کد خبر: 921227
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۳
روایتی از زندگی شهید ولی امامی در گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید
برادرم سال 61 در منطقه سومار بر اثر بمباران دشمن به شهادت رسید. پیکرش طوری سوخته بود که مادرم از خال کمرش او را شناسایی کرد. مادری که سال‌ها با دستان پینه بسته رزق حلال برای فرزندان بی‌پدرش تهیه کرده بود، حالا نتیجه آن مال حلال را در عاقبت بخیری ولی می‌دید
فریده موسوی
در دوران دفاع مقدس در خصوص رزمنده‌های کم سن و سال گفته می‌شد که محیط جبهه آن‌ها را خیلی زود مرد می‌کرد، اما شاید بهتر باشد بگوییم این مرد‌های کوچک بودند که دل به طوفان جبهه می‌سپردند تا خود را سپر بلای آرامش و آسایش دیگران قرار دهند. وقتی در گفت‌وگو با نجمیه امامی خواهر شهید ولی امامی با زندگی این شهید دفاع مقدس آشنا شدم، احساس کردم این نوجوان ۱۶ ساله چقدر زود مرد شده بود که بار خانواده بدون سرپرستش را به دوش می‌کشید و در عین حال دغدغه جنگ و حفظ جبهه‌ها را داشت. بزرگمرد کوچکی که از کودکی طعم فقر و محرومیت را چشید، اما آنقدر غیرت داشت که هیچ‌گاه در مقابل سختی‌ها کمر خم نکند. روایت خواهر شهید را پیش رو دارید.

سرپرست کوچک
هنوز بچه بودیم که طعم بی‌پدری را احساس کردیم. پدرم ما را ترک کرده بود و مادرم که زنی خانه‌دار بود، سعی می‌کرد سه پسر و دو دخترش را با رزق حلال بزرگ کند. دست‌های مادر مرحومم را به یاد دارم که از فرط کار سخت و سنگین تاول زده بود. از کمردرد شب‌ها خوابش نمی‌برد و تنها آرزویش این بود که بچه‌هایش مؤمن بار بیایند و عاقبت بخیری را نصیب خود کنند. ولی متولد سال ۱۳۴۴ و فرزند چهارم خانواده بود. کودکی شجاع و غیرتی که تا قد کشید و توانایی کار پیدا کرد، دو جا مشغول شد تا مادرمان مجبور به بیگاری نباشد. برادرم با آنکه نوجوان کم سن و سالی بود، صبح‌ها روزنامه می‌فروخت و عصر‌ها در مکانیکی کار می‌کرد. حتی یادم است وقتی خسته و کوفته به خانه می‌رسید، قربان صدقه مادرمان می‌رفت و دست‌های پینه بسته‌اش را مالش می‌داد. می‌گفت: تا من هستم دیگر نباید از این دست‌ها برای کار‌های سنگین استفاد کنی. یک جور رابطه عاطفی قوی بین این مادر و پسر وجود داشت.

روح صیقل یافته
انقلاب که شد، ولی خود به خود به سمت آن کشیده شد. کار‌های سختی که می‌کرد باعث شده بود روحش صیقل پیدا کند و حق و باطل را تشخیص بدهد. از همان بدو تشکیل بسیج عضوش شد و تا دیروقت در پایگاه نگهبانی می‌داد. شب‌ها با لباس خاکی بسیجی به خانه می‌آمد و گاهی اسلحه‌اش را هم با خودش به خانه می‌آورد و زیر سرش می‌گذاشت. سن کمی داشت و آن موقع اجازه نمی‌دادند به جبهه برود. تا به ۱۶ سالگی رسید، آهنگ رفتن کرد. مادرم به خاطر علاقه زیادی که به ولی داشت، اجازه رفتن نمی‌داد. برادرم آنقدر اصرار کرد تا مادرمان راضی شد.
عشق به امام و انقلاب شده بود همه چیز برادرم. در مورد ارزش‌های انقلابی با نزدیک‌ترین کسانش تعارف نداشت. ما یک عمویی داشتیم که رادیو مجاهد گوش می‌داد و تفکرات ضد انقلابی داشت. یک بار ولی به او گفت: عموجان دعا کن این بار که به جبهه می‌روم برنگردم، وگرنه می‌دانم با تو چه کار کنم! رفت و دیگر برنگشت.

بزرگمرد کوچک
برادرم پیش از شهادتش مجروح شده بود. آن روزی که با تن مجروح از جبهه برگشت را فراموش نمی‌کنم. بدنش پر از ترکش بود. بنده خدا مادرم برای اینکه درد و بلا از جان پسرش دور شود، برای او قربانی کرد، اما ولی قصد نداشت به این راحتی‌ها از جبهه دل بکند. خوب که شد، دوباره رخت رزمش را پوشید و راهی شد.
محیط جبهه باعث شده بود ولی در ۱۷-۱۶ سالگی یک مرد کامل به نظر آید. آن موقع من ازدواج کرده بودم و دو فرزند داشتم. دو سال هم از برادرم بزرگ‌تر بودم، ولی احساس می‌کردم او از من بزرگ‌تر است. هر وقت به مرخصی می‌آمد به من و خواهرانم سر می‌زد. پیگیر احوالمان می‌شد و به اصطلاح برایمان پدری می‌کرد. هیچ وقت صلابتی را که در چهره و رفتار ولی بود فراموش نمی‌کنم. بچه‌های جنگ طور دیگری مرد می‌شدند.
برادرم برای بار آخر به منطقه سومار اعزام شد. سال ۶۱ در همان منطقه بر اثر بمباران دشمن به شهادت رسید. پیکرش طوری سوخته بود که مادرم از خال کمرش او را شناسایی کرد. مادری که سال‌ها با دستان پینه بسته رزق حلال برای فرزندان بی‌پدرش تهیه کرده بود، حالا نتیجه آن مال حلال را در عاقبت بخیری ولی می‌دید. شهادت برادرم کمر همه ما را شکست. قرار بود وقتی این بار از جبهه برگشت، دختر همسایه را برایش خواستگاری کنیم، اما برادرم به حجله شهادت رفت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار