چه چیز رمق زندگی را میگیرد؟ شاید چیزی جانکاهتر از این نیست که کسی بودنهای زندگی را به داشتنها تبدیل میکند. تو همکارت را در اداره نساختهای، آن بودن زندگی است، حتی اگر تو تصور کنی آن همکار را داری. تو همسرت را در زندگی نساختهای که تصور کنی تو همسری داری و آنقدر این مجموعه داراییها و داشتنهای خود را امتداد بدهی که به منطق قارونی برسی، به منطق جمع کردن و تفرعن بینیازی. اما در حقیقت کسی که به منطق عشق رسیده باشد با بودنها زندگی میکند و نه با داشتنها و بودنهای زندگی را در یک چرخه شیطانی به داشتن تبدیل نمیکند. چرا ما آدمها در زندگی رنج میبریم، چون همیشه چیزی برای از دست دادن داریم، اما کسی که قمار عاشقانه کرده و همه چیز خود را در برابر عشق باخته چه چیزی برای از دست دادن دارد که رنجور شود؟ آدمها وقتی چیزی را از دست میدهند این تصور را دارند که داشتن را از دست دادهاند در حالی که بودن را نمیشود از دست داد، چون بودن مایملک کسی نیست. باید مشاهده کردن را بیاموزیم تا بتوانیم با داشتهها و بدنهایمان آشناییزدایی کنیم. اما چطور میتوانیم از آن خود موهوم و آنچه زندگی میپنداریم آشناییزدایی کنیم؟ زمانی میتوانیم این کار را بکنیم که اجازه بدهیم با ذهن فاصله بگیریم و در عین حال بهشدت به خودمان نزدیک شویم، دور شدن از خود کاذب و نزدیک شدن به خود واقعی. خب برای این کار از کجا باید شروع کنیم؟ بدون شک مشاهده باید شروع کنیم.
شما اگر یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید که مثلاً انگشت کوچک دست راستتان سر جایش قرار ندارد یک قشقرقی راه میاندازید که تمام محله باخبر شوند که شما از خواب بیدار شدهاید و دیدهاید که انگشت کوچک دست راستتان سر جایش نیست یا کوچک شده یا از کار افتاده است و هر چقدر که شما به انگشتتان فرمان میدهید که مثلاً خم و راست شود انگار نه انگار. اما شما هیچ وقت انگشت کوچک دست راستتان را نمیبینید و توجهی به آن نمیکنید و چنان نادیدهاش میگیرید که انگار اصلاً وجود ندارد، مگر اینکه از کار بیفتد یا غیب شود. فقط در این صورت است که انگشت کوچک شانس دیده شدن خواهد داشت. آخرین باری که با دقت به چشمهای خودتان در آینه نگاه کردید کی بود؟ آخرین باری که تلاش کردید سلولهای دستتان را حس کنید چه زمانی بود؟ یک شاهکار مهندسی را دست شما دادهاند و شما هیچ وقت به آن نگاهی نمیاندازید. اگر میخواهید زندگی را ببینید و حقیقت زندگی را لمس کنید نمیتوانید بدون قدردانی عمیق و سپاس در لایههای درونی وجودتان این کار را انجام دهید و چه چیزی بهتر از اینکه از خودتان شروع کنید. پیش از آن که قلبتان بایستد یا شروع کند به ریپ زدن و ادا درآوردن قلبتان را حس کنید و بگویید ممنون قلب عزیز من که هر روز به خاطر من میزنی و میزنی و میزنی. چقدر تو قلب خوبی هستی برای من و چنان کارت را بیسر و صدا انجام میدهی که اصلاً من متوجه نیستم تو در سمت چپ سینه من مثل یک پرنده بال بال میزنی. ممنون قلب عزیز من. آیا شما فکر میکنید همین قلب صنوبری، همین سلولهای قلب ظاهریتان وقتی از او عمیقاً تشکر میکنید و سپاس میگویید متوجه سپاس شما نمیشوند و در آن لحظه قدردانی، کیفور، خوشحال و سرحال نیست؟ من فکر نمیکنم کسی باشد که این موضوع را رد کند. حتی اگر دادههای علمی موجود نباشد فکر نمیکنم کسانی که حتی باورهای معناگرایانه یا دینی ندارند منکر این موضوع شوند که بدن هوشمند شما سپاس و قدردانیتان را متوجه میشود و به آن پاسخ میدهد. چه پاسخی؟ بدنی که از او قدردانی شود کمتر مریض میشود و احساس سرخوشی و سبکی بیشتری خواهد داشت. این پاسخی است که همین بدن ظاهری به شما خواهد داد. بنابراین اگر میخواهید حقیقت را لمس کنید از دیدن خودتان شروع کنید. چیزهایی که تا دیروز نمیدیدی ببین. مثلاً من وقتی مینویسم گاهی انگشتهای خودم را میبوسم؛ ممکن است این کار احمقانه، مضحک، دیوانگی یا هر چیز دیگری به نظر آید. بگذارید مردم خیال کنند شما دیوانه شدهاید یا خودشیفتهاید. بگذارید آنها که همیشه در جنگ با خود هستند به این جنگها ادامه بدهند. من از انگشتهایم قدردانی میکنم که مثل ۱۰ سرباز حاضر و آماده کلمات مرا از میان دکمههای کیبورد بیرون میکشند و آنها را به چشمها و گوشهای مخاطبان میرسانند و اگر این ۱۰ سرباز را من نداشتم چه کسی را میتوانستم به سمت کلمات گسیل کنم. وقتی من از انگشتهایم قدردانی میکنم آیا آنها جانی تازه و دوباره نمیگیرند؟ چرا حضرت علی (ع) میفرماید «یارب، یارب، یارب، قو علی خدمتک جوارحی» (پروردگارا! پروردگارا! پروردگارا! اعضا و جوارح مرا در راه خدمت به خودت قوی و نیرومند گران). معلوم است که حضرت جوارح خود را دیده و در آنها دقیق شده که حالا آن جوارح را به پیشگاه حضرت حق تقدیم میکند و میفرماید خدایا به اعضای بدن من نیرو بده که در راه تو باشند. وقتی من از پاهای خودم قدردانی میکنم که چقدر زیبا مرا در پیادهرویها و کوهنوردیهایم یاری میکنند و آخ نمیگویند. آیا آنها جان دوباره نمیگیرند؟ و همین جانی که با سپاس به آنها داده میشود به سوی من برنمیگردد و حال مرا خوب نمیکند؟ آیا وقتی شما به کسی جان میگویید و مثلاً میگویید رضا جان یا مریم جان، آن جانی که به رضا و مریم در قلب و زبان شما داده شده مثل یک بومرنگ به سمت شما برنمیگردد؟ گاهی به دست خودتان خیره شوید، انگار که آن دست برای خودش یک موجودیت جداگانهای دارد. گاهی اجازه بدهید تن شما از شما بیرون بزند و به دستتان چنان نگاه کنید که انگار مثلاً به یک شیء عتیقه در موزه نگاه میکنید و ببینید که این دست یک شاهکار مهندسی است و چقدر کارهای ظریف و زیبا برای شما انجام میدهد. فشاری که این دست برای برداشتن یک حبه قند از قندان به آن بلورهای شکر وارد میکند متناسب با وزن آن حبه قند است، نه آنقدر کم که حبه از لای انگشتان دست پایین بیفتد و نه آنقدر زیاد که خرد شود و اگر این دست یک لحظه شعور خود را از دست بدهد وقتی نوزادی را بغل میکند میتواند آنقدر به او فشار وارد کند که استخوانهای کودک در هم بشکند، اما او از شعور خود جدا نیست. آیا حق این دست نیست که گاهی برای او دست بزنیم و از او قدردانی کنیم؟
اگر میخواهید حقیقت زندگی را عمیقاً لمس کنید بدون مشاهده هرگز قادر به لمس حقیقت زندگی نخواهید بود. مشاهده است که ظرایف و زیباییها را بیرون میکشد، وگرنه دیدن عادی یعنی روزمرگی، کسالت و یکنواختی. در حالی که شما وقتی شروع به مشاهده میکنید میبینید که هر لحظه نو به نو شدن و زایش در درون و بیرون شما شکل میگیرد.