در مثنوی و فیه مافیه داستان مشترکی وجود دارد. داستان شتر و موش. موشی کوچک افسار یک شتر را به دندان گرفته بوده و شتر هم از پی او میآمده و از آن جایی که همیشه موجودات کوچک یعنی آنهایی که فهم کوچک و خرد دارند و سینه گشاده و روح بزرگ ندارند زودتر دچار توهم میشوند موش در ذهن خودش آمدن شتر پشت سرش را ربط میداده به اینکه او دارد نخ را میکشد و شتر هم به دنبالش میآید، در حالی که شتر خود به دنبال او میآمده است، اما خب هم روزگار و هم شتر میخواستند که موش را از این توهم بزرگ بیرون بیاورند تا اینکه موش به یک رودی خروشان میرسد و میایستد. شتر به موش نهیب میزند و میگوید خب چرا ایستادی؟ بِکش مرا که برویم. موش میگوید خب اینجا دیگر نمیتوانم. رود عمیقی جلویمان هست و من نمیتوانم جلو بروم. شتر پایش را میگذارد داخل آب و میگوید آنقدرها هم عمیق نیست و تا زانو هم نمیرسد و موش مجبور میشود که اعتراف کند: آخر زانو داریم تا زانو. من همیشه وقتی کارها را با استرس و خوددرگیری و خودبزرگبینی انجام میدهم یاد این داستان میافتم.
اینقدر خودمان را خسته نکنیم
تصورم این است که اگر استرس، خودبزرگ بینی و داد و بیداد من (موش) نباشد آن شتر (روند امور) جلو نخواهد رفت، چون دقیقاً حال و روز آن موش را دارم که افسار شتر را به دندان گرفته و، چون میبیند که شتر پی او میآید شاد و خرسند است که او دارد شتر را به دنبال میکشد. تصورم این است که به این در و به آن در زدنها، به آب و آتش زدنها و حرص خوردنهای من است که کارها را جفت و جور میکند. فکر میکنم اگر تن، ذهن و روحم را خسته نکنم در آن صورت کارها به سامان نخواهد شد، اما از خودم و خودتان میپرسم واقعاً داد و بیداد و خودبزرگ بینی من است که کارها را پیش میبرد؟ و اگر مثلاً من خوب و زیاد نگران نشوم کارها جلو نمیرود و آن شتر استعاره رزق و روزی یا موفقیت و یا هر چیز دیگری از پی من روانه نمیشود؟
راهی به درک درونمایه «لا حول و لا قوه الا بالله»
بسیاری از ما تصورات متوهمانهای درباره خودمان داریم و با داستان موش مولانا فاصله زیادی نداریم، اما خدای ما بزرگ است و با هر پیشامدی میخواهد ما را از این توهم بیرون بکشد، البته اگر ما بینا و آگاه باشیم و چشم و گوشمان را باز نگه داریم.
مثلاً یکی از ترفندهای هوشمندی که در نظام عالم وجود دارد تا ما از این وهمهای خودبزرگ بینانه بیرون بیاییم، گرفتار شدن به بیماریهاست. چرا ما مریض میشویم؟ بیمار شدن همان رسیدن موش به آن جوی آب و رود در داستان مولاناست. ما وقتی تندرست هستیم و در بدنمان عارضهای پدید نمیآید فکر میکنیم این ما هستیم که در خودمان تولید انرژی و قوت میکنیم. همان توهمی که موش داستان مولانا به آن دچار شده است و فکر میکند که شتر بزرگ را به دنبال خود میکشد. ما بزرگی را به خودمان نسبت میدهیم، ممکن است در نمازهایمان بگوییم لا حول و لا قوه الا بالله که حول و قوتی جز از ناحیه خدا وجود ندارد، اما این حرف خودمان را در نماز باور نکنیم و بگوییم نه! این غضروفها، مفصلها، عضلات زانو، ران و ساق پای من است که مرا بلند میکند و مینشاند، اما وقتی بیمار شدیم و دیگر نتوانستیم بلند شویم آن وقت متوجه میشویم که زانو داریم تا زانو، یعنی جایی میرسد که زانو داری، اما نمیتوانی بلند شوی، اینجاست که میفهمی لا حول و لا قوه الا بالله یعنی چه، یعنی همان حقیقتی که موش در آن داستان به آن رسید و دید که حقیقت عمیقتر از آن چیزی بوده که او تصور میکرد.
دردهایی که پیک راستین حقیقت هستند
در قرآن آیه بسیار زیبایی وجود دارد که میگوید چه بسا شما چیزی را شر مییابید، در حالی که خیر شما در آن است و چه بسا شما چیزی را خیر و نفع مییابید در حالی که آسیب و زیان شما در آن است. این تمرین را میتوانیم با خود انجام دهیم که هر آنچه در ذائقه و زبان ما تلخ و ترش میآید، فرصتی است برای ما تا با حقیقت آشنا شویم و چه بسا آنچه شیرین مییابیم آزمونی است که آیا در غفلت آن شیرینی روزگار را سپری خواهیم کرد یا همان را هم آزمون و ابتلایی خواهیم یافت؟ اگر درک ما چنین باشد آن وقت دلسپرده آن چیزهای که ظاهر شیرینی دارند، نخواهیم شد.
این تمرین را با هم انجام دهیم. وقتی اتفاقی برای ما میافتد که ظاهر خوشایندی ندارد پیش از آنکه عکسالعمل نشان بدهیم مثلاً شروع کنیم به ناله و زاری یا فرض کنید شکایت یا اختیارمان را به دست ذهن بدهیم که شروع به فاجعهسازی و غلو کند یک آن تأمل کنیم و با آن تأمل، آگاهی آن اتفاق را که آمده ما را بیدار کند به سمت خود بکشانیم.
مثلاً میتوانید از خود بپرسید که به راستی چرا من این همه سردرد دارم؟ این سردردها پیک راستینی هستند که میخواهند به من گوشزد کنند که جایی از زندگی، زیستن، برنامهریزی و باورهای من درست نیست. من با بیماریهای وراثتی کار ندارم که ممکن است ما را درگیر کند. گرچه نگرش انسان به همان بیماریها هم میتواند آنها را متحول کند و اگر حتی تحولی هم روی ندهد بهتر با آن بیماری کنار بیاید. منظورم بیماریهایی است که من مسئول پدیدار شدن آنها هستم. وقتی من در زندگی توکل ندارم وقتی مدام در پی آیندهسازیهای جعلی هستم و بیرحمانه از بدنم کار میکشم و هرگونه استراحت، نیایش و تفریحی را بر خود حرام میکنم بدن من این بیاعتنایی و بیحرمتی را متوجه میشود و به آن پاسخ میدهد. وقتی من مدیریت زمان ندارم و ساعتهای شب را به وبگردیهای بیحاصل اختصاص میدهم، بدن هوشمند من در جریان این بیحرمتیها قرار میگیرد و چه بسا فردا من با سردرد، بیحوصلگی و کوفتگی از خواب بیدار میشوم. وقتی من بیرحمانه نسبت به خود هیچ شفقتی ندارم، اشتباهات گذشتهام را مثل یک جسد و مردار به دنبال خود میکشم و آن اشتباهات را زمین نمیگذارم تا وجود من آرام بگیرد، در نهایت خواب من هم رنگ توبیخ و کابوس به خود میگیرد و وقتی صبح از خواب بیدار میشوم احساس میکنم همچنان خستهام و بدنم استراحت نکرده است. بپذیریم که آن نشانههای ناخوشایند زندگی را هر چه که باشد به جای فرافکنی به آغوش بکشیم. من به راحتی میتوانم بیماری یا هر نقصی که در زندگیام وجود دارد را گردن دیگران بیندازم، دیگرانی که کاملاً طیف وسیعی دارند؛ گردن شرایط اقتصادی، اطرافیان، پدر، مادر، همسر و...، اما اگر من صبور بمانم و نخواهم با فرافکنی از صورت آن پیک راستینی که در قالب بیماری یا یک چالش به سمت من آمده روگردان شوم در آن صورت، روی خوش این ناخوشیها به سمت من خواهد آمد؛ یعنی متوجه خواهم شد که به تعبیر عامه از کجا میخورم و چرا آن بیماری، کمبود، آن به هم ریختگی و یا تنش در من یا زندگیام وجود دارد.