بسیاری از ما زندگی نمیکنیم، چون دچار این سوءتفاهم بزرگ هستیم که ما در زندگی هستیم نه اینکه زندگی در ما باشد. انگار که ما چیزی هستیم و زندگی هم چیز دیگر، در حالی که ما در زندگی نیستیم. ما خود زندگی هستیم. دوباره از خود بپرسید چرا ما زندگی نمیکنیم؟ چون همیشه منتظر هستیم که زندگی جایی بیرون از ما آغاز شود. مثلاً روزی بیاید تا ما در آن روز زنده شویم و احساس زنده بودن داشته باشیم.ای شنبه!ای شنبهای که مرا روزی نجات خواهی داد چرا قلابت را به تالاب راکد و خسته جان من نمیاندازی؟ پس چرا سر و کلهات پیدا نمیشود؟ ما در بیرون خودمان منتظر نشستهایم تا شنبهای بیاید و ما تغییر مهم زندگیمان را در فضای آن شروع کنیم و این پیشفرض باطل، زندگی ما را در ما میکُشد و ضایع میکند.
یک سوءتفاهم بزرگ: زندگی در بیرون از من جریان دارد!
چرا ما زندگی نمیکنیم؟ به خاطر اینکه گمان میکنیم چیزهایی باید باشند، چیزهایی باید از بیرون وارد زندگی ما شوند تا ما بتوانیم زندگی کنیم. مثلاً کسی با خود میگوید هر وقت که اسباب زندگی من فراهم شد من از آن روز زندگی خواهم کرد. بیچاره نمیداند همین حالا هم دارد زندگی میکند، همین حالا هم جریان حیات و بودن در او امتداد دارد، اما نسبت به این جریان حیات و هستی آگاه نیست.
اغلب ما خواسته و ناخواسته چنین ایدههای خندهدار و تراژیکی برای زندگی داریم. همه ما تنها موجودیمان که آگاه بودن به زنده بودن در آن لحظه حال است را رها میکنیم و به چیز موهومی به نام آینده ذهنی میچسبیم، در حالی که تنها موجودی ما همان لحظهای است که در آن قرار داریم و این گونه است که ما گاه عمرمان میآید و میرود، در حالی که هنوز زندگی نکردهایم، چرا؟ به خاطر اینکه از همان آغاز دچار این سوءتفاهم شده بودیم که زندگی در بیرون از من جریان دارد و من این زندگی را باید جایی از بیرون وام بگیرم و وارد زندگی خود کنم، در صورتی که اگر میدانستم اساساً من خود زندگی هستم در آن صورت منتظر دنیای بیرون نمیماندم.
پدری را تصور کنید که سه شیفت کار میکند تا به خیال خود آینده فرزندانش را بسازد. او چیزی از اکنون خود و اکنون خانواده و اکنون فرزندانش نمیداند، چون تز او در زندگی این است: همه چیز باید فدای آینده درخشان شود، اما واقعاً معلوم نیست آینده درخشانی در کار باشد. اصلاً فرض بگیریم که این پدر بعد از ۳۰ سال کار طاقتفرسا که انرژی و رمق ذهنی و روانی و جسمانی او را به خاطر استرسهای فراوان مکیده به آینده درخشان خود برسد، یعنی به آن تصویری که از آینده درخشان در ذهن داشته نائل بیاید. گزارشهای مستند از چنین آدمهایی نشان میدهد آنها همچنان ناراضی هستند، چون همچنان به آن چیزی که میخواستند نرسیدهاند، در واقع به آن چیزی که میخواستند رسیدهاند، اما حالا احساس میکنند این همان چیزی نبوده که میخواستهاند.
ناگهان حیرتی عظیم در تو حلول میکند
چند بار دست کودک خودت را گرفتی و رفتی سراغ لانه مورچهها و به حرکت مورچه با دقت نگاه کردی؟ نگاه کردی به مورچههایی که صبورانه دانهها یا لاشههای باقیمانده حشرات را به لانههایشان میبرند؟ فکر میکنی چرا خداوند به تو ۱۷۰ سانتی متر قد داده؟ او چنین قدی را به تو داده که از فراز لانه مورچهها به آنها نگاه کنی. چند بار صداهای اطراف خودت را آن گونه که هستند شنیدهای؟ چند بار سراغ برگهای یک درخت رفتی، ۱۰ برگ از آن درخت را با هم مقایسه کردی و دیدی که رگبرگهای هیچ کدام از آن ۱۰ برگ کاملاً به هم شبیه نیست و نتیجه گرفتی که احتمالاً هیچ کدام از طرح رگبرگهای هزاران برگ این درخت شبیه هم نیست و با یک وای شگفتانگیز حتی آن احتمال هم در تو کمرنگ شد تا رسید به این پرسش که آیا در این زمین با میلیونها درختی که دارد میتوانی دو رگبرگ کاملاً یکسان پیدا کنی و ناگهان دچار حیرت بزرگ شدی از این پرسش و به صدایی در درونت گوش دادی، صدایی که بدون مطالعه علمی در یک شهود آگاهانه به تو میگفت که هرگز دو برگ را در این جهان پیدا نخواهی کرد که کاملاً مثل هم باشند و این پاسخ تو را به شهودهای دیگری کشاند که پس من میتوانم این اختلافها را به مثابه نشانهها و آیههایی در نظر بیاورم و طوری زندگی کنم که هیچ روزی از روزهای من شبیه آن دیگری نباشد. وقتی خداوند به گونهای عمل میکند که هر آن در یک شأنی خلق میکند، من نیز که اشرف مخلوقات او هستم و پرتو صفات او بر من نیز تابیدن گرفته میتوانم طوری زندگی کنم که تصور خطی از زمان و زندگی نداشته باشم. تنها در این صورت است که به حقیقت زندگی نائل خواهم آمد وگرنه زندگی را خطی یکنواخت و تکراری و کسلکننده خواهم یافت.
چرا این همه ملال و ناامنی در ما موج میزند؟
چرا ما عموماً حجم انباشتهای از ناامنیها، شکستها، افسردگیها و ملالهای درونی هستیم؟ به خاطر اینکه زندگی را همواره در بیرون از خودمان میجوییم و، چون در عالم ماده محدودیت وجود دارد احساس خسران میکنیم. متر و ترازوی من این است که حتماً باید به فلانی برسم که خوشبخت باشم، حالا به هر دلیل فلانی نمیخواهد به من برسد یا دست روزگار فلانی را از من میگیرد یا فلانی روزی تصادف میکند و میمیرد معلوم است که من تا چه اندازه درگیر حس ناکامی و شکست و فرو ریختن خواهم شد، اما اگر من فلانی را نمیخواستم چه؟ آیا فرو میریختم؟ اگر به فلانی میرسیدم، اما تمام تکیهگاههای عاطفی و معنایی من در بود و نبود فلانی نبود چه؟ فرض کنید خودرویی یک میلیاردی در برابر خانه من پارک شده است. من از خانهام بیرون میآیم و چشمم به آن خودرو میافتد. تمنایی در دل من میجوشد، اما، چون آن خودرو مال من نیست و این احتمال را هم نمیدهم که در عمرم بتوانم آن خودرو را صاحب شوم حسهای منفی مثل محرومیت و خسران و شکست سراغ من میآید، اما آیا تقصیر آن خودروست یا نه آن شئ بیجان دارد فضای درون مرا به من نشان میدهد. چرا کودک دو ساله من وقتی آن خودرو را میبیند دچار این احساسها نمیشود، چون او خواست و تمنایش را به آن خودرو گره نزده است.
وقتی روی داشتنها کوک باشیم نه هستنها
ما معنای زندگی را عموماً انحرافی تعریف کردهایم. مردم را نگاه کنید اغلب آنها ترازوی چشم و گوششان را روی داشتنها و نه بودنها کوک کردهاند. آنها به محض اینکه شما را میبینند مهم است بدانند شما چه دارید، اما مهم نیست شما چه هستید، در حالی که با همدیگر پوستکنده و رک باشیم هویت واقعی شما را هست و بود و باش شما تعریف میکند نه آن داشتنی که بیرون از شماست. خانه یا ماشین میتواند آتش بگیرد و از بین برود، اما آیا بودن و هستی شما میتواند آتش بگیرد؟ پس کدام عاریتی است؟ اسم کدام یک از اینها زندگی است؟