راوي خاطراتي كه درپي ميآيد، آخرين فرزند شهيد سيداسدالله لاجوردي و شاهد ماجراهايي شنيدني از واپسين ساليان حيات اوست. اين نكتههاي ناب نمايانگر آن است كه چهرههايي چون لاجوردي چگونه و با اتكا به چه خصالي توانستند دوران دشوار مبارزه و دوران دشوارتر پس از پيروزي انقلاب و تأسيس نظام را بپيمايند. با سپاس از جناب سيداحسان لاجوردي كه ساعتي با ما به گفتوگو نشستند.
اينك كه از پس ساليان سال به شخصيت پدر مينگريد، ايشان را با چه ويژگيهايي به ياد ميآوريد؟
به نظر من مهمترين ويژگي پدرم، شيوه تربيتي غيرمستقيم ايشان بود. هيچوقت نكتهاي را صريح تذكر نميدادند كه تو ذوق مخاطب بخورد و هميشه آن را با لطيفه و نكته جالبي در ميآميختند و كاري ميكردند كه خود انسان متوجه اشتباهاتش شود.
در مسائل عبادي چطور؟
هيچوقت ما را براي نماز صبح با توپ و تشر بيدارنميكردند، بلكه شانه و كمرمان را ميماليدند و ما را نوازش ميكردند تا بيدار شويم. بعضي از والدين متأسفانه قاطعيت و خشونت را يكي ميدانند، در حالي كه اين دو هيچ ربطي به هم ندارند. پدر در عين مهرباني، بسيار قاطع بودند.
هيچوقت عصباني نميشدند؟
چرا، ولي عصبانيتشان بروز و ظهور بيروني نداشت. ايشان هر وقت از كاري كه ما ميكرديم عصباني ميشدند، سكوت ميكردند. ما هر وقت سكوت پدر را ميديديم، متوجه ميشديم كار اشتباهي كردهايم كه ايشان ناراحت شدهاند.
اشاره به قاطعيت پدرتان كرديد. اكثراً ايشان را با اين ويژگي ميشناسند. اين قاطعيت را در مورد فرزندانشان به چه شكل نشان ميدادند؟
همانطور كه اشاره كردم قاطعيت ايشان با مهرباني همراه بود و اين دو ويژگي را همزمان در خود داشتند. هرگز يادم نميآيد در مقابل ما يا مادرمان صدايشان بلند شده باشد، اما حرفشان را قاطعانه ميزدند و ما هم ميدانستيم بايد تبعيت كنيم. به نظر من در تربيت فرزند، قاطعيت نقش بسيار مهمي را ايفا ميكند و در واقع آن روي سكه مهرباني است، چون اگر پدر و مادر از همه خطاهاي فرزندشان چشمپوشي كنند، در واقع به او نهايت ظلم و نامهرباني را كردهاند. پدر هيچوقت با ما دعوا نميكردند، ولي تذكرها و هشدارهايشان جدي و قاطعانه بود و تكليف آدم را معلوم ميكرد. يادم هست يك بار ايشان در زيرزمين منزل داشتند كار ميكردند و من كاري كرده بودم كه خودم ميدانستم كار درستي نيست. پدر كمي عصباني شدند و من سريع رفتم طبقه بالا، ولي هنوز پنج دقيقه هم نگذشته بود كه پدر آمدند و از اينكه با ناراحتي با من حرف زده بودند، عذرخواهي كردند. به نظر من قاطعيتي كه از روي منطق و بر اساس دلسوزي و به قصد اصلاح طرف مقابل صورت گيرد، نهايت مهرباني است.
يكي از مشكلات نسلهاي كنوني، تناقض بين رفتار والدين در منزل و خارج از آن است كه كودكان و نوجوانان را بهشدت دچار گيجي و بلاتكليفي ميكند. آيا رفتار پدر شما در منزل و بيرون فرقي داشت؟
من در سني نبودم كه بتوانم رفتار پدرم را در بيرون از منزل زياد ببينم، اما ايشان در منزل بسيار مهربان بودند. وقتي پدرم را با پدران ديگري كه در فاميل يا دوستان ميديدم مقايسه ميكردم، بيش از پيش به مهرباني و رأفت ايشان ايمان ميآوردم. ايشان قطعاً از دور روي كارها و رفتارهاي ما نظارت داشتند، ولي ما هرگز چنين احساسي نداشتيم كه به اصطلاح يكي دارد ما را ميپايد و دست و پايمان را بستهاند. در عين حال كه خطوط اصلي را پدر و مادرمان به ما ميدادند، اما اين كار را چنان با مهارت و هوشمندي انجام ميدادند كه كاملاً احساس آزادي ميكرديم. پدرم نزد همه به سادهزيستي شهرت داشتند. اين روزها در هر خانه متوسطي يك دست مبل وجود دارد، ولي در دوراني كه پدرم رئيس سازمان زندانها بودند، اينطور نبود. ما استطاعت مالي براي خريد مبل داشتيم، ولي پدرم مبل نخريدند. اينها در عمل، روي ما فرزندان به شدت تأثير داشت.
نگاه ايشان به عنوان يك مسلمان آگاه، به مسئله ثروت و دارايي چگونه بود؟
پدر آگاهي بالايي نسبت به معارف و احكام اسلامي داشتند و هميشه تأكيد ميكردند نبايد سادهزيستي را با نداشتن اشتباه گرفت. اسلام براي كسب ثروت و دارايي محدوديتي قائل نشده، ولي شيوه زندگي و در واقع ريختوپاش و اسراف را ممنوع كرده است.
بر اساس چه معياري؟
بر اساس شرايط زماني و مكاني. مثلاً پدر در دوره جنگ، اجازه ندادند لوستر بخريم. جنگ كه تمام شد و بهتدريج جامعه به اين سمت رفت كه لوسترِ ساده، جزو تجملات و وسايل لوكس محسوب نميشد، اجازه اين كار را دادند. هميشه تأكيد ميكردند طوري زندگي كنيد كه از نظر مالي، با عرف متوسط جامعه فرقي نداشته باشيد، طوري زندگي نكنيد يا طوري لباس نپوشيد كه جلوه كنيد و ديگران حسرت مال شما را بخورند. به همين دليل رفتار بيرون از خانه و داخل خانه ايشان فرقي نداشت و هميشه سادگي را رعايت ميكردند.
شغل پدر شما قضايي و امنيتي بود. اين شغل روي رفتار ايشان در خانه تأثير نميگذاشت؟
به هيچوجه. ايشان كاملاً بين اين دو حيطه تفكيك قائل ميشدند. يك بار من خطايي كرده بودم و كسي آمده بود كه موضوع را به پدرم بگويد. بهشدت نگران شدم كه حالا پدر با من چه برخوردي خواهند كرد، اما ايشان با من طوري برخورد كردند كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است. در عين حال كه در تربيت فرزندانشان فوقالعاده دقيق بودند، اما مته به خشخاش نميگذاشتند و پيله نميكردند. يك شب پدر ساعت 11 به خانه آمدند و به برادرم محمد آقا زنگ زدند كه همين حالا خودت را برسان اينجا! همه ما بهشدت نگران شديم كه چه اتفاقي افتاده است؟ پدر در مورد مسائل مالي ، بيتالمال و نان حلال، بسيار حساس بودند. محمد آقا كه از اين احضار شبانه پدر بسيار تعجب كرده بود خود را رساند. پدر بسيار عصباني شده بودند و به محمد آقا تشر زدند كه چرا از موقعيت پدرش سوء استفاده كرده و وارد معاملات غيرقانوني شده است! محمد آقا كه پاك گيج شده بود توضيح داد به هيچوجه اينطور نيست.با تحقيقاتي كه به عمل آمد، معلوم شد فرد ديگري به اسم سيدمحمد لاجوردي ممنوعالمعامله است و نام اين دو با هم اشتباه شده است. پدرم نسبت به اين نوع مسائل فوقالعاده حساس بودند.
سن رشد شما در دورهاي بود كه برخي گروههاي سياسي به ويژه در نهادهاي آموزشي و دانشگاهها، بهشدت فعال و روي نسل جوان تأثيرگذار بودند. شيوه تربيتي پدر براي اينكه شما به اين گروهكها گرايش پيدا نكنيد، چه بود؟
در دورهاي كه من بزرگ ميشدم، ديگر مجاهدين خلق، چريكهاي فدايي، حزب توده و امثال اينها دورهشان گذشته بود و چندان تأثيري روي من نداشتند. در آن دوره بحث ولايت فقيه و موج نوي روشنفكري و سكولاريسم شروع شده بود. همانطور كه اشاره كردم، پدر هميشه سعي ميكردند به شكل غيرمستقيم آموزش دهند. يك بار در خانه خواهرم مهمان بوديم. خواهرم در اتاقش عكس امام و حضرت آقا را به ديوار زده بود. پدرم ميخواستند چند دقيقهاي در اتاق او استراحت كنند. من همراه پدرم بودم. پدر ميخواستند دراز بكشند كه چشمشان به عكسها افتاد و گفتند:«در اتاقي كه عكس رهبر هست نميتواني پايت را دراز كني!» و به اين شكل نكته بسيار مهمي را برايم روشن كردند. بعد هم رفتند و در اتاق ديگري استراحت كردند.
شيوه تربيتي پدر بر اين مبنا بود كه عمل نيكو و رفتار پسنديده را آموزش ميدادند و به خودي خود، در انسان نفرت از كار بد ايجاد ميشد. ايشان غالباً بدون اينكه نامي از افراد ببرند، بعضي از پروندهها و اسناد را برايمان توضيح ميدادند، مگر اينكه خيانت آن فرد محرز بود يا يك تفكر انحرافي را نمايندگي ميكرد، وگرنه از بردن نام افراد خودداري ميكردند. پدرم از دوران زندان ميگفتند كه سفرهشان را از كمونيستها جدا كرده بودند و آقايي كه تحت عنوان يك گروه اسلامي مبارزه ميكرد و بعد از انقلاب هم منصب بالايي گرفت، در زندان هميشه با كمونيستها بود و نماز هم نميخواند! يادم نميآيد پدرم بيشتر از سه، چهار بار از اين افراد حرفي زده باشند. علاقه و اصراري به باز كردن پرونده افراد نداشتند. شايد با دوستان و همكاران خود از اين نوع بحثها ميكردند، ولي در محيط خانه معمولاً علاقهاي به طرح اين نوع مسائل نداشتند.
پدرتان جزو اولين كساني بودند كه به ماهيت مجاهدين خلق پي بردند. به نظر شما اين شناخت از كجا ميآمد؟
يادم هست يك بار يكي از اعضاي مركزي حزب مؤتلفه به مناسبت سالگرد شهادت پدرم، مصاحبهاي كرد و گفت هنگامي كه شهيد لاجوردي در زندان موضوع انحراف اعتقادي مجاهدين را مطرح و سفرهاش را از آنها جدا كرد، بسياري از ما با او مخالفت و او را به تندروي و ايجاد تفرقه متهم كرديم، اما بعدها متوجه شديم ايشان با تيزهوشي و بصيرت خاص خودش، قبل از همه ما متوجه اين انحراف شده بود. به نظر من اين موضوع به بصيرت، هوش و شناخت بالاي پدرم از افراد و جريانات برميگشت. پدر براي اينكه به ماهيت واقعي كسي پي ببرند، به زمان زيادي نياز نداشتند و معمولاً با كمي صرف وقت ميتوانستند تحليل دقيقي از شخصيت يك فرد ارائه دهند. شجاعت زيادي ميخواهد كه در محيط زندان و جايي كه حتي دوستان و همسنگرهايتان تحليل شما را قبول ندارند، تك و تنها تصميم بگيري كه سفره غذايت را از گروهي كه آن روزها در اوج محبوبيت و مورد قبول بسياري از آقايان علما بود، جدا كني! ايشان در سال 1364 هم در وصيتنامهشان با شجاعتي باورنكردني نوشتند:«مجاهدين انقلاب اسلامي بسيار خطرناكتر از مجاهدين خلق هستند!» ايشان اين حرف را در زماني ميزنند كه بسياري از اعضاي اين سازمان مورد تأييد مسئولان مملكت بودند. همين دقتنظرها نشان ميدهد ايشان علاوه بر هوش و فراست، مطالعات وسيعي هم در اين زمينه داشتند و جريانات اجتماعي را بهدرستي ميشناختند.
شخصيت شهيد لاجوردي تحت تأثير تخريبهاي گسترده رسانهاي خارجي و بعضاً داخلي، بسيار تحريف شده است. شما به عنوان پسر ايشان در اجتماع، با چه واكنشهايي مواجه ميشديد؟
آنهايي كه پدرم را نميشناختند طبيعتاً رفتار خاصي نداشتند، اما طيفي كه پدرم را ميشناختند، دو دسته بودند كه رفتارهاي كاملاً متناقضي از خودشان نشان ميدادند. يك گروه برخوردهاي زشت، تند و حتي توهينآميزي داشتند و در جهت مقابل عدهاي كه پدرم را خوب ميشناختند، بهقدري محبت ميكردند كه شرمنده ميشدم.
در دانشگاه چطور؟
وقتي وارد دانشگاه شدم، بعضي از همكلاسيهايم مرا بايكوت كردند. آنها به ديگران ميگفتند فلاني اطلاعاتي است و گرفتارتان ميكند! اوايل بعضيها از من ميترسيدند، چون پدرم منافقين را قلع و قمع كرده بودند، ولي بعد كه بهتدريج مرا شناختند، رابطهها بهتر شد و دوستان زيادي پيدا كردم.
قبل از شهادت پدرتان هم اين برخوردها را ميديديد؟ واكنش شما چه بود؟ در باره اين برخوردها با پدرتان حرف هم ميزديد؟
قبل از شهادت پدرم، من هنوز سن زيادي نداشتم و چندان وارد محيط اجتماعي نشده بودم و بيشتر در جمعهاي فاميلي يا دوستان خانوادگي بودم. بعدها كه وارد اجتماع شدم، اغلب افراد شناخت درستي از پدرم نداشتند. شايد حدود 10 درصد ايشان را درست ميشناختند كه برخوردشان با من محترمانه بود. در دانشگاه هم بعضي از گروههاي خودي تلاش ميكردند مرا وارد دار و دسته خودشان كنند و از اسم پدرم براي تبليغات استفاده نمايند.
شما در مجموع چقدر افكار پدرتان را قبول داشتيد و داريد؟ اين سؤال را از اين بابت مطرح ميكنم كه در حال حاضر، بحران ارتباط ميان پدر و فرزند، جامعه را دچار چالشها و تضادهاي فراواني كرده است؟
خيلي زياد. اگر توجه كرده باشيد، بچههاي كوچك دبستاني معلمهايشان را خيلي قبول دارند، من اين حالت را در برابر پدرم داشتم. در آن دوره هر اتفاقي كه در مدرسه ميافتاد، ميآمدم و براي پدرم تعريف ميكردم. پدرم با نهايت دقت و مثل آدمي كه هيچ اطلاعاتي ندارد، به حرفهاي ما گوش ميدادند و از ما سؤال ميكردند، طوري كه انگار ما هستيم كه به ايشان چيز ياد ميدهيم! بزرگتر كه شديم، تازه متوجه شديم با چه انسان آگاه، با تجربه و پختهاي سر و كار داريم و در طول اين مدت تصور ميكرديم داريم به پدرمان چيز ياد ميدهيم!
در بحثها چگونه شما را قانع ميكردند؟
متأسفانه انسان با اكثر افراد كه صحبت ميكند، احساس ميكند شايد اطلاعات زيادي هم داشته باشند، اما اين اطلاعات فقط به صورت محفوظات در ذهن آنها ذخيره شده است و هيچ استدلالي پشت حرفهايشان نيست و وقتي با آنها وارد بحثهاي منطقي و استدلالي ميشويد، جوابي ندارند كه به شما بدهند، ولي حرفهاي پدرم مبتني بر استدلالهاي محكم بودند و كاملاً مشخص بود هر حرفي كه ميزنند، پشتوانه عقلي و استدلالي قوي دارد و اگر به عقيدهاي رسيدهاند بر اساس تفكر، پژوهش و شناخت بوده است. اين حالت براي ما آرامشبخش بود.
ايشان با چه روشي به اين يقين رسيده بودند؟
به نمونهاي اشاره ميكنم. پدرم در بين تفاسير مختلف قرآن، به تفسير امام فخر رازي - كه به امام المشككين معروف است- علاقه زيادي داشتند، چون او شبهههاي زيادي را ايجاد ميكند. پدرم دوست داشتند دنبال پاسخ براي شبههها بگردند. وقتي انسان با شك و شبهه دنبال حقيقتي ميگردد و در اين راه تلاش ميكند، طبيعتاً پس از طي اين مراحل و يافتن پاسخ براي شبهات، به يقين ميرسد و اصول و مباني محكم و دقيقي پيدا ميكند. اين عمق و صلابت، در اعتقادات و كردارهاي آن شخص، آشكارا ديده ميشود. افراد متفكر و عميق، حتي اگر فقط چند جمله حرف بزنند، عمق شناخت آنها مشخص ميشود و انسان ميفهمد فرد اهل مطالعه و انسان باتجربهاي است. پدر هميشه بر استقلال انديشه و عدم پيروي كوركورانه از اعتقادات ديگران تأكيد ميكردند و ميگفتند افكار انسان بايد مباني عميق و اصولي داشته باشد. پدر با اين موضوع كه فردي تنها مرجع مطلق ما باشد، مخالف بودند و ميگفتند بايد در عقايد مختلف، سؤال داشته باشيم و دنبال جوابهاي مستدل و منطقي برويم. ما در مدرسه علوي درس ميخوانديم و در آنجا جريانات مختلف، بهخصوص علاقهمندان به برخي گروهها زياد بحث ميكردند. ما اين بحثها را با پدرم مطرح ميكرديم و پاسخهاي دقيق و پختهاي را دريافت ميكرديم كه كاملاً ما را قانع ميكرد.
از نظر رفتارهاي اجتماعي، چگونه به شما آموزش ميدادند؟
پدرم كاملاً متوجه هيجانات ناشي از بلوغ در ما بودند و طوري رفتار ميكردند كه به ما برنخورد يا دچار عقده نشويم. يادم هست يك بار به عروسي دعوت شده بوديم و من روي همان حال و هواي نوجواني، توجهي به لباسم نكرده بودم. پدرم گفتند:«برو و لباس خوب و مرتب بپوش، چون در سن تو درست نيست به ظاهر توجه نكني.» هميشه به ما گوشزد ميكردند ظاهر آراسته و مرتبي داشته باشيم و خودشان هم در عين سادهپوشي خيلي به آراستگي و پاكيزگي توجه ميكردند.
در انتخاب دوستانتان، آيا با ايشان مشورتي ميكرديد و نحوه رفتار ايشان با رفقاي شما چگونه بود؟
ما چون در مدرسه علوي درس ميخوانديم و بچهها معمولاً خانوادههاي مذهبي داشتند، به خودي خود بعضي از مشكلات پيش نميآمد. پدرم هم با همان شيوه نظارت از راه دور، مراقب دوستان ما و خانوادههايشان بودند. هر وقت هم كه دوستانم را به خانه دعوت ميكردم، خيلي صميمي سر صحبت را با آنها باز ميكردند و با هوشمندي و فراستي كه داشتند، خيلي سريع آنها را ميشناختند و با دوستانم رفيق ميشدند.
آيا در دوره نوجواني مواردي پيش ميآمد كه به شما تذكر جدي داده باشند؟
بله، در مدرسه ما روي طرز وضو گرفتن دقت بيش از حد ميكردند، بهطوري كه من دچار وسواس شده بودم. پدرم كنارم ميايستادند و اگر بيشتر از سه، چهار بار روي دستم آب ميريختم، ميگفتند وضويت باطل است!... و آنقدر اين كار را كردند تا وسواس از سرم افتاد. به اعتقاد من وقتي والدين با صبر و تعقل راه را به فرزندانشان نشان دهند و مخصوصاً خودشان به كاري كه توصيه ميكنند، عامل باشند، بسياري از مسائل خود به خود پيش نميآيند.
در مورد مديريت مسائل مالي و رعايت بيتالمال و حلال و حرام، چگونه به شما آموزش ميدادند؟
پدرم به ما پول توجيبي نميدادند و ميگفتند:«شأن شما خيلي بالاتر از اينهاست، هر وقت به پول نياز داشتيد در جيب من هست، برويد و هر مقدار كه لازم داريد برداريد!» ما هم كه ميديديم پدرمان گاهي يك پيراهن را پنج سال ميپوشند، شرممان ميآمد چيز اضافي از ايشان بخواهيم. هميشه پول در كشو بود و وقتي ميديديم كم شده است، متوجه ميشديم يكي از هزينههاي زندگي بالا رفته است و خودمان رعايت ميكرديم و چيزهايي را كه چندان ضروري نبودند، حذف ميكرديم. به نظر من اين اعتماد پدر به ما، مهمترين شيوه مديريت مالي ايشان بود و به ما ياد داد در عين حال كه پول كافي وجود دارد، از ريخت و پاش و صرف هزينههاي اضافي خودداري كنيم. در مورد رعايت بيتالمال هم كه رفتار خود ايشان بهترين سرمشق براي ما بود. پدرم در زيرزمين خانه خياطي ميكردند. از سال 1377 به بازار رفتند، ولي باز هم به خياطي ادامه دادند. ايشان حتي در دوره دادستاني هم با خياطي و دوختن روسري امور خانواده را اداره ميكردند. مدتي شاگرد داشتند، ولي بعد تنها كار ميكردند. ما موقعي كه درس ميخوانديم، تصور ميكرديم دون شأن ماست خياطي كنيم، ولي ايشان با سمت دادستاني اين كار را ميكردند و ميگفتند بيكاري عار است نه كار كردن. ايشان هميشه تأكيد ميكردند در كنار درس خواندن، مهارتهاي مختلف را هم ياد بگيريم. به همين دليل من به توصيه ايشان، كارهاي مختلفي از قبيل خياطي، نجاري، كفاشي و... را در حد رفع نياز ياد گرفتم. وقتي هم براي ايشان كار ميكرديم به ما مزد ميدادند، در حالي كه هزينه خرابكاريهايمان از ميزان كاري كه براي ايشان ميكرديم خيلي بيشتر بود، ولي پدر اين هزينهها را به جان ميخريدند تا ما كار ياد بگيريم. پدرم تا مدتها از دادستاني حقوق نگرفتند و زندگي ما را با خياطي اداره ميكردند. غير از مسئله تأمين معاش، بهشدت از بيكاري نفرت داشتند و هرگز ايشان را بيكار نديدم. وقتي هم كار ديگري نبود كه انجام بدهند، كفشهاي همه ما را جمع ميكردند و واكس ميزدند! خلاصه هر جور كه بود كاري براي خودشان جور ميكردند.
اشاره كرديد با خياطي معاش خانواده را تأمين ميكردند. پس چه علتي داشت كه بعد از كنار آمدن از مناصب رده بالاي قضايي، به بازار برگشتند؟ آيا اين كار در بين اعضاي خانواده، اقوام يا دوستان واكنشي را برنينگيخت؟
كتف، كمر و چشمهاي پدرم در اثر شكنجههاي ساواك آسيب جدي ديده بودند. موقعي كه خياطي ميكردند، چشمشان درست نميديد كه سوزن را نخ كنند، براي همين در زيرزمين زنگ گذاشته بودند كه هر وقت لازم شد، آن را بزنند و يكي از ما برويم و سوزن چرخ را نخ كنيم. حتي در دورهاي هم كه به بازار ميرفتند، باز بعداز ظهرها يكي دو ساعتي خياطي ميكردند.
بعد از اينكه از سازمان زندانها استعفا دادند، شغلهاي مختلفي به عنوان مشاور يا كار در كميته امداد به ايشان پيشنهاد شد، ولي هميشه ميگفتند نميخواهم آويزان نظام باشم. ميگفتند:« شغل رسمي يعني داشتن محافظ، من هم هميشه در معرض خطر و ترور هستم، نميخواهم ديگران به اين دليل جانشان به خطر بيفتد.»
پدرم و به تبع ايشان همه ما فكر ميكنيم براي تأمين معاش خانواده بايد هر كار شرافتمندانهاي را انجام داد و اين حرف غلطي است كه فلان كار در شأن من نيست! روزهايي كه پدرم در بازار پشت دخل ميايستادند و روسري ميفروختند، خيليها با تعجب به ايشان نگاه ميكردند و باورشان نميشد دادستان انقلاب دارد روسري ميفروشد. بعضيها حتي با تعجب سؤال هم ميكردند كه شما آقاي لاجوردي هستيد؟ قيافه پدرم نسبت به اوايل انقلاب خيلي فرق كرده بود. كسي هم باورش نميشد يك مسئول رده بالا در مغازه كوچكي روسري بفروشد.
ظاهراً وسيله نقليه پدرتان هم خيلي لوكس بود!
بله، ايشان با دوچرخه سر كار ميرفتند. بعد از شهادتشان دوچرخه را به موزه شهدا داديم. يك روز به موزه رفتم و ديدم دوچرخه نيست. بدون اينكه خود را معرفي كنم، سراغ دوچرخه را گرفتم و مسئول موزه جواب جالبي به من داد. گفت:بعضي از مسئولان كه ميآمدند، ميگفتند مردم با ديدن اين دوچرخه توقع دارند ساير مسئولان هم با دوچرخه سر كار بروند و دردسر درست ميشود! بعدها رفتم و دوچرخه پدرم را پس گرفتم.
آيا قبل از شهادت، نشانههايي هم ديديد كه معلوم شود ايشان تحت تعقيب هستند؟
بله، پدرم خودشان اين نشانهها را بهتر از بقيه ميفهميدند. گاهي با دوچرخه و گاهي هم پياده سر كار ميرفتند. دائماً هم از اين طرف خيابان به طرف ديگر ميرفتند كه اگر كسي ايشان را تعقيب كرد، متوجه شوند. يكي دو هفته قبل شهادتشان، قفل در منزل ما را شكستند. دو نفر هم با موتور در كوچهمان كشيك ميدادند و وقتي در را باز ميكرديم، ميرفتند! پدرم خيلي احتياط ميكردند، ولي خودشان را حبس نميكردند. ايشان اطمينان كامل داشتند كه بالاخره ترور خواهند شد. يك هفته به شهادتشان تلفنهاي سپاه و وزارت اطلاعات خيلي زياد شد. آنها اصرار داشتند براي پدرم محافظ بگذارند، ولي پدرم قبول نميكردند. بالاخره يكي دو روز مانده به شهادتشان قبول كردند، ولي از آن طرف خبري نشد!
چگونه از شهادت پدرتان با خبر شديد؟
آن موقع در دوره پيشدانشگاهي درس ميخواندم. وسط كلاس بود كه مرا از دفتر خواستند و بعد هم همراه يكي از معلمها و دو نفر از همكلاسيهايم به خانه فرستادند. اوضاع خانه به هم ريخته بود. بعد مرا به بيمارستان بردند و در زير زمين آنجا، در سردخانه در كشويي، جنازه پدرم را به من نشان دادند! چون آمادگي قبلي نداشتم، دچار شوك عصبي شديدي شدم، به خاطر اينكه به من گفته بودند پدرت زخمي شده است. لابد تصور كرده بودند متوجه موضوع شدهام.
و كلام آخر؟
در خلال سخن اشارهاي كردم به مفاد وصيتنامه پدر. به نظر بازخواني چند خط از آن در شرايط كنوني و افتادن برخي نقابها مفيد به نظر ميرسد:
«خدايا! تو شاهدي چندين بار به عناوين مختلف، خطر منافقين انقلاب را همانان كه التقاط به گونه منافقين خلق سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را پر كرده و همانان كه رياكارانه براي رسيدن به مقصودشان، دستمال ابريشمي بسيار بزرگ- به بزرگي مجمع الاضداد- به دست گرفتهاند، هم رجايي و باهنر را ميكشند و هم به سوگشان مينشينند، هم با منافقين خلق، پيوند تشكيلاتي و سپس... ! برقرار ميكنند، هم آنان را دستگير ميكنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت به آنان تلاش ميكنند و از افشاي ماهيت كثيف آنان سخت بيمناك ميشوند، هم در مبارزه عليه آنان و در حقيقت براي جلب رضايت مسئولان و نجات بنيادي آنان خود را در صف منافقكشان ميزنند و هم در حوزههاي علميه به فقه و فقاهت روي ميآورند تا مسير فقه را عوض كنند، به مسئولان گوشزد كردهام ولي نميدانم چرا؟... گرچه نسبت به بعضي تا اندازهاي ميدانم چرا ترتيب اثر ندادهاند...»
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.