جوان آنلاین: ظهور طبقه نوکیسه پس از جنگ در این سالها همواره مورد بحث میان نخبگان و مردم بوده است؛ اما سوال اینجاست که تبار فکری و فلسفی این اشرافیت نوظهور چیست و کدام تفکر و چگونه اشرافیت را تئوریزه و موجهسازی میکند؟ در گفتوگو با دکتر عماد افروغ، عضو پیشین هیاتعلمی دانشگاه تربیت مدرس این موضوع را به گفتوگو گذاشتیم.
همانطور که میدانید بسیاری از فلاسفه و متفکران در ایران و غرب از طبقه اشراف و متمولان بوده یا تحت حمایت اشراف بودهاند. این موضوع طبیعتا در فلسفهشان هم اثرگذار بوده است. سوال این است که تبار فلسفی این اشرافیت به چه نوع تفکری میرسد و کدام گونه از فلسفه با اشرافیت قرابت بیشتری دارد؟ در گام بعد هم میتوان پرسید اشرافیت فلسفی چگونه در ساختارهای اجتماعی نمود پیدا میکند؟
این سوال بسیار کلیدی و حساسی است. زاویه دید ما هم در پاسخ به این سوال موثر است. اینکه ما چه نحله فلسفی را اختیار کنیم روی این پاسخ اثر میگذارد. عدهای فلسفه را یک امر کاملا ذهنی و منتزع از عین میدانند و آن را یک تلاش ناب عقلی تلقی میکنند و به خاستگاه و منشأ و کارکرد و ارتباط فلسفه با شرایط سیاسی و فرهنگی و اقتصادی توجهی نمیکنند. من این گونه فلسفه را نمیفهمم و نمیشناسم و با آن احساس نزدیکی نمیکنم.
امکانپذیر هم نمیدانم و بهنظرم توهمی بیش نیست. فلسفه هم مثل هر مقوله و علم دیگری یک مساله دارد. وقتی مسالهاش فراموش میشود بدل به یک امر انتزاعی و توهمی میشود. من برای عقل محض یا ذهن قدرت مانور و اعتبار خاصی قائل هستم اما اعتبار محض عاری از عالم عین و ماده را نمیفهمم.
حتی معتقدم کسانی که این گونه فلسفه را دنبال میکنند به نوعی میخواهند در برابر فلسفه پروبلماتیک و مسالهمند مقاومت کنند. فلسفهگرایی ذهنی و انتزاعی یک حربه در برابر فلسفه ناب است.
فلسفه دو فرانقد دارد. فرانقد اول این است که باید ببینیم این فلسفه توجهی به «تغییر» و «شدن» دارد یا نه. آیا نگاه دیالکتیک و فرایندی به مقولات دارد یا نه. عطف به این دو فرانقد عدهای از فیلسوفان کنار زده میشوند.
فیلسوفانی که نگاهی به غیاب ندارند و همه چیز را در فعلیت آن پدیده میبینند کلا طرد میشوند. فرانقد دوم نسبت نظام اندیشهای یک فیلسوف را با شرایط اقتصادی و اجتماعی و سیاسی زمانهاش میسنجد. آیا منظومه فکری فلان متفکر در خدمت توجیه شرایط سیاسی اقتصادی حاکم بوده است یا در جهت مقابله با آن بوده است.
فلسفهای میگوید من اصلا با شرایط زمانه کار ندارم و فلسفه دیگری فریاد میزند که من کار دارم؛ یا توجیه میکند یا مقابله. بدترین نوع فلسفه این است که ارتباط محتوایی خودش را با زمانه نفی میکند و دم از ذهنگرایی محض میزند. برخی معتقدند فلسفه افلاطونی و ارسطویی خاستگاه تاریخی و سیاسی داشتند و در خدمت توجیه روابط حاکم بودهاند.
وقتی بحث شایستهگرایی را مطرح میکنند و طبقات را به مس و طلا و نقره تقسیم میکنند، حکایت از این دارد که توجهی به شدن ندارند یا در بهترین حالت تغییر را تفاوت جلوه میدهند. دوم اینکه در خدمت وضع موجود هستند.
هر فلسفهای که انتزاعیتر باشد، اصطلاحا عقلگراتر باشد، بیتوجهتر به شرایط عینی باشد، خواهناخواه اشرافیتر است. چون وقتی پای «عین» وسط میآید پای مساله هم وسط میآید. وقتی مساله مطرح میشود نیاز مردم اولویت پیدا میکند. شما دیگر نمیتوانید به نیاز معاش مردم بیتوجه باشید و به نیاز فقرا و طبقه محروم توجه نکنید. نمیتوانید به عمل توجه نکنید. لذا من فیلسوفانی را که نظرشان آمیخته با عمل است و دلالت عملی دارد، فیلسوفتر میدانم.
اینکه فلان فیلسوف گرایش فاشیستی پیدا میکند و به نازیسم میپیوندد، اگر بگوییم گرایش سیاسیاش ربطی به موضوع فلسفیاش ندارد، حرف پوچی است. اولا هر نظری دلالت عملی دارد. ثانیا اگر دلالت عملی نداشته باشد این یک شکاف است. هر فیلسوفی فیلسوف سیاست است؛ چون در نگاه منظومهایهمه چیز به هم ربط دارد.
شما در سخنرانیها و بهویژه کتاب نگرش منظومهای و دیالکتیک به سینما به دوگانههای مختلفی را احصا کردهاید و آنها را نقد کردید. به نظر شما نادیده گرفتن ربط دیالکتیک کدام دوگانه، منجر به اشرافیگری میشود؟
«خرد و جامعه»، «حکمت نظری و حکمت عملی»، «عقل و عشق» و... در این مساله موثرند اما به طور خاص درباره اشرافیت موضوع «فلسفه و جامعه» و «نظر و عمل» مطرح است. به نظر و عمل، مارکس و نظریههای انتقادی به طور خاص بیشتر توجه کردند. رئالیسم انتقادی همچون باور به نادوگانه نظر و عمل دارد بیشتر به آن توجه کرد.
اتفاقا همین نگاهها بیشترین توجه را به رفع فقر و محرومیت دارند. شما گفتید بسیاری از فیلسوفان از طبقه اشراف بودهاند اما من نخواندهام که مارکس اشرافزاده باشد. او با محرومیت زندگی کرد و بچهاش را به خاطر گرسنگی از دست داد و انگلس که پدرش کارخانهدار بود به مارکس کمک کرد. رابطه نظر و عمل را در زندگی خودش داشته است.
البته میگویند خود مارکس هم طرح نظریاش برای تحقق عدالت یا برابری، انتزاعی بوده است و به نوعی گرفتار عدالت غیرانضمامی و ذهنی شده است. چیزی که به آن عدالت آرمانشهری یا آسمانی میگویند.
ممکن است بگویید طرحش عملیاتی نیست اما نمیتوانید بگویید او توجهی به فلسفه عملی نکرده است و فلسفهاش منشأ اجتماعی نداشته است یا دلمشغولی فقر را نداشته است. ممکن است در تئوریپردازی موفق نباشد.
این همان جدایی نظر و عمل نیست؟
نه! نه! یک کسی رابطه نظر و عمل را خوب تئوریزه میکند و شخص دیگر بهرغم اینکه احساس میکند باید بین نظر و عمل رابطهای برقرار کرد، در بحث نظریهپردازی دچار مشکل میشود. مثلا مارکس این نکته را به درستی متوجه شد که انسانها نیاز مادی و معاش دارند و این نیاز اولویت دارد؛ اما اینکه فرهنگ و سیاست را روبنا میداند و تقسیم کار و تخصصی شدن را زیر سوال میبرد و آن را منشأ نابرابری و طبقاتی شدن جامعه میداند و اینکه بستر را برای نوعی سرمایهداری دولتی و استالینیسم فراهم میکند، محل اشکال است.
مثلا من نقدی به مارکس وارد میکنم که او چطور وقتی مفهوم «حق» را فهمید، رابطه حق انسانی را با خدا متوجه نشد. او که ذاتی برای انسان قایل است باید خدایی هم قایل باشد.
نمیتوان خدازدایانه حقگرا بود. اینها بحثهای مفهومی است که ممکن است کسی در آن موفق شود یا نه؛ اما اینکه مارکس عمل را در نظام اندیشه خودش وارد کرد و فلسفه اجتماعی خودش را اینگونه سامان داد که علم به نوعی همان عمل اجتماعی است، باید او را ابتدای شکلگیری جریان فلسفی عمدهای دانست که بعدا کامل شد. رئالیسم انتقادی و نظریه انتقادی مکمل آن چیزی بودند که با مارکس جوانه زد. مارکس با افکار تعالیگرا تکمیل شد. به نظرم مارکس دلالتهای عرفانی هم داشت. مرحوم مطهری گفتند تاکید مارکس روی عمل شبیه تاکید عرفای ما روی عمل است.
امروز یک دوگانه مانندی مطرح شده است بهنام «عدالت و اخلاق». جدالی بین اخلاقگراها و عدالتطلبها شکل گرفته است. مثلا یک روحانی جوان در فضای مجازی به آقازادههایی که زندگی لاکچری دارند حمله میکند و عکسهای منتشر شده توسط خودشان را نقد میکند. عده دیگری میگویند کار او «غیر اخلاقی» است. چون تجسس در زندگی خصوصی مردم است. دعوایی حتی میان متدینان شکل گرفته است. ما چطور میتوانیم این تعارض را حل کنیم؟
اول اجازه بدهید من پاسخ فلسفیاش را بدهم تا بعد به امور جزئی هم بپردازیم. یک آقایی مقالهای نوشت و با تفسیری از اخلاق به مثابه منش فردگرایانه سعی کرد عدالت فردی را توجیه کند.
این مقاله که به اندیشمندان ارائه شد، آنها نگرش فردگرایانه به اخلاق را رد کردند. چون اصلا اخلاق یک امر ربطی است و متوجه «دیگری» است. بنابراین یک جنبه نوعدوستی در اخلاق است. اگر اخلاق اینگونه باشد عدالت اجتماعی موجه و تئوریزه میشود. چون در عدالت اجتماعی شما باید اخلاقی داشته باشید که بتوانید متوجه دیگری باشید.
اخلاق و عدالت از یک جنس هستند. امر مشترکشان توجه به دیگری است. اما آزادی اینگونه نیست. آزادی یک امر فردی است. لذا میگویند آزادی و عدالت بدون اخلاق جمع نمیشوند. چون آزادی فردی است و عدالت اجتماعی. حلقه واسطشان اخلاق است.
اخلاق از یک طرف به انسان یاد میدهد که توجه به دیگری داشته باشید تا به عدالت اجتماعی گرایش پیدا کنید. دوم اینکه وقتی میخواهیم ذیل عدالت اجتماعی امری را اشاعه دهیم با رعایت اخلاق منافاتی ندارد. رعایت اخلاق یعنی هتاکی نکن، تهمت نزن، مستدل و مستند حرف بزن.