که عدهای مثلاً موفقیت خود را به رخ دیگران میکشند و میگویند ما این قدر عرق ریختیم و این قدر بیخوابی کشیدیم و این قدر رنج به خودمان دادیم... و با تأسف تمام میبینیم که الگوی جوانها گاه همین تعریفهای وحشتناک از زندگی است. چه کسی گفته است که من باید به هر قیمتی و هر رنجی و هر شکنجهای موفق شوم؟ زندگی واقعاً این نیست که من خودم را هر لحظه به زحمت بیندازم و بسیاری از آدمها از جمله خودم را قربانی کنم تا فردا از آن موفقیت یک قاب افتخار بسازم و به دیگران بدهم تا بهبه و تشویق و تحسینهای آنها را جلب کنم و با آن موفقیت به خودم ببالم و احساس هویت و بودن کنم، در حالی که تجربه به ما نشان داده هیچ کدام از این موفقیتها آن احساس رضایت درونی اصیل را در اختیار ما قرار نمیدهد.
انسان راضی و خرسند را به جای انسان موفق بنشانیم!
داستان عمیقتر این است که من انسان راضی و خرسند را به جای انسان موفق بنشانم. انسان راضی و خرسند انسانی است که هر لحظه از زندگی خود را زندگی میکند و مدام به لحظههای خود برچسب نمیزند که این لحظه من خوب بود و آن لحظه من خوب نبود. انسان راضی و خرسند کسی است که منتظر بیرون نمیماند که به او هویت یا احساس شادی داده شود، بلکه این شادی و هویت و بودن از درون خود او میجوشد، در حالی که انسان موفق برای آینده تلاش میکند. الگوی ذهنی انسان موفق این است: «من این لحظه خود را به درد و شکنجه تبدیل میکنم تا در آینده شاد باشم»، در حالی که او حتی اگر به همه آن چیزهایی که میخواهد در آینده برسد واقعاً برسد باز خواهد دید که زندگی را تلف کرده است، چون واقعاً زندگی را تلف کرده است. فرق میان انسان موفق و انسان راضی در این است که انسان موفق، کوه را حریف خود میداند و صرفاً وقتی به قله میرسد احساس موفقیت میکند در حالی که انسان راضی، زندگی را از دریچه حریف تمرینی نمیبیند بلکه به زندگی از چشم رفاقت و محبت مینگرد و هر لحظه زندگی را میزید نه آن که آن لحظه را تفالهای برای رسیدن به شیرینی آینده کند؛ آیندهای که وجود ندارد، چون ما همیشه در یک الان پایدار زندگی میکنیم اگر بتوانیم در هر لحظه زندگی کنیم.