پیر جوان دلی که راوی خاطرات خویش از رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شده، از هنرمندان نامدار و پیشکسوت تئاتر و سینمای تهران است. داریوش اسدزاده در این گفتوشنود، در ۹۶ سالگی و با حافظهای قوی، خاطراتی را نقل میکند که تاکنون از بیان آنها امساک داشته است. نگاه هنرمند به سیاست، نکاتی را مکشوف میدارد که معمولاً از منظر دیگران پنهان میماند و آنچه پیشروی شماست، محصول چنین نگاهی است. عمرش دراز باد.
درآغاز، از مشاهدات خود در روز ۲۸ مرداد بگویید. دراین روز چه مناظری دیدید؟
واقعیت این است که در آغاز، آنچه را که در این روز میدیدم، باور نمیکردم!
چرا؟
برای اینکه شاه شخصیت محکمی نداشت و همیشه تا تقی به توقی میخورد، تصمیم به فرار میگرفت. باور نمیکردم که بخواهد و مهمتر از آن بتواند برگردد. فکر میکردم برخی وابستگان به دستگاه سلطنت، دارند برای خوشخدمتی به او مانوری میدهند، ولی از آن طرف نمیدانستم چه دستی پشت ماجراست و در واقع این کار امریکاییهاست. بعدها معلوم شد امریکا و انگلیس دیگر نمیتوانستند پشت در بسته مصدق بمانند و میخواستند آب رفته را به جوی برگردانند.
روز ۲۸ مرداد کجا بودید و در خیابان چه دیدید؟
آن روز در تماشاخانه نصر بالای سر کارگرها بودم که آینه کاریهای سالن ورودی و پذیرایی را درست میکردند. تماشاخانه نصر کنار گراند هتل بود. دفتر تهران مصور هم در طبقه بالای این هتل واقع شده بود. از آنجا که من در تهران مصور هم فعالیتهایی داشتم از همان طبقه بالا جمعیتی را که به سمت بالای خیابان میآمد دیدم که همه چیز را سر راهش میشکست. برای همین فوری دستور دادم پشت در تماشاخانه را صندلی بچینند که جمعیت نتواند وارد شود. آن روز تنها من و جبرئیل سرایدارمان در تماشاخانه ماندیم و بقیه کارگرها رفتند. طرفهای عصر وقتی سر و صداهای بیرون خوابید صندلیهای پشت در تماشاخانه را جمع کردم و بیرون آمدم.
البته در ساعات اولیه صبح آنروز، دستههایی از تظاهرکنندگان میآمدند و مصدق را تجلیل میکردند و تقریباً تا نزدیکیهای ظهر میگفتند مرده باد شاه. بعد از چند ساعت، ماجرا کاملاً برعکس شد! صحنهای که از عصر آن روز یادم مانده، این است که مصدق را شکل سگ کرده و در ماشین خوابانده بودند و به او بد و بیراه میگفتند! عدهای هم سوار برماشین در خیابانها میگشتند که به مردم بفهمانند کار مصدق تمام شده است!
اشاره کردید به ترس ذاتی شاه. ظاهراً در این باره خاطرات جالبی دارید که شنیدن آن در این بخش از گفتوگو برای ما مغتنم است.
چندمرتبه این مسئله را دیدم. یکبار زمانی که من مدیر داخلی تئاتر نصر بودم و در آن دوره تئاتر بازی نمیکردم. آن روزها مهندس والا مدیر مجله تهران مصور خیلی مورد توجه دربار بود. من هم به جهت صمیمیتی که با مهندس والا داشتم، خیلی به دفتر تهران مصور میرفتم. یک روز دکتر والا از شاه دعوت کرد برای تماشای پیس کمدی، به تماشاخانه ما بیاید. کارگردان آن نمایش شروان بود. من از شروان خوشم نمیآمد، برای همین در تئاترهای او بازی نمیکردم. قصه در مورد شهردار ژاپن بود که در پیس او را دست میانداختند. شاه آمد و نمایش را دید و آخر سر، در کنار دکتر والا او را مشایعت کردیم که برود. شاه از من پرسید: «شما چرا بازی نکردید؟» گفتم: «رلی نبود که بازی کنم.» دکتر والا گفت: «خود ایشان نخواست کار کند، وگرنه رل بود.» نصر شهردار تهران هم آن روز در جمع ما حضور داشت. نصرها همگی آدمهای خوبی بودند، ولی برش کاری نداشتند. با ما هم نسبت دوری داشتند. زن عمویم از خانواده نصر بود، بنابراین آنها را خوب میشناختم. شاه برگشت به او گفت: «نکند تو هم مثل این یکی شهردار باشی و کاری از دستت برنیاید و مردم به ریش ما بخندند!» من، چون میدانستم او بیعرضه است، خندهام گرفت. خودش هم خندید و درست همان موقع از ما عکس گرفتند که هست. از در سالن تئاتر که بیرون آمدیم کوچه روبهروی ما کوچه بوشهری بود که سناتور بوشهری در آنجا مینشست. هنوز هم به همان کوچه بوشهری معروف است. باغ و عمارت بزرگی داشت که خراب کرده و در آن ساختمان ساختهاند. تمام خیابان از چپ و راست، پر از سربازان گارد بود. همین که از پلهها پایین آمدیم، نوجوان ۱۷، ۱۶ سالهای، نمیدانم از کجا پرید پایین و مثل یک گلوله خمپاره محکم جلوی پای شاه زمین خورد! یک پاکت نامه دستش بود که به شاه داد. دست شاه بهشدت میلرزید. من که پشت سرش ایستاده بودم، نامه را خواندم. نوشته بود: «ما از زابل آمدهایم، پدر و مادرم مسلول هستند و کسی آنها را بستری نمیکند، لطفاً دستور بدهید بستریشان کنند و به من هم که بیکارم کاری بدهند که بتوانم آنها را جمع کنم...» من شاید ۴۰ بار این سه خط را خواندم، ولی شاه که دستش بهشدت میلرزید نتوانست بخواند! بالاخره موقعی که داشت با ترس و لرز سوار ماشینش میشد، به نصر دستور داد به کار این نوجوان رسیدگی کند. وقتی او رفت، جوانک را مثل هندوانه بلند کردند و پشت یک ماشین انداختند و بردند و نفهمیدم سرنوشتش چه شد! البته این مربوط به سالهای بعد از ۲۸ مرداد است، این حالت را در سالهای قبل هم از او دیده بودم.
در دوره قبل از ۲۸ مرداد، درکجا شاهد این حالت بودید؟
خاطره دیگرم هم مربوط به زمانی میشود که تئاتر نصر آتش گرفته بود. ما سینما البرز را- که کنار سینما رکس و متعلق به برادران رشیدیان بود- اجاره کرده بودیم. آنجا هم پیسی کمدی را اجرا میکردیم، لذا از شاه دعوت کرده بودیم برای تماشای کار بیاید. پس از تماشای پیس وقتی از تئاتر بیرون آمدیم، نمیدانم چطور شد لاستیک ماشینی ترکید و شاه از ترس زهره ترک شد! شاه خیلی ترسو، بزدل و حتی احمق بود. آدم تا وقتی با اشخاص همزمان است، شخصیت آنها را درست نمیشناسد. وقتی زمان میگذرد و از آنها دور میشود و در چشمانداز زمان نگاهشان میکند، تازه متوجه میشود چه آدمهایی بودند و میتواند دربارهشان قضاوت کند. من آن موقع شاه را میشناختم، اما بعدها با گذر زمان و اطلاعات تکمیلیای که آمد، قضاوت جدیتری درباره او پیدا کردم.
شما در دربار هم زیاد اجرا داشتید. از حاشیه این اجراها چه خاطراتی دارید؟
خاطره که زیاد است، اما برای اینکه از اصل بحث دور نشویم، یک مورد را برایتان نقل میکنم. شاه دو سگ گنده داشت که آخر سر هم آنها را با خودش برد. قرار بود در کاخ برایش تئاتری اجرا کنیم.
کجا؟ کاخ سعدآباد؟
خیر، کاخ مرمر. سعدآباد ییلاقی بود. قرار بود نقش یک سرباز فرانسوی شلخته را بازی کنم. پیس را دکتر والا ترجمه کرده بود. با گریم، قیافه احمقانهای برای خودم درست کردم. بینی بزرگ و چشمهایی که دیده نمیشدند. گریم خیلی سنگین بود و چشمهایم نمیدیدند و به سختی نگاه میکردم. در آنجا دکور یک اتاق فرانسوی را درست کرده بودم. در را که باز کردم وارد صحنه شوم، دو سگ شاه به طرفم پریدند! من که چشمم درست نمیدید، برگشتم فرار کنم که خوردم به دکور و دکور برگشت و قسمتی از آن شکست! شاه هم نشسته بود که تئاتر را تماشا کند و از خنده مرده بود. آنتراکت دادند و دو باره گریم شدم و بخشی از دکور را که خراب شده بود، برداشتند. موقعی که قرار بود وارد سن شوم، یواشکی در را باز میکردم که ببینم سگها کجا هستند و ۱۰ دقیقهای این وضعیت طول کشید. خلاصه به هر مکافاتی بود پیس را اجرا کردم. تمام این میزانسنها را خودم چیدم و کاری کردم که دیگر سگها به من کاری نداشتند. شاه افسارشان را گرفته بود. صحنه بامزهای بود.
برگردیم به موضوع اصلی بحث. طبعاً گفتن از ۲۸ مرداد، بدون گفتن از خصال شخصیتی دکتر مصدق ناتمام است. او را چند بار دیده بودید؟
دکتر مصدق را دو بار دیدم، یکی از سربند حضور در تجمعات بعد از شهریور ۲۰ در برابر مجلس و دیگری با رفتن به جایگاه تماشاچیان مجلس. جوان بودیم و سر پرشوری داشتیم. خاطرم هست در سالهایی که من در مدرسه دارایی تحصیل میکردم و هنوز دیپلمم را نگرفته بودم یکبار در یکی از تجمعات جلوی مجلس شرکت کردم. آن زمان ۱۸، ۱۹ سال داشتم. مدرسه ما هم سه راه امین حضور بود. آقایِ مظاهری از هم دورههای ما که سر پر شوری داشت ما را برای حضور در اجتماعات آن دوره تحریک میکرد. شیرازی الاصل بود و بعدها مهندس شد و پستی هم گرفت. او سردسته بچههای مدرسه بود. آن روز قرار بود در یکی از تجمعات مقابل مجلس، دکتر مصدق بیاید و حرف بزند، بنابراین مدرسه را تعطیل کردیم و به طرف بهارستان رفتیم. سربازهای زیادی آنجا مستقر شده بودند. البته بیشتر سربازها، هندی یا افغانی بودند و ایرانی نبودند. پس از تمام شدن برنامه، داشتیم از سه راهی مجلس، به سمت سرچشمه میآمدیم پایین که سربازها از روبهرو آمدند و جوانها را به رگبار بستند. صدای تیر اولی که آمد، دو نفر آن طرفتر من تیر خوردند و افتادند. من بلافاصله خوابیدم داخل جوی آب!
تیر خوردگان از دوستانتان و بچههای مدرسه بودند؟
بله، وقتی بلند شدم خیس آب بودم. فکر نمیکردم با مسلسل ما را به رگبار ببندند. خانه ما در خیابان ری بود و با لباس خیس به خانه برگشتم. اولین بار دکترمصدق را در حاشیه همان برنامه دیدم. بار بعدی هم او را درحال نطق در مجلس دیدم. سال اول نخستوزیریاش و از آخرین بارهایی بود که به مجلس آمد. آن روز به عنوان تماشاچی در طبقه بالای مشرف به سالن نشسته بودم.
آن وقت هنوز خبرنگار نشده بودید؟
خیر، فقط برای تماشا رفته بودم. البته بعدها به دلیل رابطه با دهقان، خبرنگار تهران مصور هم شدم.
دکتر مصدق به لحاظ شخصیتی، چطور آدمی بود؟
مصدق مرد سالمی بود، بازیگر خوبی هم بود، منتها فقط قدری لجاجت داشت، یعنی آدمی بود که وقتی حرفی را میزد، حتی اگر درست هم نبود، ولی سر حرفش میایستاد.
در واقع یکدنده بود. غش کردنهایش را هم دیده بودید؟
بله، گفتم که آرتیست خوبی بود. وقتی پای میز محاکمه رفت برایش ناراحت شدم، چون به عادت مألوف رجال آن دوره، دزد نبود. آدم پاکی بود. حسن نیت داشت و واقعاً دلش میخواست کاری کند، اما بعضی وقتها که میخواست کار خوب کند، کارها را خراب میکرد و متوجه نبود. مثل ماجرای گرفتن اختیارات از مجلس، انحلال مجلس، قانون امنیت اجتماعی و الی آخر!
چون همسر اول شما از خاندان قاجار بود و دکتر مصدق هم همینطور، علیالقاعده خویشاوند هم بودید، همینطور است؟
قاجارها یکی دو تا که نبودند. ۷۰۰، ۸۰۰ تا ازدواج و یک کرور تخم و ترکه داشتند و هر کدام هم نام و فامیل جداگانهای داشتند. اعتضادیها، شاهرخیها و... اگر بخواهم بگویم خودش یک کتاب میشود. نسبت بعضیها نزدیکتر بود، نسبت بعضیها دورتر.
همسر شما با دکتر مصدق نسبتی داشت؟
بله، دراین باره برایتان خاطرهای بگویم. خاطرم هست همسرم که بیمار شد، برای درمان نازاییاش به بیمارستان نجمیه رفت که متعلق به مادر دکتر مصدق بود و توسط این خانواده اداره میشد. پیش دکتر مهاجر رفت که بهترین متخصص زنان آن موقع بود. او تشخیص داد که همسرم نمیتواند بچهدار شود. علتش هم این بود که همسرم در نوجوانی بیمار میشود و به علت عدم تشخیص درست امکان فرزنددار شدن را از دست میدهد. دکتر مصدق در این باره خیلی مساعدت کرد.
ظاهراً یک بار هم در خارج از کشور، از شما خواستند نقش دکتر مصدق را بازی کنید که قبول نکردید. علت چه بود؟
بعد از اینکه در امریکا با خانمم متارکه کردم، در خانه دوستم آقای انوری زندگی میکردم که همه کاره شاپور بختیار بود. بختیار گمانم آن روزها ۵۰۰هزار دلار از عراق پول گرفته بود و ماهی ۵ هزار دلار برای همین دوستم- که روزنامه بختیار را در امریکا اداره میکرد- پول میفرستاد. انوری در ایران که بود، مقاطعهکار دربار بود و من همراهش برای چاپ روزنامه، به چاپخانه و این طرف و آن طرف میرفتم. او همچنین صاحب یک driving cinema هم بود که با ماشین میرفتیم و فیلم تماشا میکردیم. یک روز به من گفت: چنین نمایشنامهای داریم که درآن نقش دکتر مصدق هم مطرح است، بیا و در آن بازی کن! نمایشنامه را که خواندم، دیدم بودار است. برای همین گفتم بازی نمیکنم!
در متن نمایشنامه، تمسخر یا تخطئه دکتر مصدق وجود داشت؟
نه چندان، چون بختیار به ظاهر داعیهدار طرفداری از مصدق بود، ولی در مجموع خوشم نیامد. پرسید:چرا؟ گفتم: «الان یک عده دشمن مصدق هستند، یک عده هم دوستش دارند. دوستانش هم بیشتر از دشمنانش هستند و من در ایران دوست و آشنای اینطوری زیاد دارم. اگر این کار را کنم، خیلیها از من دلگیر میشوند و میپرسند خودت را چقدر فروختی؟ و من هم باید بپذیرم که خودم را فروختهام! پس این کار را نمیکنم، کار من نیست.» همان شب بختیار تماس گرفت. انوری به او گفت: اسدزاده میگوید من بازی نمیکنم. بختیار پرسید چرا؟ دوستم گفت، میگوید مصدق یک عده مخالف و یک عده موافق دارد، از نظر او این داستان یکطرفه نوشته شده است. بختیار گفت: گوشی را بده به خودش. گوشی را که گرفتم، یک مقدار مرا تطمیع کرد، ولی باز نپذیرفتم. البته من هیچوقت فکر نمیکردم دو باره به ایران برگردم، ولی روی همان حالت خوداتکاییای که همیشه داشتم، زیر بار هر حرفی نمیرفتم.
شاید دلیلش این بود که به هر حال به مصدق علاقه داشتید...
علاقه هم نداشتم، این کار را نمیکردم. در سال ۱۳۳۰ که رئیس اداره دارایی ساوه شدم، نامههایی که از طرف دکتر مصدق میآمد را میدیدم و میدانستم او چه شخصیتی دارد. آن موقع قند و شکر خیلی کم بود و ما آن را کیلویی ۱۷ ریال به عاملین میفروختیم، در حالی که در بازار ۳۵ ریال بود. حتی میآمدند و به ما رشوه میدادند که به همان قیمت دولتی به آنها بدهیم و ما زیر بار نمیرفتیم، چون دکتر مصدق دائماً در این زمینه هشدار میداد و تمام دستوراتی را که میداد، با دقت مطالعه میکردم. آدم پاک و سالمی بود. به هر حال قبول نکردم در آن نمایش بازی کنم. در واقع در دوران زندگیام، نه بد کسی را خواستم، نه با کسی مخالفت کردم.
یکی دیگر از سازندگان ۲۸ مرداد، سپهبد فضلالله زاهدی است. شما او را دیده بودید؟
بله، ولی از نزدیک مراوده نداشتیم، اما با پسرش اردشیر زاهدی دوست بودم و از این طریق شناخت خوبی از این خانواده به دست آوردم. اردشیر هروقت برای بالماسکهها و مهمانیهایش در حصارک کرج، لباس میخواست من برایش میبردم و خودم هم گریمش میکردم. برای این منظور، رئیس دفتر اشرف، ایزدی - که قبل از آن رئیس دفتر رضاشاه بود- تلفن میکرد و میگفت: آقای زاهدی گفته بیا و من هم میرفتم. ایزدی بعدها هم با من دوست ماند، در امریکا هم که بودم چند باری او را دیدم.
ظاهراً اردشیر زاهدی در مورد روزهای ۲۸ مرداد- که فراری بود- به شما گفته بود در آن روزها کجا بودی که مرا گریم کنی تا بتوانم راحتتر مخفی شوم. ماجرا چه بود؟
یک شب ایزدی به من تلفن کرد که امشب زاهدی مهمانی بالماسکه دارد و میآید تئاتر که لباس بگیرد. ما یک انبار بینظیر لباس در تئاتر داشتیم. شاید دهها هزار لباس آنجا داشتیم. مرحوم دهقان لباسها را به قیمتهای گران میخرید و جمع میکرد. حتی شمشیرها، کلاهها و... لباسهای مختلف را آنجا داشتیم. مثلاً دهقان لباس نیکلا تزار و امثال اینها را به قیمتهای گران خریده بود. انبار مخصوصی داشتیم و همه زیر نظر من بود. دو انبار بود. دو کارگر داشتم که همه این لباسها را میشستند، نفتالین میزدند و اتو میکردند و در صندوقهای بزرگ قدیمی نگه میداشتند. زاهدی آمد و لباس چرکسی به او دادم. گفت: باید بیایی و مرا گریم کنی. گفتم تئاتر دارم و باید تمرین کنم. گفت: لازم نکرده... و مرا سوار ماشین کرد و برد حصارک! آن روزها حصارک بیابان بود. مرا به باغ درندشتی در نزدیکی کوه برد که عمارت بسیار بزرگی داشت. به محض ورود، آجودانش گفت: آقا! دیر آمدید. گفت: رفتم لباس بگیرم. من لوازم گریم را با خود برده بودم. بساطم را پهن کردم و زاهدی را گریم کردم. زاهدی آن روز بعد از گریم گفت: «کجا بودی در روزهای منتهی به ۲۸ مرداد که در به در فرار میکردم، مرا گریم میکردی که کسی مرا نشناسد!» زاهدی قد بلندی داشت و لباس چرکسی هم به او میآمد. ۲۰۰ تومان در آورد که به من بدهد. گفتم: «پول نمیگیرم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «برای پول کار نمیکنم.» اردشیر هم درعوض، کراوات سولکای فرانسوی گرانقیمتی را- که مادرش از پاریس آورده بود- به من داد. آن کراوات آن روزها در تهران پیدا نمیشد. در امریکا هم که بودم، به من خدمتی کرد. آنجا خیلی از ایرانیها دزد بودند، البته الان هم هستند، لذا پاسپورتم را دزدیدند! مانده بودم که چه کنم؟ نمیدانستم چه کسی پاسپورتم را دزدیده است، به همین خاطر به صفینیا- که همه کاره زاهدی بود- تلفن زدم و گفتم با آقای سفیر کبیر کار دارم. گفت: کی هستی؟ گفتم اسدزاده هستم. یادداشت کرد و مدتی بعد زاهدی تلفن زد که کجایی؟ اینجا چه کار میکنی؟ گفتم پاسپورتم را دزدیدهاند. گفت: مسئلهای نیست، عکس بفرست، میدهم برایت پاسپورت صادر کنند و فوری این کار را برایم کرد و بعد از آن ماجرا به دردسر نیفتادم. پدرش در جنگهای متعددی در کنار رضاشاه شرکت کرده بود و رضاشاه به او اطمینان داشت. حتی رضاشاه برای دستگیری شیخ خزعل او را فرستاده بود که مورد توجه هم قرار گرفت.