روایتی که هم اینک مورد خوانشی تحلیلی قرار میگیرد، برخامه چهرهای جاری گشته که به ارتباط با دستگاه حکومتی شاه در شهر مشهد شهرت داشته است. صرف نظر از صحت یا عدم صحت این شهرت، میتوان رد پایی از احتیاط و ارفاق به رژیم رضاخان را دراین گزارش پیگیر شد. شاید بتوان علت گزینش این سبک از روایت توسط مرحوم آیتالله حاج میرزا حسین سبزواری را، در این نکته دانست که وی این خاطرات را برای انتشار دردوره پهلوی نگاشته و هم از این روی، جانب احتیاط را فرو نگذاشته است. با این همه و بهرغم تمامی دقت نگارنده خاطرات، بازهم میتوان از خلال آن اولاً:به فضای حاکم بر اعتراض مردم مشهد به دستور «لباس متحدالشکل» پی برد وهم عمق سبعیت و بیرحمی رضاخان و عمال او را در این رویداد دریافت. امید آنکه مرور این گزارش در آستانه سالروز فاجعه گوهرشاد، تاریخ پژوهان و عموم علاقمندان را مفید ومقبول آید.
زمینههای فاجعه مسجد گوهرشاد
آیتالله حاج میرزا حسین سبزواری درباب چگونگی ابلاغ حکم لباس متحد الشکل به مردم و نیز نحوه رفتار عمال رضاخان با روحانیون در پی اعلام این دستور، توصیفاتی روشن دارد. وی در این باره مینویسد:
«حادثه دیگر اتحاد شکل بود که در فروردین ۱۳۴۸ (قمری) حکم ازطرف رضا شاه شد بر این که: باید تمامی اهل ایران متحد الشکل باشند. به این معنی که کت و شلوار داشته باشند و عمامه به کلی نباشد مگر عدهای که از شهربانی جواز داشته باشند و جواز هم داده نمیشود مگر به کسانی که مجتهد باشند و انقلابی عظیم رخ داد و بالاخره مردم متحد الشکل شدند که هر کس عمامه داشت، بدون جواز یا قبا و عبا داشت، آجان او را جلب به شهربانی میکرد و عمامه او را بر میداشت و قبای او را قیچی میکرد. مدتی بدین منوال بود تا در سنه ۱۳۵۲ قمری حکم شد که باید کلاه بینالمللی پوشیده شود که عبارت از کلاه دوره بود و مردم همگی اطاعت کرده و پوشیدند، مگر مشهد که قیام کرده و مخالفت.»
آغاز اعتراض مردم درآستان قدس رضوی
راوی در ادامه نگارش گزارش خویش، درباره چگونه گی شکلگیری اعتراضات مشهد به رهبری علمای این شهر ونیز مرحوم شیخ محمدتقی بهلول گنابادی اینگونه نگاشته است: «خلاصه قضیه آن که، عدهای با هم شرکت کردند و معلوم نشد که محرک آنها کیست؟ بهلول فرزند آقا شیخ نظام گنابادی که در سبزوار ساکن بود و حقیر نزد او مقداری مطوّل خواندهام و آن بهلول شخصی فوق العاده بود و در سن بیست و پنج سالگی یا بیشتر و یک سر در حرکت بود، گاهی مکه بود که در سنه ۱۳۵۳ که حقیر مکه مشرف شدم، او را در منی دیدم و شبها منبر میرفت و حافظه عجیبی داشت و منبر عوامی عجیبی داشت که هر شهری که میرفت، مردم اقبال زیادی به او داشتند و همان سال مکه با هم در یک ماشین بودیم، لکن، چون او را شخصی فوق العاده میدانستم، همیشه در پرهیز بودم و چندان نزدیک خود نمیگذاشتم بیاید. تا آن که آمد سبزوار و یک شب نزد والد و والده خود بود. پس از آن به مشهد آمده و به طرف تربت حیدریه رفت و به فاصله چند روزی او را به مشهد آورده و به منبر بالا بردند و تحریک آنها نمود که:ایها الناس میخواهند حجاب را اززنها بگیرند... خورده خورده، هیجانی در مردم پیدا شد و کم کم مبلغین مشهد مثل: حاجی شیخ مهدی و حاجی محقق و حاجی شیخ مرتضی عبد گاهی و بقیه مبلغین منبر رفته و تهییج مردم کرده تا بالاخره روز جمعه قشون اطراف صحن را گرفته و در دم بست پایین خیابان، قشون جلوگیری از مردم نموده و مردم مخالفت کرده و دو نفر از مردم کشته شده و این قضیه بیشترباعت تهییج مردم شد تا آن که به کلی دکاکین تعطیل و ادارات بسته و ازدحام زیادی در مسجد جامع شد.»
غبار فلک را گرفته و هوا قرمز شده بود!
نگارنده این خاطرات مدعی است که تلاش خود را برای ختم مسالمت آمیز تجمع ِحرم رضوی (ع) به انجام رسانده است. از جمله راهکارهای او برای تحقق این هدف، ارسال تلگراف به رضاخان وحسنِ گمان به او برای پذیرش خواسته معترضان بوده است. او نهایتاً نتیجه عملی این راه حل خویش را بدین ترتیب روایت میکند: «حقیر و مرحوم آیت الله آقا حاجی شیخ علی اکبر نهاوندی، چون میدانستیم که قضیه عادی نیست، لذا گاهی در منزلی از منازل دوستان پنهان بودیم، لکن، چون عموم علما در مسجد بودند مثل: حاجی مرتضی آشتیانی، آقا شیخ حسن پایین خیابانی، آقا سید یونس اردبیلی و تمامی ائمه جماعت قریب سی نفر جمع شده بودند، لذا ناچار با یکدیگر رفتیم به مسجد. لکن آثار عذاب هویدا بود. غبار فلک را گرفته و هوا قرمز شده و مردم همه مضطرب ولا ینقطع از دهات و اطراف جمعیت با چوب و چماق به طرف شهر آمده و شهرت دادند که: علما حکم جهاد دادند تا آن که در مسجد دیگر جای پا نبود. حقیر با آقای نهاوندی که به مسجد وارد شدیم، ملاحظه کردیم که علما همگی در ایوان مقصوره جمع و بهلول هم منبررفته و مردم را تشویق میکند که بروند به طرف لشکر و لشکر را متصرف شوند و لشکر هم عازم شده که اگر مردم حمله به طرف آنها بکنند توپ و مسلسل بسته و همگی را بکشند. حقیر جون این وضع را دیدم، به آقای نهاوندی گفتم که: اوضاع خیلی بد شده، یا خود شما به منبر بروید و مردم را امر به سکوت کنید یا حقیر میروم. فرمودند: قلب من ضعیف است و نمیتوانم. گفتم: شما استخاره کنید، چنانچه خوب باشد حقیر منبر میروم. استخاره کردند بسیار خوب بود، لذا حقیر حرکت کردم و رفتم و بهلول را از منبر به پله دوم قرار دادم و مردم همین که دیدند من به منبر رفتم، هجوم به طرف منبر نمودند و حقیر با صدای رسا امر به سکوت کردم. مردم همگی ساکت شدند کأن علی رؤوسهم الطیر. بعد از آن ابلاغ کردم به عموم آنها که: ایهاالناس! این هیاهو نتیجه ندارد، اگر بنا دارید کار پیش برود، خوب است به خود اعلی حضرت رضا شاه تلگراف کنید، البته شاه شما مسلمان است و تقاضای شما را قبول خواهد کرد. از این قبیل مواعظ زیاد نمودم. مثل اینکه پسند عقلا شد و قبول عموم قرار گرفت. پس از آن از منبر پایین آمدم و حضور علما که مجتمع بودند آمدم و عرض کردم، دیگر نشستن شما در این مکان صلاح نیست، خوب است برویم به کشیک خانه مسجد و فکر چارهای کنیم که این هیاهو نتیجهخوبی ندارد. قبول کردند و مجتمعا به کشیک خانه مسجد رفتیم و نتیجه گفتوگوها بالاخره براین قرار گرفت که تلگرافی توسط آیت الله آقای حاجی شیخ عبدالکریم حائری که در آن ایام فی الجمله مرجعیت داشت بکنند که ایشان به اعلی حضرت تلگراف کنند که او صرف نظر ازپوشیدن کلاه دورهدار بنماید. حقیر با این تلگراف مخالف بودم و در آن تلگراف تهدید سختی نسبت به اعلی حضرت شده بود. آنچه اصرار کردم برای تغییر تلگراف اثری نکرد و تمامی علما تلگراف را امضا نمودند و این تلگراف که مخابره شد، آتش غیظ اعلی حضرت افروخته شد و تلگرافی از شخص او صادر شد که: یا متفرق شوید یا آن که با گلوله متفرق خواهم کرد!.»
تلاش برای متفرق کردن معترضان
آیتالله حاج میرزا حسین سبزواری درادامه روایت خویش، از تلاش برای متفرق کردن معترضان درآستان قدس رضوی (ع) سخن به میان آورده است. او مدعی است که توانسته بخش اعظم مردم را متفرق سازد، تلاشی که نهایتا به نتیجه مطلوب نمیرسد: «آقای حاجی میرزا احمد کفائی در لشکر بود و مسجد نیامده بود. از لشکر به حقیر تلفن کرد که: قضیه وخیم شده و محتمل است که به ضرب گلوله مردم را متفرق کنند. هر چارهای دارید بکنید و مردم را متفرق کنید. لکن به قدری آتش غیظ مردم مشتعل شده بود که کسی قدرت نداشت که اسم این معنا را ببرد. به همین نحو بود و نهاری مختصر حاضر شد و عموما خوردند. غروب شد. علما یکان یکان فرار کردند، چند نفری باقی ماند. یک ساعت از شب گذشته، دوباره آقای حاجی میرزا احمد به حقیر تلفن کرد که: هر نحو هست مردم را متفرق کنید که حکم شدید صادر شده که به هر نحو هست مردم را متفرق کنند و قشون هم با مسلسل دورتا دور مسجد را محاصره کردند. در این اثنا جمعی دور حقیر را گرفتند که: باید منبر بروی و مردم را امر کنی که متفرق نشوند. حقیر ملاحظه کردم که اگر منبر نروم، خطر قتل دارم. در این گفتوگو بودم، یک وقت ملاحظه کردم که حقیر را روی دوش گرفته و به طرف ایوان مقصوره میبرند، خواهی نخواهی منبر رفتم و بین محذورین گرفتار شدم. بالاخره بالای منبر گفتم که: من آلان تب دارم و حال حرف زندن ندارم. فقط میتوانم که ختم أمن یجیب المضطر را بخوانم. ختمی گرفتم و روضه علی اصغر خواندم و از منبر پایین آمدم. لکن مخفی نباشد که در اثنای آن که مرا به طرف منبر میبردند، یک نفر ناشناس بال قبای مرا کشید و گفت: به مردم بگو اگر میخواهید آسوده شوید، پناهنده به قنصول خانه روس شوید و من گوش به حرف او ندادم. به هر تقدیر کوشش کردم در تفرقه مردم و شاید نه قسمت از ده قسمت را متفرق کردم؛ و علمایی که باقی مانده بودند به دارالتولیه فرستادم که از جمله آقا شیخ مرتضی آشتیانی، حاجی شیخ علی اکبر نهاوندی، آقای ملایری، و چند نفر دیگر از علما. وقتی که تمامی را فرستادم، مسجد مقداری خلوت شده، عدهای بربری و زوار در مسجد باقی ماند و آن چه شهری باقی بود به خانه خود رفتند. لکن باقی باز هم بودند تا در آخر خودم رفتم به دارالتولیه.»
در مذاکره با استاندار خراسان
راوی در ادامه خاطرات خویش، از جلسهای سخن میگوید که به توصیه محمد ولی خان اسدی نایب التولیه وقت، برای گفت: وگوی مسالمت جویانه با پاکروان استاندارخراسان به دیدار وی رفته است. گزارش نویسنده در باره مطالب ردوبدل شده وی با استاندار وقت خراسان، از هر گونه توضیح بینیازاست و واقعیت رویداد را عیان میسازد: «به مجرد ورود حقیر، اسدی نیابت تولیت وارد اتاق شد و آمد روی زمین نشست و دست خود را به دامن حقیر زد که: دستم به دامن تو، تو امروز شنیدم منبر رفتی و مردم را امر بهآرامش کردی، حال هم چارهای بکن که آستانه در خطر است و تمام زحمات من هدرمیشود؛ و همان قضیه توپ بندی روسها پیش خواهد آمد. حقیر گفتم: آنچه از دست من برآید حاضرم و جان فدائی خواهم کرد و آستانه محفوظ بماند ولو حقیر از بین بروم. بنای مشورت شد. رأی بر این قرار گرفت که دو نفر نزد استاندار بروند و از او کسب تکلیف بنمایند. قرار به استخاره شد. نهاوندی استخاره کرد، آیت آمد: ان الملوک اذا دخلوا قریه افسدوها و جعلوا اعزه اهلها اذله! رأی بر این قرار گرفت که حقیر با آقای حاجی شیخ مرتضی آشتیانی برویم نزد استاندار که در آن وقت پاکروان بود. درشکه حاضر شد و به اتفاق رفتیم، وارد استانداری شدیم.
پاکروان اتاق بالا بود و آن هنگام تقریبا ساعت شش از شب بود. آقای آشتیانی بدون هیچ گونه توجهی از پلهها بالا رفت. اتفاق پاکروان با همسر خود در حجره نشسته بودند. یک مرتبه آقای آشتیانی پرده بلند کرده، همسر پاکروان از مملکت ایتالیا بود، وحشت میکند و فریاد میزند. آقای آشتیانی برگشت که به محلی که حقیر بودم با من. پاکروان زیاده عضب آلوده میشود و به تعجیل آمد حجره پایین. گفت: شما این نصف شب آمدهاید چه کار دارید؟ آقایآشتیانی فرمودند: سه مطلب داریم:اول: آن که دستور بدهید دسته سینه زن بیایند به بازار وصحن. دوم: آن دستور بدهید که مردم لباس فرنگی نپوشند و کلاه دوره دار لباس کفر است. سوم: آن که حجاب از سر زنها برداشته نشود. پاکروان با کمال تعرض گفت: مسئله سینه زدن خودتان با آقای حاجی آقا حسین قمی تقاضا کردید که در صحن سینه بزنند و حال هم بروند در ایام عاشورا در صحن سینه بزنند. واما کلاه دوره دار جهت حفظ از آفتاب ضرری ندارد، شما که کلاه پهلوی را قبول و دوره جلو را قبول کردید، خوب (است) که دوره عقب را هم قبول کنید و این اجتماع را شما آوردید متفرق کنید و، اما مسئله حجاب، اگر یک کلمه از پهلوی، شما مدرکی آوردید که حکم رفع حجاب نموده، هرچه بخواهید به شما داده خواهد شد! حقیر ملاحظه کردم که آقای آشتیانی مثل اینکه مطلب را گم کرده، رو به پاکروان کردم و گفتم: دو عرض دارم. گفت: شما کیستید؟ گفتم: من آقای سبزواری! گفت: بسیار خوب، شنیدهام شما به منبر رفتید و مردم را امر به آرامش کردید. گفتم: بلی. گفت: بگو. گفتم: غرضاز آمدن بنده و حضرت آشتیانی از این است که این مردم اجتماعی کردهاند، با حق یا باطل. باید به هر نحو هست آنها را قانع کرد تا متفرق شوند. جواب گفت: شما که اینها را جمع کردید، متفرق کنید. جواب دادم که ما جمع نکردیم. گفت: شما برای چه مسجد آمدید؟ جواب دادم برای اصلاح و شاید بتوانم نحوی کنم که خونریزی نشود. گفت: بکنید. جواب دادم: راه فکر ما مسدود است، شما استاندار هستید. گفت: فکری ندارم. من گفتم: یک راه داریم و آن، این است که صورت تلگرافی جعلی دروغ الان به من بدهید که بروم مسجد و مردم را متفرق کنم. جواب داد: چه تلگراف باشد؟ گفتم: تلگراف آن که اعلی حضرت عفو کرده و شما مردم متفرق شوید. جواب داد که: بد رأیی نیست.»
تیراندازی نیم ساعت طول کشید...
آیتالله سبزواری در ادامه روایت خویش از جلسه با استاندار خراسان، لحظهای را روایت میکند که درخلال تلاش برای ختم اعتراضات مردمی، دستور کشتار از تهران فرا میرسد ونیم ساعت تمام ادامه مییابد. وی درادامه، پیامدهای این واقعه تلخ را نیزبه قلم آورده است: «اسدی آمده بود و در حجره فوقانی با طهران به توسط بیسیم لشکر مشغول مذاکره بود. پاکروان رفت حجره فوقانی نزد اسدی. فاصله نشد برگشت و گفت: کار از دست من واسدی خارج شده و خود اعلی حضرت با لشکر مخابره میکند که دستور داده که به هر نحو هست مردم را متفرقه کنید و سه دقیقه دیگر وقت نداریم و پاکروان به اسدی گفته بود که: فلانی رأی خوبی داد و به هر تقدیر شد سه دقیقه گذشت که صدای مسلسل بلند شد و فریاد مردم به یا علی یا علی بلند شد به نحوی که صدا به مسجد کاملاً میرسید. قریب نیم ساعت طول کشید و صدا آرام شد و خورده خورده صبح طلوع کرد. برگشتیم به دارالتولیه و از آنجا متفرق شدیم و دو روز بود که به کلی صحن و مسجد و حرم بسته بود و معلوم نشد که چند نفرکشته شده و مردم متفرق شدند و دستور آمد که مسجد و صحن و حرم باز شود و سرتا سرشهر امن شد و قضیه کلاه هم بعد از چندی روزی عملی شد و بعد از چند روز شش نفر ازعلما را به طهران تحت الحفظ بردند: حاجی سید هاشم نجف آبادی، حاجی شیخ حبیب ملکی، آقا سیدزین العابدین سیستانی، شیخ آقا بزرگ شاهرودی حاجی شیخ هاشم قزوینی و مدتی زندان قجر زندانی بودند و بعد مرخص شدند و آقا میرزا یونس اردبیلی در نوقان مخفی بود او را هم گرفتند و طهران بردند و مدتی در زندان بوو بعد از بازرسیهای زیاد، اسدی نیابت تولیت محکوم به اعدام شد در شب ۲۶ ماه مبارک رمضان ۱۳۵۴ بعد از طلوع فجر. این خلاصه حادثه مسجد.»