۵۳ سال پیش در چنین روزهایی، جماعتی از طایفه فتیان که استیلای کفر بر کشور را نمیخواستند، در پی اعدام حسنعلی منصور (عامل تصویب قانون کاپیتولاسیون) و پشت سر گذاردن محاکمهای نمایشی، به عهد خویش با جانان وفا کردند و جان را بر سر باور مقدس خویش نهادند. روایت این جهاد حقطلبانه، اما همچنان درخور خوانش است و نوشتاری که در ادامه میآید، در پی آن است که روایتی دست اول از این رویداد به دست دهد. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب را مفید و مقبول آید.
هاشم امانی: منصور برای امریکاییها از شاه هم مهمتر بود!
حاج هاشم امانی، کهنسالترین عضو تیمی است که حسنعلی منصور را به دلیل تصویب قانون کاپیتولاسیون از میان برداشت. او به همین دلیل، در دادگاه بدوی به همراه سایر یاران، به اعدام محکوم شد و سپس به اتفاق شهید حاجمهدی عراقی و با یک درجه تخفیف، حبس ابد گرفت و سالیان دراز را در زندان به سر برد. این مجاهد شریف در میان تمامی مبارزان انقلاب، به تقوا، صداقت و زهد شهره است. امانی در باب زمینههای اعدام منصور روایتی دست اول دارد: «ما تقریباً پنج نفر بودیم با شهید عراقی و شهید حاجآقا صادق امانی که برای مبارزه پس از تبعید حضرت امام، دنبال راهکاری میگشتیم. یادم هست که حاجصادق میگفت: دیگر این صداها فایده ندارد، باید صدا از گلوله بلند شود. بعد حاجصادق، توسط اندرزگو و عراقی با بخارایی ارتباط پیدا کرد و من اسلحه تهیه کردم. شهید اندرزگو به مسجد شیخعلی میآمد و پیش حاجصادق رفته و از طرف خودش و محمد بخارایی و مرتضی نیکنژاد و رضا صفارهرندی اعلام آمادگی کرده بود. چون شهید عراقی باتجربهتر و آبدیدهتر بود، او گفته بود بروید پیش عراقی. شهید عراقی بعد از صحبت با آنها، به حاجصادق گفته بوداینها بچههای خوبی هستند و آمادگی این کار را دارند. بعد هر روز یکی یا تعدادیشان، با حاجصادق میرفت برای تمرین تیراندازی و آمادگی برای عملیات. ما به صورت مستمر به همراه شهید عراقی، شهید حاجصادق امانی، آقای عباس مدرسیفر و عزتالله خلیلی در منزل آقای مدرسیفر جلساتی داشتیم و وظایف را تقسیم میکردیم. در این جلسات مسئولیت تهیه اسلحه بر عهده من قرار گرفت. این تصمیم حول و حوش ۱۵ خرداد گرفته شد. ۹ قبضه اسلحه تهیه شد، تعدادی از سلاحها از طریق کسانی تهیه شد که اسلحه تعمیر میکردند. بعد از ترور منصور نیز، اسلحهها را مدتی در منزل ما و بعد در منزل حاجمحمد امانی مخفی کردیم. در آنجا نیز احساس ناامنی میکردیم، لذا چمدان اسلحهها را آقای عسگراولادی به فردی به نام خانقلی دادند و او نیز آنها را با یک دوچرخه با خود برد. البته این فرد از محتوای چمدان اطلاعی نداشت. این اسلحهها بعد از مدتی در منزل حاجآقای تقربی توسط رژیم پیدا شد.
باید بگویم که تصمیم به اعدام، اختصاص به حسنعلی منصور نداشت. چند نفر هدف بودند از جمله علم، نصیری و... ما در هیئتهای مؤتلفه تصمیم گرفته بودیم دولتمردان را ترور کنیم و این منحصر به منصور نبود. به عنوان مثال در مسجد مجد که اسدالله علم گاهی در آنجا حضور مییافت، برای ترور او یا سپهبد نصیری، آمادگی داشتیم، اما بعدها این امر منتفی شد. جلسات و تبادل نظرات ادامه داشت تا بالاخره تصمیم گرفتیم منصور را بزنیم و برنامهریزی کردیم که این کار را جلوی مجلس انجام دهیم. آن زمان غیر از شاه هیچکس حق نداشت با ماشین وارد مجلس شود و باید جلوی در مجلس پیاده میشد و این امر برای حفظ پرستیژ مجلس بود و ما نیز از همین نکته استفاده کردیم و منصور را به سزای خیانتهایش رساندیم.
برای مجوز شرعی این اقدام هم، چون ارتباط با امام که در تبعید بودند وجود نداشت و شهید آیتالله بهشتی و سایرین که نماینده ایشان بودند، در حدی بودند که فتوا بدهند، از آنها فتوا گرفته شد. البته در مورد کسانی، چون حسنعلی منصور با آن جنایتها، برای ترورشان نیازی به فتوا نبود. من در جایی خواندم که حسنعلی منصور برای امریکاییها از شاه هم مهمتر بود، چون کسی بود که این همه خیانت به کشور و به اسلام کرد. کسی که به پیغمبر (ص) فحش بدهد، قتلش از قبل مشخص است. اینها هم، چنین بودند و اصلاً نیاز به فتوا نبود. پس از ترور حسنعلی منصور، بنده در ۹ بهمن دستگیر شدم. ابتدا شهید بخارایی دستگیر شد و از کارتی که در جیبش پیدا کردند، توانستند او را شناسایی کنند. به خانه محمد بخارایی مراجعه میکنند و در آنجا از ارتباطات او سؤال میکنند و مطلع شدند که با حاجصادق امانی ارتباط دارد. بقیه را نیز دستگیر کردند. من از آن شب به خانه نرفتم تا اینکه از یک قرار تلفنی که با کسی گذاشتم توانستند من را در محل قرار ملاقات دستگیر کنند. ضداطلاعات هم من را گرفت. بعد از این مأموران تا ۲۱ روز در خانه ما حضور داشتند، چون موفق نشده بودند حاجصادق را بگیرند و میترسیدند ترور دیگری صورت بگیرد. رژیم واقعاً وحشت کرده بود. برخی از افراد دستگیر شده، از زمان ترور هم اطلاع نداشتند، چون کار کاملاً تشکیلاتی بود. در دادگاه از یکی از ما پرسیدند شما چطور از ترور منصور مطلع شدید؟ و پاسخ داده شد: در خیابان بودم که دیدم ماشینها بوق میزنند و چراغهایشان را روشن کردهاند و من از این جهت متوجه ماجرا شدم. جواب برای رئیس دادگاه بسیار سنگین بود.»
ابوالفضل حاجحیدری: دستگیرشدگان هیچکس را لو ندادند
زندهیاد ابوالفضل حاجحیدری در زمره چهرههایی بود که در ماجرای اعدام انقلابی منصور نقشی نمایان داشت و دادگاه او را به حبس ابد محکوم کرد. او سالها به همراه شهید حاجمهدی عراقی و زندهیاد حبیبالله عسگراولادی، زندان و مهمتر از آن، زندان در تبعید را متحمل شد. وی در خاطراتی که پیش روی شماست، چگونگی تحقق «عملیات بدر» را اینگونه روایت کرده است: «در هیئتهای مؤتلفه با مشورتهایی که با علما انجام شد، با هدف شکستن فضای خفقان، یک شاخه نظامی برای مقابله با این فضا ایجاد شد. اصولاً بعد از مشورت با روحانیون تصمیم گرفته شده بود که دو گروه سیاسی و نظامی در هیئتهای مؤتلفه ایجاد شود. در زمانی که برنامه ترور منصور طراحی میشد، تأیید مراجع از جمله آیتالله میلانی برای انجام این اقدام انقلابی اخذ شد. در این زمینه به دلیل ارتباط نزدیکی که با آیتالله دکتر بهشتی به عنوان نماینده امام داشتهایم، از ایشان در خصوص این اقدامات اطلاعاتی را کسب کردیم و برای برطرف کردن دغدغه ذهنی خود، از ایشان در این باره سؤال کردیم، که این بزرگوار منعی در اجرای این حکم بیان نکرد. رژیم و مخالفان نهضت برای تضعیف وجهه روحانیت در میان مردم دست به تخریب زدند، لذا شهید بخارایی و افرادی که بازجویی شدند، اعلام کردند که فتوای این کار را از حاجمرحوم آیتالله شیخ جواد فومنی گرفتهایم که ایشان چند روز قبل از این جریانات مرحوم شده بودند! بعد از اعدام حسنعلی منصور، برادران دستگیر شدند. آنها نتوانستند از طریق اعتراف این کار را انجام دهند، لذا از طریق شناسایی خانواده برادران، نفود کردند و آقایان بخارایی، نیکنژاد، هرندی، حاجصادق امانی و عراقی و دیگران را دستگیر کردند.
بنده به خوزستان رفتم و بعداً طوری برنامهریزی شد که به عراق بروم، اما در آن شرایط احساس کردم حضورم در داخل واجبتر است. بنابراین از اهواز برگشتم و با یکی از برادران قراری گذاشتم ولی وقتی به فضای قرار رسیدم، متوجه شدم منطقه بسته است و به محل قرار نرفتم و مسیر خود را ادامه دادم. شهربانی مرا دستگیر کرد و نهایتاً در خلال محاکمات، حکم حبس ابد برای من تثبیت شد. در واقع من آخرین نفری بودم که دستگیر شدم. مرا مسئول گروه انتقام نامیده بودند.
نزدیک ۱۳ سال، آقای عسگراولادی، آقای امانی و آیتالله انواری و بنده در قبل از انقلاب، در زندان بودیم. دادستان ارتش، گروه ما را گروه انتقام نامیده بود. نام گروه اعدام انقلابی را هم گذاشته بود گروه ترور و امثالهم. موقعی که برادران دستگیر شدند، بازجوییها انجام شد و وارد مرحله دادگاه شدیم. در کیفرخواست، دادستان، ما ۱۳ نفر را از نظر فعالیت و موضوع فعالیت به سه گروه تقسیم کرده بود. اسم یک گروه را گذاشته بود گروه ترور که عوامل اجرای اعدام انقلابی منصور بودند. مرحوم بخارایی و نیکنژاد و هرندی و حاجصادق امانی جزو این گروه بودند. اسم یک گروه را گذاشته بود گروه فتوا و اعلامیه مثل مرحوم آیتالله انواری، مرحوم حاجاحمد شهاب و تعدادی از برادرها و اسم یک گروه را هم گذاشته بود گروه انتقام. در این گروه کل تجهیزاتی که مورد نیاز بودند، تهیه میشد، یعنی تهیه اسلحه، شناسایی افراد و رفت و آمدها توسط این گروه صورت میگرفت. طبیعی بود که باید پیشبینی نیازهایی، چون اسلحه، مواد انفجاری و نارنجک میشد. تهیه و طراحی برای رفع این نیازها موجب شد که ارتباط بنده با شهید عراقی و شهید حاجصادق امانی افزایش پیدا کند.»
حسین صفارهرندی: با خنده و شادی گفتند اعدام! اعدام!
حسین صفار هرندی فرزند مرحوم حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاصغر صفار هرندی و برادرزاده شهید رضا صفار هرندی از اعضای تیم اعدام حسنعلی منصور است. او به رغم به سر بردن در دوران کودکی در آن مقطع، از حالات و گرایشات اعضای این تیم، خاطراتی شنیدنی دارد که شمهای از آن در ذیل میآید:
«بعد از رحلت مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی بروجردی، اداره مسجد ایشان به عهده مرحوم ابوی (حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ علیاصغر صفار هرندی) قرار گرفت و عدهای از جوانهای آن دوره به این مسجد کشیده شدند، از جمله تیم محمد بخارایی، سیدعلی اندرزگو و نیکنژاد و حلقه واسط هم مرحوم عموی ما، آقارضا صفار هرندی، بود. همین جا بگویم که بین من و مرحوم آقارضا علاقه عجیبی برقرار بود. وقتی ایشان شهید شد، من ۱۲ سال داشتم، ولی رابطه عاطفی و معرفتی بین ما برقرار بود. مرحوم آقارضا، این افراد را که بچه محل هم بودند با حاجآقا پیوند میدهد. حاجآقا شبها تفسیر میگفت و درس جامعالمقدمات. آن موقعها رسم بود که جوانها میآمدند مسجد و جامعالمقدمات میخواندند. ما هم یک مدت رفتیم و جامعالمقدمات خواندیم. اینکه دوره درس خواندن اینها نزد حاجآقا چقدر طول کشید؟ من دقیقاً نمیدانم. متفاوت بوده. مرحوم اندرزگو همان موقع هم خیلی شلوغ بود و حاجآقا میگفت: شاگرد شیطان کلاس است. من مدرسه بودم که خبر ترور منصور را شنیدم. کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. سیدعلی، مستخدم مدرسه ما اهل این چیزها بود. یک پسرش همکلاسی من و یکی دیگر بزرگتر از ما بود. سیدعلی اهل سمنان و انسان بسیار متدینی بود. همیشه لباس بلندی میپوشید و یک قمه را هم زیر لباسش پنهان میکرد و در برخی صحنههای مربوط به ۱۵ خرداد حضور داشت. بسیار آدم متدین و متهوری بود. اول از همه از او بود که شنیدم نخستوزیر را ترور کردهاند.
ما نمیدانستیم ماجرا به نوعی به خانواده ما هم ارتباط پیدا میکند. عصر که به خانه آمدیم، از روزنامه فهمیدیم که محمد بخارایی، منصور را زده. مرحوم عمو در مغازه پدر ما کار میکرد و همراه حاجآقا بود. عصر که میشود او میآید مغازه. حاجآقا میپرسد: نوشتهاند که کار محمد بوده؟ مرحوم عمویم میگوید: بله، رفقا بودند. حاجآقا متوجه میشود که همه آنها درگیر ماجرا هستند. آنها همیشه مسائلشان را با حاجآقا در میان میگذاشتند و خط هم میگرفتند، ولی ورودشان به مرحله مسلحانه را با ایشان در میان نگذاشته بودند. خیلی در این زمینه محرمانه عمل کردند. مرحوم حاجآقا برای ما تعریف میکرد که آقارضا یک مقداری بیتاب بود و گفت: میروم بیرون روزنامه بگیرم. میرود و ظاهراً میبیند که ماشین ساواک دارد میآید. نمیایستد و میرود و برنمیگردد به مغازه. آنها آمدند و مغازه را گشتند و بعد هم حاجآقا را آوردند منزل و آنجا را گشتند. ما این صحنهها را دیدیم که خانه را بههم ریختند و حاج آقا را بردند. فردای آن روز به در خانه شهید نیکنژاد رفتند و دام پهن کردند و وقتی که عموی ما به دیدن او میرود، او را میگیرند و میبرند.
اوایل خرداد ۴۴ بود که یک روز ابوی گفت: ما داریم به ملاقات میرویم و تو هم میتوانی بیایی! مرحوم پدر در این گونه موارد مرا میبرد و شکلدهی شخصیت اجتماعیام را واقعاً مدیون ایشان هستم که مرا به این شکل تحویل میگرفت و تربیت میکرد. من ۱۲ سال بیشتر نداشتم و خانوادهها کمتر بچهها را به زندان میبردند. نشاط و شادمانی آن گروه، به خصوص آنهایی که حکم اعدامشان صادر شده بود، خیلی روی من اثر گذاشت. من محمد بخارایی را قبلاً کنار عمو دیده بودم. بقیه را هم دست کم عکسشان را دیده بودم و به نظرم میآمد که اینها و از جمله عموی خودم چقدر زیباتر و نورانیتر شدهاند. عمو سرش را آورد جلو که مأمورها حرفش را نشنوند و به مرحوم ابوی گفت، «شنیدهایم که مراجع نجف نامه نوشتهاند که برای ما که حکممان اعدام است، تخفیف بگیرند. ما تشکر میکنیم ولی با رفقا که صحبت میکردیم، نگران بودند که از سوی علمای نجف از این مردک تقاضایی نشود. اگر به او دستور میدهند، اشکالی ندارد ولی تقاضا نکنند، چون ما به این مسئله راضی نیستیم.» این نکتهای بود که خود من شنیدم و برایم بسیار جالب بود و یک بار در سالگرد آنها در هیئتهای مؤتلفه هم این را گفتم. باز صحنه دیگری که از نشاط آنها به یاد دارم، محمد بخارایی بود که از ته دل میخندید و سرحال و بانشاط این طرف و آن طرف میرفت و با همه صحبت و شوخی میکرد. آقای انواری که هیکل درشتی داشت، دستی به کمر محمد بخارایی زد و به مرحوم ابوی گفت: حاجآقا! ببین زندان چه به این ساخته! خلاصه خیلی شوخ و شنگ و سرحال بودند. شاید برخی بگویند به خاطر این بوده که خانوادهها روحیهشان را از دست ندهند، ولی در گزارشهایی که ما بعدها خواندیم، آمده بود که وقتی در دادگاه هم حکم اعدام را صادر میکنند و سپس آنها را میآورند که با اتوبوس به زندان انتقال بدهند، همگی از پنجره اتوبوس برای بقیه دست تکان میدهند و با خنده و شادی میگویند اعدام! اعدام! محمد بین ۱۸، ۱۹ سال داشت و از همه جوانتر بود. البته آقای ایپکچی کوچکتر بود که ۱۵ سال داشت و او را به دارالتأدیب بردند. او پوستههای نارنجک را قالبریزی میکرد. پیش آقای حاج عزیزالله که خدا رحمتش کند، این کار را یاد گرفته بود. مرحوم نیکنژاد حدود ۲۱ و مرحوم عموی ما بین ۲۲، ۲۳ و مرحوم اندرزگو ۲۰، ۲۱ سال داشت. در میان کسانی که اعدام شدند از همه بزرگتر مرحوم صادق امانی بود که ۳۲ سال داشت.»