کد خبر: 916436
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۲
تجربه زندگی شاد و آرام با کنترل بازی‌های خیالی ذهن
چند نفر از ما صرفاً بر اساس پیش‌داوری‌ها و شنیده‌ها و گمان‌ها - یعنی همان بازی‌های ذهنی و خیالی - و نه امر واقع به خودمان و دیگران آسیب زده‌ایم؟ حرفی را از کسی شنیده‌ایم یا گمانی درباره کسی داشته‌ایم و همین پیش‌داوری و گمان یا آن شنیده باعث شده رفتاری از ما سر بزند که در نهایت به یک جنگ جهانی رسیده است به این ترتیب آرامش از زندگی ما و دیگران رخت بربسته است
حسن فرامرزی
بسیاری از ما طالب زندگی شاد هستیم، اما هرچه بیشتر دنبالش می‌رویم کمتر به آن می‌رسیم و آخر سر به اینجا می‌رسیم که زندگی شاد و آرام در این دنیا یک افسانه است و امکان ندارد آدم وسط این همه درگیری و بحران به شادی و آرامش برسد. همه ما تلاش‌هایی در این باره داشته‌ایم، قول و قرار‌هایی با خودمان گذاشته‌ایم، دفتر‌هایی خریده‌ایم و اهدافمان را روی آن‌ها نوشته‌ایم. از هر مناسبتی مثل شروع سال کمک گرفته‌ایم که بتوانیم به سمت زندگی شاد و آرام خیز برداریم. بعضی‌هایمان سراغ تألیفاتی در این باره رفته‌ایم، کتاب‌هایی که راهنمای رسیدن به زندگی شاد و آرام و موفق هستند، اما انگار هر چه بیشتر گشته‌ایم کمتر یافته‌ایم. به راستی چطور می‌توان به این زندگی رسید؟

نقشه گنج در دست توست، اما چرا به گنج نمی‌رسی؟

اولیای خدا کسانی بوده‌اند که به باغ‌های آرام زندگی رسیده بودند. آن‌ها از این باغ‌ها خورده‌اند و در آن باغ‌های باصفا چرخید‌ه‌اند و، چون دوستدار ما بوده‌اند و به تعبیر معروف نمی‌خواستند تک‌خوری کنند برای ما هم بشارت و پیام آورده‌اند که چه نشسته‌اید؟ ما نشانی این باغ را می‌دانیم و می‌توانیم شما را هم به آن باغ‌های مصفا ببریم. اولیای خدا تردست و شعبده‌باز نبوده‌اند که بخواهند مثلاً راه و رسم خوشبختی در یک دقیقه را به ما بیاموزند، آن‌ها حقیقتاً مختصات زندگی آرام و شاد را یافته بودند.
در کلام معصوم (ع) دو مختصات عالی و شگفت درباره زندگی آرام و شاد وجود دارد، یکی الخیر فی ما وقع و دیگری النجاه فی الصدق. ما آدم‌هایی هستیم که ممکن است مدت‌ها نقشه‌های گنج دستمان باشد، اما به گنج نرسیم. این یک واقعیت است. ممکن است نقشه گنج سال‌ها در دست من باشد، اما، چون آگاه نیستم آنچه در دست من قرار دارد یک نقشه گنج است، بنابراین به آن گنج مقصود نرسم. گفته‌های معصومین (ع) نقشه گنج است، چون آن‌ها به گنج رسیده‌اند. خیر تو در آن چیزی است که واقع می‌شود. ممکن است ما این عبارت را بار‌ها و بار‌ها در زندگی و سطح زبان تکرار کرده باشیم یا آنجا که می‌فرمایند نجات در راستی است، اما در حقیقت آن محتوای درونی و غنی این جمله‌ها در ما باز نشده باشد، بلکه صرفاً تماسی سطحی و دورادور با جسم واژه‌ها و کالبد این عبارت‌ها داشته باشیم. از خود بپرسیم یعنی چه الخیر فی ما وقع؟ به راستی الخیر فی ما وقع یعنی چه؟ یعنی تو سال‌ها و ماه‌ها و روز‌ها و ساعت‌های بسیاری را از دست می‌دهی، چون در خیال خود تصور می‌کنی آنچه برای تو روی می‌دهد آن چیزی نبوده که تو می‌خواسته‌ای و، چون در برابر رویداد‌های زندگی مقاومت می‌کنی عملاً زندگی خودت را از دست می‌دهی. در واقع تو بیشتر از آنکه در زندگی حاضر باشی در ذهن و قواعد ذهنی و خیال‌های ذهنی و پیشفرض‌ها و داوری‌های ذهنی حاضر هستی، بنابراین زندگی را تلخ و ناآرام می‌یابی.

از سامان واقعی تا سامان نابسامانی‌ها

فرض کنید که شما ساکن تهران هستید و دوستی یا آشنایی در شهری دیگر دارید. آن شهر با تهران دو ساعت فاصله دارد. با آن دوست یا آشنایتان درگیری مالی یا خانوادگی دارید. آن دوست یا آشنا سر شما کلاه گذاشته است. حالا در ماشین نشسته‌اید، در حال رانندگی هستید و می‌خواهید به آن شهر بروید، یقه آن آشنا را بگیرید و او را مواخذه کنید که چرا با شما چنین رفتاری داشته است. در این دو ساعت رانندگی از لحظه‌ای که سوار ماشین می‌شوید در ذهن‌تان شروع به دعوا با آن آشنا یا دوست می‌کنید. فرض شما این است که دارید مقدمه یک دعوا را می‌چینید، اما شما عملاً در ذهن‌تان وارد جنگی تمام‌عیار با آن فرد می‌شوید. ذهن با زیرکی و شعبده‌بازی عجیبی شما را وارد بازی کرده است و شما در خود دو قسمت شده‌اید، قسمت اول خودتان هستید و قسمت دوم آن دوست یا آشنا. در واقع ذهن دست به یک احضار خیالی زده است، اما شما کاملاً این احضار را باور کرده‌اید و در ذهن‌تان با آن فرد دعوا می‌کنید، مثل یک شطرنج باز که صفحه شطرنج روبه‌رویش باز شده و هم مهره‌های خودش را تکان می‌دهد و هم مهره‌های طرف مقابل را، به این ترتیب شما هم حرف‌های خودتان را پیش می‌برید و هم حرف‌های آن آشنا را. فرض کنید نام آشنایی که سر شما کلاه گذاشته سامان است.
شما: خیلی خیلی نامرد هستی سامان. چطور تونستی سر من کلاه بگذاری؟
سامان در ذهن شما سکوت کرده است و به صورت آب زیرکاهی پوزخند می‌زند.
شما: مرده‌شور اون قیافه‌ت رو ببرند. دارم ازت می‌پرسم که چطور تونستی این کار رو با من بکنی؟ این بود جواب محبت‌های من؟ من نبودم دست و بالت رو گرفتم؟ ها؟ حرف بزن لامصب!
سامان سکوت کرده است و پوزخند می‌زند.
شما در حالی که یقه سامان را گرفته‌اید و سعی می‌کنید فشار زیادی روی رگ‌های گردن سامان وارد کنید: نمی‌شنوی؟ کری؟ دارم بهت میگم چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟
سامان خودش را از زیر دست شما بیرون می‌کشد و می‌گوید: برو به هر جایی که دوست داری شکایت کن. هیچ مدرکی علیه من نداری. کار رو خیلی تمیز انجام دادم.
شما در حالی که احساس سنگینی روی قفسه سینه دارید: نشونت میدم کی علیه کی مدرک نداره و کی کار رو خیلی تمیز انجام داده، خیلی پستی سامان خیلی پستی.
سامان با قیافه آب زیرکاهی همچنان دارد به شما پوزخند می‌زند.
این سناریو ادامه دارد در حالی که هنوز دو دقیقه نیست که از خانه راه افتاده‌اید و این همه دیالوگ در سر شما شکل گرفته است. در این مدت آشکارا ضربان قلب شما بالاتر رفته و عرق کرده‌اید. فکر می‌کنید با این فضایی که در ذهن‌تان وجود دارد اساساً شما سالم به آن شهر برسید؟ چرا اینگونه است؟ برای اینکه آدم‌ها بیشتر از آن که در عالم واقعیت زندگی کنند در بازی‌های ذهنی خودشان زندگی می‌کنند، در حالی که توصیه به ما این است: خیر در آن چیزی است که برای شما اتفاق می‌افتد. یعنی چه؟ یعنی شما حتی وقتی می‌خواهی به قصد دعوا خانه‌ات را ترک کنی و به آن شهری که آشنایت ساکن آن است بروی، اگر می‌خواهی زندگی آرامی را تجربه کنی و از همین اتفاق پلی به سمت ساختن یک زندگی آرام بزنی با خودت می‌گویی من دعوا را نه در عالم خیال و ذهن که در واقعیت شروع خواهم کرد. با خودت خواهی گفت: هر احضاری که در ذهن و در دنیای خیال صورت می‌گیرد یک پیش فرض ذهنی است و بر اساس حدس و گمان است. در واقع آن فرد آگاه است که اگر سامان را در ذهنش احضار کند آن سامان واقعی نیست بلکه سامانی است که ذهن فرد دارد می‌سازد، بنابراین همه دیالوگ‌ها و حالات و رفتارهایش غیر واقعی ست. به دیگر سخن فرد گول فریب‌های ذهن را نمی‌خورد. پس چه کار می‌کند؟ چنین فردی حتی اگر بخواهد برای همین پرونده کلاهبرداری به آن شهر سفر کند مواخذه سامان را درست لحظه‌ای آغاز می‌کند که او را می‌بیند و سامان واقعی در برابر چشمان او مجسم می‌شود. در این صورت هر حرفی که سامان بزند و هر حالتی که سامان داشته باشد تماسی عینی با واقعیت است و می‌شود روی آن حساب باز کرد.
در واقع آن فرد، چون آگاه است دو ساعت زمان خود را نه به ذهن که به ماوقع یا واقعیت می‌دهد. مثلاً وقتی سوار ماشین می‌شود جاده، آدم‌ها، درخت‌ها و رنگ‌ها را می‌بیند، همه این‌ها واقعی است. وقتی به یک قطعه موسیقی در ماشین گوش می‌دهد آن قطعه و صدایش واقعی است و او را در تماس با واقعیت نگه می‌دارد. در واقع این فرد اجازه نمی‌دهد که ذهن سناریو‌های غیرواقعی و مبتنی بر پیش‌داوری را برای او بنویسد، بلکه سناریو‌های واقعی آن لحظه را می‌پذیرد. منظور از سناریو‌های واقعی چیست؟ فرض کنید این فرد، چون وجود آرامی دارد و در ذهن خود زندگی نمی‌کند در کنار خیابان خانمی را می‌بیند که با بچه‌ای در بغل منتظر تاکسی است، در حالی که باران هم گرفته است و زن و کودک خیس می‌شوند. آن فرد ترمز می‌کند و بدون آنکه کرایه‌ای بگیرد آن زن را در مسیری که هم مسیر اوست، به مقصد می‌رساند یا دست کم بخشی از مسیر را با او همراهی می‌کند. زن در زبان و در قلبش از مرد سپاسگزاری و در حق او دعا می‌کند. این یک سناریوی واقعی است نه آن چیزی که ذهن می‌نویسد. چه بسا این دعای خیرخواهانه روز آن مرد را بسازد و گرهی را از آن مرد باز کند یا حتی اگر آن گره کلاهبرداری را باز نکند به آرامش قلبی و طمأنینه مرد بیفزاید. اما اگر مرد درگیر بازی ذهنی بود آیا اساساً آن زن و کودک در باران مانده را می‌دید؟ آیا ما وقتی ذهن شلوغی داریم می‌توانیم دور و بر خودمان یعنی آنچه واقعیت است را ببینیم؟

زندگی‌های از دست رفته، درگیر بازی‌های ذهنی

از خودتان بپرسید آدم‌هایی که به راحتی زندگی خود را از دست می‌دهند آیا درگیر بازی‌های ذهنی نیستند؟ در جاده رانندگی می‌کنید. خودتان آگاه هستید که خوابتان می‌آید، اما کنار نمی‌کشید. چرا کنار نمی‌کشید و در کنار جاده استراحت نمی‌کنید؟ چون عجله دارید. چرا عجله دارید؟ چون می‌خواهید زودتر برسید. چرا می‌خواهید زودتر برسید؟ چون می‌خواهید زودتر استراحت کنید. در واقع شما اجازه استراحت کردن را از خود می‌گیرید، چون می‌خواهید زودتر برسید و استراحت کنید. مضحک نیست؟ این بازی‌های مضحک و در عین حال تراژیک را چه کسی می‌سازد؟ این تسلسل‌های باطل را چه کسی در ما ترتیب می‌دهد؟ چند نفر در جاده‌ها جان خود را از دست می‌دهند، چون استراحت نکرده بودند، چون می‌خواستند زودتر به خانه برسند و استراحت کنند؟
چند نفر از ما صرفاً بر اساس پیش‌داوری‌ها و شنیده‌ها و گمان‌ها - یعنی همان بازی‌های ذهنی و خیالی - و نه امر واقع به خودمان و دیگران آسیب زده‌ایم؟ حرفی را از کسی شنیده‌ایم یا گمانی درباره کسی داشته‌ایم و همین پیش‌داوری و گمان یا آن شنیده باعث شده رفتاری از ما سر بزند که در نهایت به یک جنگ جهانی رسیده است به این ترتیب آرامش از زندگی ما و دیگران رخت بربسته است.
پیامبر (ص) می‌فرمایند: النجاه فی الصدق / نجات در راستی است. یعنی چه نجات در راستی است؟ یعنی اگر تو کج هستی و می‌خواهی به راستی برسی راهش این نیست که کجی‌ات را راست نشان بدهی، چون در آن صورت دچار دوگانگی می‌شوی و نمی‌توانی به راستی برسی. النجاه فی الصدق یعنی تو وقتی راست می‌شوی که با راست‌ها بگردی. یعنی چه؟ یعنی اگر تو بر واقعیت سرپوش بگذاری نمی‌توانی به راستی برسی. یعنی نمی‌توانی هم در بازی‌های خیالی و ذهنی خودت زندگی کنی و واقعیت را نادیده بینگاری و هم به راستی برسی.

دعوای فردا را به فردا واگذار کن

کسی با من سخن می‌گوید، اما من آنجا نیستم. ذهنم مرا ربوده و با خود به جایی دیگر برده است. مثلاً همسرم با من حرف می‌زند، اما ذهنم مرا ربوده و برده به جایی و حرفی که فلانی آن روز به من زده است. آیا بنای کج رابطه‌های ما از همین چیز‌های به ظاهر پیش پا افتاده، اما بسیار مهم شروع نمی‌شود؟ آرامش همسر من به هم می‌خورد و دعوا شروع می‌شود، چون همسرم می‌داند من الکی سرم را تکان داده‌ام و آنجا نیستم. همسرم می‌گوید تو اصلاً به من احترام نمی‌گذاری. من می‌گویم نه داشتم گوش می‌کردم. همسرم می‌گوید خب بگو من چه گفتم و یک گفت‌وگویی که می‌توانست با حضور واقعی من و پذیرش واقعیت یک گفت‌وگوی لذتبخش باشد شکل بازجویی را به خود می‌گیرد که اگر راست می‌گویی کلماتی را که می‌گفتم بگو. در واقع مسئله بسیار ساده است. همسرم در برابر من قرار گرفته و این تنها واقعیت زندگی من در آن لحظه است. هیچ واقعیتی جز این وجود ندارد که در این لحظه زندگی برای من این روبه‌رو شدن را پیش آورده است، اما من آن واقعیت را انکار می‌کنم و سراغ یک بازی ذهنی می‌روم. از امروز این خط‌کش و معیار را در نظر بگیریم و ببینیم در طول روز چقدر فریب بازی‌های ذهنی را می‌خوریم؟ چقدر در ذهن‌مان پشت دیگران فیلم و سریال می‌سازیم بدون اینکه بابت این فیلم و سریال‌ها از جایی دستمزد گرفته باشیم. ما ارزشمندترین لحظه‌های زندگی را از دست می‌دهیم، ما زندگی‌مان را، واقعیت‌های ملموس زندگی را به بازی‌های ذهن می‌بازیم. کودک زیبای من در کنار من نشسته، اما زیبایی او را نمی‌بینم. صدای بابا بابا را نمی‌شنوم، چرا؟ چون دارم به دعوای فردا فکر می‌کنم، در حالی که می‌توانم امروز زیبایی کودکم را در آن لحظه ببینم، صدای بابا بابا را در آن لحظه بشنوم و دعوای فردا را به فردا واگذار کنم، گرچه اگر من امروز زیبایی کودکم را ببینم و بابا باباهایش را بشنوم فردا هم دعوا نخواهم کرد و دعوای فردا تبدیل به زیبایی لحظه‌ای خواهد شد که من امروز ساخته‌ام.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار