کد خبر: 912526
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۱:۴۰
«جستار‌هایی در ادعای بحران فکر در ایران» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر احمد احمدی
فکر، بحران‌بردار نیست و عبارت «بحران‌فکر» نادرست می‌نماید زیرا فکر استعدادی مثل استعداد غذا خوردن است. هضم غذا تا حدود زیادی به سنگینی و تناسب غذایی بستگی دارد که آدمی به آن میل می‌کند. افکار نیز به تناسب ساده یا پیچیده بودن، می‌تواند در فرآیند فکر کردن دشواری‌هایی را ایجاد کند. به گمان من عقل، همان فکر و فهم آدمی است که گاه روی مواد بحران‌زا و گاه روی مواد آسایش آفرین کار می‌کند
احمدرضا صدری
فقید سعید حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر احمد احمدی، از دانایان فلسفه اسلامی و نیز فلسفه‌های مضاف معاصر بود که در تحلیل آنها، توانمندی ویژه‌ای داشت. گفت‌وشنودی که پیش رو دارید، به مناسبت رحلت آن بزرگوار منتشر می‌شود و در بررسی ادعای بحران فکر در ایران انجام شده است. امید آنکه مقبول افتد.

برخی بر این باورند که مشکل اصلی ما در ایران ضعف در تفکر است. از طرفی می‌دانیم که بحث در مورد بحران فکر، بسیار پیچیده است. شما این موضوع را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. قبل از هر چیز باید پرسید که تفکر چیست؟ تفکر را می‌توان با واژه «اندیشیدن» معنا کرد. اندیشیدن استعدادی است که نزد هر انسانی وجود دارد. حتی حیوانات هم تا اندازه‌ای از این استعداد برخوردار هستند و از آن برای حفظ زندگی خود و همچنین حراست از نسل خویش استفاده می‌کنند با این تفاوت که اندیشه انسانی بسیار پیچیده‌تر است. اندیشه که از افعال انسان محسوب می‌شود، روی مواد خاصی کار می‌کند. این مواد، مسائل اصول موضوعه و شیوه‌های موجود تفکر هستند که به هر حال وجود دارند. مثلاً یک فقیه به مسائل فقهی فکر می‌کند، پس لاجرم با قرآن روایات و رجال و اصول سروکار دارد یا مثلاً فیلسوف، به قول ارسطو، شروع به بررسی علل اشیا می‌کند تا به علت‌العلل یا به تعبیر ملاصدرا به اصل وجود و هستی برسد تا برای مثال بتواند شدت و ضعف هستی را در اشیا دریابد. دغدغه‌های او اموری نظیر اصالت وجود، اصالت ماهیت، کلی، جزئی، ضرورت، امکانات و خصایص ماده است، اما همین مورد خصایص ماده، در روزگار ما تبدیل به امری متفاوت شده است. ماده دیگر همان صورت قدیمی خود را ندارد، بلکه امروز چشم‌انداز دیگری یافته و مثلاً یک اتم خود به ۳۰۰ جزء تقسیم شده و احتمال دارد اجزای دیگر آن نیز در آن کشف شود، بگذریم از مسائلی مانند تبدیل ماده به انرژی که بحثی مبسوط است و... فیلسوفی که تا دیروز تنها با هستی، مسائل نفس و عوالم نفسانی پس از مرگ روبه‌رو بود، امروز به طور جدی با مسائل اجتماعی چالش دارد، جامعه، تکلیف و به اصطلاح امروز حقوق‌بشر و پیچیدگی‌های جدید سیاسی، از مواد اندیشه برای متفکر امروز هستند. تازه تنوع مسائل به همین جا ختم نمی‌شود. مکاتب زیست‌شناسی و روانشناسی نیز اضافه شده‌اند. عرفان قدیم و جدید سؤالاتی را پیش می‌کشد که حتی منکران وحی هم مجبور به تأمل و گمانه‌زنی درباره عرفان شده‌اند. از این رو می‌بینیم اینگونه نیست که به سادگی بتوانیم بگوییم بحران در اندیشه وجود دارد، بلکه شاید درست این باشد که بگوییم تعقیب این بحران، ما را به مواد فکری جدید راهبری می‌کند.

پس قاعدتاً جنابعالی به مقوله بحران فکری اعتقاد ندارید؟

فکر، بحران‌بردار نیست و عبارت «بحران‌فکر» نادرست می‌نماید زیرا فکر استعدادی مثل استعداد غذا خوردن است. هضم غذا تا حدود زیادی به سنگینی و تناسب غذایی بستگی دارد که آدمی به آن میل می‌کند. افکار نیز به تناسب ساده یا پیچیده بودن، می‌تواند در فرآیند فکر کردن دشواری‌هایی را ایجاد کند. به گمان من عقل، همان فکر و فهم آدمی است که گاه روی مواد بحران‌زا و گاه روی مواد آسایش آفرین کار می‌کند. بعضی مسائل، خاصه امور سیاسی یا اموری که با سیاست گره می‌خورند، خود به خود بحرانی هستند. مثلاً انسان سبک سری مثل جرج بوش، بعد از ۱۱ سپتامبر به عراق حمله می‌کند، بدون اینکه شناخت کاملی از ساختار انسانی آن داشته باشد. بدین ترتیب در اطراف یک توافقنامه بحث‌های زیاد و مبهمی پیش می‌آید که شاهد بودید. اینگونه موارد به خاورمیانه یا ایران محدود نمی‌شود، اصولاً در دنیای جدید چالش‌های فکری همه‌گیر است. انسان قدیم از شهری و روستایی، زندگی ساده‌ای داشته است، اما امروز رسانه‌ها از در و دیوار، مواد گوناگون و نامتوازن فکری می‌ریزند. ارتباطات، گسترده و البته سطحی شده است و گاه ابزار‌هایی مانند همین موبایل در عین ایجاد مزاحمت دائمی، در ایجاد چالش و دغدغه غیرقابل انکار هستند.

به عنوان مصداقی از اینگونه افکار، مثالی ارائه بفرمایید.

وقتی برای نخستین بار از مغرب زمین فلسفه دکارت به ایران آمد، چندان شناخته شده و درگیرکننده نبود. بعد از ترجمه مرحوم فروغی، عمومی‌تر شد و شما می‌دانید که پس از اینکه ما فلسفه‌ای را مطالعه کنیم، درس بدهیم و نقادی‌اش کنیم، تبدیل به فکر جدید می‌شود که وارد حوزه علمی ما شده و ما را درگیر می‌کند. پس از دکارت، اسپینوزا وارد شد. سپس هیوم با مکتب تجربه‌گرایی و خصوصیات الحادی خود حوزه‌های دینی ما را تحت‌تأثیر قرار داد. بعد کانت و هگل و آنگاه مارکس که با انتقاد از هگل، مارکسیسم را بنیان نهاد. انسان جدید بیش از یک قرن و ما در ایران نیز به همین ترتیب، با مارکسیسم دست و پنجه نرم کرده‌ایم، مارکسیسمی که حزب‌توده را تشکیل داد و این نتیجه سیاسی، به تنهایی بخش اعظم فعالیت‌های فکری و فرهنگی ما را به خود مشغول می‌کرد.

من از همان ابتدا و از ۱۶ سالگی که فلسفه‌اسلامی و «شرح تجرید» می‌خواندم، با فلسفه دکارت هم مواجه بودم. این یعنی اینکه نوعی زندگی یکدست فلسفی که صرفاً با ابن‌سینا و سهروردی و ملاصدرا همراه بود، ناگهان به صورت همزمان و به گونه‌ای غیرقابل اجتناب با نوعی حیات فکری متفاوت روبه‌رو می‌شویم که خواب و خوراک را می‌رباید. بحث بر سر حق و باطل افکار جدید نیست، بلکه بر سر اجتناب‌ناپذیر بودن آنهاست. کسی مثل «فروید» با نوعی اخلاق جنسی و با ترجمه‌های گوناگون وارد عرصه فکر می‌شود و مدت‌ها طول می‌کشد تا گروهی بفهمند او نیز حرف‌های مضحک و بی‌مصرف زیادی دارد. یا به عنوان مصداق دیگر، هرچند فیزیکدانان زیادی مانند «نیوتن» و «انیشتین» مؤمن بودند، ولی الحاد کسانی، چون «لاگلاس» فیزیک را به علمی بدل می‌کند که برای فلاسفه و دینداران بحران‌آفرین است. درگیری گالیله با کلیسا نمونه برخورد دو گونه فکری است که به خاطر پیامد‌های مذهبی، تبدیل به یک بحران تمام‌عیار شده بود. خلاصه اینکه، آنچه ما با آن به عنوان مواد فکری مواجه هستیم، گاهی در ذات خود و گاهی به خاطر اختلافات و تفاوت‌هایی که دارند، بحران ایجاد می‌کنند.

پس به نظر شما و به عبارت صحیح‌تر، فضای زندگی ما بحران‌زده است، آن هم به جهت مواد فکری جدید که تقریبا بی‌سابقه است؟

بله، بحران را مواد فکری ایجاد می‌کنند که فکر را به سمت و سو‌های خاصی سوق می‌دهند.

اما مواجهه مسلمانان با اندیشه‌ها و سبک‌های زندگی متفاوت، از همان ابتدا به خاطر گستره جغرافیایی و فرهنگی بلاد اسلامی ایجاد شد. احساس خطر از نفوذ فرهنگ بیگانه، کار را به جایی رساند که گروهی، مطالعه‌کنندگان منطق را تکفیر کرده و زندیق خواندند. شاید امروز گمان کنیم آن نگرانی‌ها بی‌دلیل بوده‌اند، اما با دقت بیشتر درمی‌یابیم که ایشان واقعاً حیات خود را در خطر و بحران می‌دیدند. حق و باطل احکام آن‌ها به کنار، ولی ظاهراً بحران از سده‌های اول وجود داشته است. اینطور نیست؟

در پاسخ باید بگویم امروز مواد فکری متنوع‌تر و حتی بیشتری وجود دارند. در گذشته با منطق ارسطو روبه‌رو بودیم ولی امروز تعداد شاخه‌های منطق، خود وحشت‌آور است. قبلاً یک هیئت بطلمیوسی وجود داشت که شعر و فلسفه و عرفان را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. «مصباح‌الانس» را ببینید یا «خمسه نظامی» را نگاه کنید، هفت آسمان بطلمیوسی، عالمی را ساخته بود که امروزه با نجوم جدید به کنار گذاشته شده، پس باید ادبیاتی که تحت‌تأثیر آن فلک شناسی بود نیز کنار گذاشته شود. این یعنی ترک یک نوع ادبیات مأنوس و عالم آشنا که خود بسیار دشوار است.

شما به موضوع دقیقی مثل مناسبت مجموعه علوم با هم در یک دوره تاریخی اشاره کردید. در دنیای جدید هم تفکر و فلسفیدن در یک مجموعه و منظومه مرتبط محقق می‌شود مثلاً «هابر‌ماس» برای نوشتن یک مقاله مجبور به نقد فوکو و گیدنز است و به پاسونز و مارکوزه استناد می‌کند. همه در رابطه متقابل هستند ولی هرگز از «ملاصدرا» و «طباطبایی» نامی در میان نیست. یعنی ما سهمی در منظومه فکری جدید نداریم؟ پس در این صورت نقشی در راهبری آن نیز نخواهیم داشت و آیا این خود بحران‌زا نیست؟

بخشی از این مشکل به ما برمی‌گردد که ما درباره فکر، سال‌هاست موضع انفعالی داریم. ایستاده‌ایم و دیگران در حال کوشش هستند. از سال ۱۶۰۰ میلادی در اروپا، صنعت چاپ عمومی شد. دکارت «تأملات» خود را در سال ۱۶۳۷ میلادی با چاپ رایج بیرون داد. چاپ از زمان صفویه در ایران وارد شد، اما هرگز به اندازه کافی رشد نکرد. حتی پس از تأسیس دانشگاه‌ها، رشته چاپ به سختی به عنوان یک رشته درسی شناخته شد، این را برای نمونه عرض کردم. موضوع بی‌استعدادی فلاسفه نبود، ضمن آنکه می‌دانیم که هایدگر با اعجاب از ملاصدرا یاد کرده است.

بخش دیگر مسئله، به مغرب زمین باز می‌گردد که رقیب نمی‌پذیرد. اگر مسائل سیاسی و ضرورت‌های اقتصادی در میان نبود، آن‌ها هرگز اجازه نمی‌دادند به سادگی صنعت گسترش یابد. آن‌ها اغراضی دارند و به قول ناصرالدین‌شاه (پس از چند سفر به فرنگ) بالاخره به خاطر نفت و تنباکو هم که شده، به سراغ ما آمده‌اند. ما مجبور هستیم با فلسفه و کلام خود، به تعامل با آن‌ها بنشینیم و بهایش را بپردازیم. ما در این تعامل کم‌کاری کرده‌ایم. وقتی که به سراغ شناخت دیگران رفتیم و از خود غفلت ورزیدیم، تا سال‌ها با پیشنهاد‌هایی مثل مارکسیسم، سوسیالیسم و سکولاریسم به وطنمان بازگشتیم، بدون اینکه ساختمان دینی، سنتی و قبیله‌ای پیچیده خود را بشناسیم. به همین خاطر اغلب حرکت‌های سیاسی ما هم ناکام بود. در حالی که برای مثال امام خمینی (ره) با شناخت از جامعه دینی ما، انقلاب سال ۵۷ را رقم زد. از این رو نباید از جهان کناره گرفت و نسبت به تحولات خونسرد بود و نباید سابقه خود را به فراموشی سپرد. باید مسائل جدید را رصد و مبتنی بر بررسی آن‌ها نوآوری کرد. اگر فعالیت فکری ما به کسانی مانند: «ابن تیمیه» که کتاب «الرد علی المنطقیه» را نوشت منحصر می‌شد، هرگز نمی‌توانستیم فلسفه اسلامی را تأسیس کنیم. حال نیز باید فعالانه و به دور از سّب و لعن، وارد میدان تفکر شد و نوآوری کرد.

برخی اعتقاد دارند این مواجهه باید محافظه‌کارانه باشد. مثلاً «مصطفی ملکیان» در جایی گفته است: ما فعلاً فقط باید ترجمه و فکر تألیف را از سر به در کنیم. تحلیل شما از اینگونه باور‌ها چیست؟

من به هیچ وجه با این نظر موافق نیستم. اگر کسی واقعاً بیندیشد و دقت نظر به خرج دهد، می‌تواند تألیف مفیدی هم داشته باشد. مگر استعداد ایرانی‌ها کمتر از دیگران است؟ دکارت و کانت هم مثل ما انسان بودند، منتها فکر و کار کردند.

اما هم اکنون فرمودید مسئله استعداد نیست، بلکه مشکل کم‌کاری ماست...

بله. هنوز هم می‌گویم، ولی اینکه فقط به ترجمه بپردازیم، بی‌منطق است. حتی لازم نیست ما تمام کتاب‌های پیش از سقراط تا دکارت را ترجمه کنیم و بفهمیم تا آنگاه به فهم دکارت نائل آییم. آورده‌های هر فیلسوفی را که با دقت مطالعه کنیم، می‌فهمیم و حتی پس از مدتی می‌توانیم آن را نقد کنیم.

اگر به این راحتی بود که دیگر مشکل بحران فکری نداشتیم، هم اکنون چند نفر را می‌توان در ایران برشمرد که در منظومه فکری جهان نقش دارند؟

حضور در منظومه فکری بحثی جداگانه است. ممکن است بسیاری افراد صاحب‌نظر، خارج از منظومه فکری جهان باشند. گذشته از آن بعضی از ارکان منظومه فکری، ایرانیانی هستند که به جهت کمبود امکانات به غرب رفته‌اند.

مثلاً چه کسانی؟

برای مثال همین آقای «درخشان» که نابغه ریاضی بود ولی، چون در قالب پولادین و نابجای دانشگاه ما نگنجید، به خارج رفت. دانشگاه ما یک قالب نفوذ‌ناپذیر و غیرمنعطف دارد که باید به سرعت اصلاح شود. بعد از بازگشایی دانشگاه، من تلاش کردم درباره کسانی که در حوزه درس خوانده‌اند، این محدودیت دانشگاهی را کم کنم. باید در زمینه‌های دیگر علوم نیز در برابر استعداد‌ها انعطاف نشان داد و به آن‌ها توجه بیشتری کرد. ایرانیان با وجود کمبود امکانات، در چرخه فکری بسیاری از کشور‌های غربی حضور یافته‌اند، پس به هر حال حضور ما در آنجا قابل انکار نیست.

به نظر می‌رسد هم اکنون، در حال بحث در باب مشکلات مدیریتی خود هستیم. در حالی که سال‌هاست در رشته مدیریت دانشجو می‌پذیریم و مدیر تحویل جامعه می‌دهیم. آیا این ناکارآمدی مدیریتی، نشان از ضعف در بنیان‌های اندیشگی و فلسفی دارد که مدیران ما به آن دچار هستند؟

به گمان من، مدیریت میانی خاص خود را دارد. یک کدخدا به خاطر آشنایی با فامیل‌ها، نسبت‌ها و سوابق، بهتر از یک استاد دانشگاه می‌تواند روستای ۳ هزار نفری را اداره کند. مدیریت اصناف و گونه‌های مختلف دارد.

اگر بپذیریم درک خوب از محیط به مدیر کمک می‌کند تا مجری خوبی برای اداره آن باشد، آن وقت باید پرسید چه کسی باید به مدیر «ما» را بشناساند؟ آیا غیر از فیلسوف کسی می‌تواند این آشنایی را به دست دهد؟

جامعه‌شناس‌ها و روانشناس‌ها نیز هستند. باید ابتدا پرسید: مقصود از فلسفه چیست؟ در فرآیند‌های بالاتر یا بنیانی‌تر، با مشترکاتی سروکار داریم که کاویدن آن به فلسفه نیاز دارد. کتاب ۱۱ جلدی «تحقیق در تاریخ» اثر «تویین‌بی»، بسیاری از مسائل خود را با مبنای فلسفی پیش برده، یعنی در تاریخ‌نویسی نیز می‌توان از فلسفه بهره برد. اگر مدیر فلسفه بداند، خب بهتر است ولی نه به آن صورت که مثلاً افلاطون می‌گوید حاکم نیز باید فیلسوف باشد. بهره فلسفی در کشوری، چون ژاپن اندک است، اما از مدیریتی کارا برخوردار است.

آیا این به خاطر جهان‌بینی «شینتویی» آن‌ها نیست که کار را خدمت به امپراطور با خدا می‌دانند؟ در این صورت آیا درست نیست که بگوییم بنیه مدیریتی آن‌ها به قدرت نهفته در جهان‌بینی آن‌ها متکی است؟

امروزه که چندان به عقاید شینتویی وابسته نیستند نیز هنوز از مدیریت خوبی برخوردار هستند زیرا از پیش از دبستان، نیاز به مفاهیم کانتی و هگلی- که شناخت از عالم واقع را می‌کاود- مورد نیاز نیست.

با این حال تمدن غربی، یک نوع زندگی در دل تفکر کانت و هگل است...

بله، تأثیر زیادی داشته‌اند.

آیا نمی‌توان ادعا کرد بعضی از تمدن‌ها به خاطر پشتوانه قدرتمند فلسفی شکوفا شده‌اند؟

این خود نیاز به بحثی مستقل دارد که صنعت غربی چقدر به کانت و هگل وابسته است و فلسفه غرب تا چه پایه در شکوفایی آن‌ها اثر داشته است.

یعنی بدون فلاسفه، غرب محقق می‌شد؟

بله. زیرا مثلاً «نیوتن» فیلسوف نبود و اتفاقاً در نامه‌هایی که با «کلارک» (شاگردش) رد و بدل می‌کردند، نشان می‌دهند که از لحاظ فلسفی در سطح پایینی بوده‌اند. در مکاتبات آن‌ها با «لایب نیتس» که یک فیلسوف جا افتاده است، قدرت و برتری او در ریاضی و فلسفه آشکار است. اما درباره فیزیک، این نیوتن و کلارک هستند که توانمندند. آن‌ها فیزیک را پیش بردند تا زمانی که انیشتین با نظریه نسبیت ظهور کرد. فیزیک به همراه افکار الحادی - که بر پایه مقاصد استعماری بنا شده بود- به آن‌ها قدرت داد. کسی مثل لئوناردوداوینچی با آن همه تولیدات، چیز زیادی از فلسفه نمی‌داند. این در حالی است که توان غرب بیشتر به صنعت و مثلاً علومی نظیر جغرافیا بازمی‌گردد که امکان تحرک آن‌ها را بیشتر می‌کرد. نباید از نظر دور داشت که فلسفه به آن‌ها روشن‌بینی سیاسی داد. البته در دوره‌های مارکسیستی و کشور‌های مارکسیستی، فلسفه هگلی اثر انکارناپذیری دارد. این بحث باید در یک کتاب چند صد صفحه‌ای و جزء به جزء کاویده شود. خلاصه مطلب آنکه فلسفه به صورت التزامی، چندان به کار برساختن این تمدن نمی‌آمد.

اما به هر حال فیزیک خصوصاً فیزیک جدید با فلسفه پیوستگی عمیقی دارد. برای مثال انیشتین در خاطرات خود، از فلسفه خواندن و اثر آن سخن می‌گوید یا راجع به نیوتن و لایب‌نیتس داستان‌هایی است که گاه نظرات نیوتن را به آن‌ها مربوط می‌دانند. دیدگاه شما در این باره چیست؟

در مقابل نیز می‌توان گفت که خود کانت اعتراف کرده است از مکانیک نیوتن استفاده زیادی کرده و حتی در جایی می‌گوید: هیوم مرا از خواب جرم‌اندیشی بیدار کرد. این در حالی است که می‌دانیم هیوم تا چه پایه‌ای به تجربه علمی علاقه‌مند و حتی وفادار بود. امروز در مقابل کسانی که تمدن جدید را نتیجه فلسفه دکارت می‌دانند، کسانی هستند که معتقدند دنیای جدید با فرانسیس بیکن آغاز شد. بیکن به علم علاقه فراوانی داشت و شعار وی پیوسته این بود که فلاسفه و علما باید برای جامعه مفید باشند. دکارت نیز تا حد زیادی به علم توجه و آثار زیادی در ریاضی و مکانیک داشت. علاقه او به مطالعاتی درباره بدن انسان و حیوان مشهور است.

آیا نتیجه این بحث این است که ما نیازی به ترجمه آثار فلاسفه و فعالیت فلسفی نداریم؟

نه، من چنین عقیده‌ای ندارم، حتی باور دارم که کار فلسفی بسیاری از مشکلات ما را حل و فصل می‌کند، اما نمی‌توان همه چیز را در فلسفه منحصر داشت. البته بخش‌های زیادی از فلسفه غرب ترجمه شده و در حال ترجمه است. هرچند به گمان من بهتر است که مطالعه‌کنندگان فلسفه، آن‌ها را به زبان اصلی بخوانند. سر آخر باید بگویم نباید انتظار داشت ما پس از ترجمه آثار فلسفی یا عمومی کردن آنها، ناگهان به جامعه‌ای پیشرفته تبدیل شویم، چه بسا مواجهه بی‌برنامه با فلسفه غرب حتی مشکلاتی را فراهم می‌کند.

لطفاً در این باره بیشتر توضیح دهید.

همه بیمار‌هایی که از یک بیماری رنج می‌برند، نمی‌توانند با یک دارو درمان شوند. ممکن است یک بیمار به نوعی دارو حساسیت داشته باشد. به عنوان مثال، شاید بعضی به خاطر مقاصد سیاسی شروع به ترجمه آثار «نیچه» کردند. مشکلات شخصی او به کنار، اما آیا بر کسانی که بدون آگاهی کامل و آموزش درست، به سراغ آن رفتند اثرات مخرب نداشت؟ ترجمه آثار فلسفی باید با توجه به ملاحظاتی انجام شود. باید کسانی باشند که آن آثار را نقد و شرح کنند. ما باید قبل از برخورد با فلسفه، با مبانی فلسفی و دینی خود آشنا باشیم. بعد از بازگشایی دانشگاه، من معتقد بودم دانشجویان فلسفه باید بعد از فوق‌لیسانس، گزینش شوند. در غیر این صورت ما یک مدرک فلسفی را به کسی می‌دهیم که با تعداد زیادی سؤال بی‌جواب رها شده است، بدون اینکه بتواند مسائل خود را حل کند.

ما هنوز آثار کلاسیک فلسفه غرب را ترجمه نکرده‌ایم؟

بخش‌هایی از آن ترجمه شده است. آثار افلاطون به طور کامل وآثار برخی فلاسفه بیش از آن نیز ترجمه شده‌اند. آثار ارسطو از اخلاق و منطق تا فیزیک و به طور کلی مجموعه آثارش، در اختیار فارسی‌زبانان است. «شهر خدا» اثر آگوستین در حال برگردانده شدن است، در حالی که «اعترافات» مدت‌ها پیش ترجمه شده بود. آثار دکارت به استثنای «نامه‌هایش» و همچنین مختصری از آثار هگل به همراه کتاب‌های زیادی درباره او در دسترس است. مارکس، وینگنشتاین، هایدگر، پوپر (که همه آثارش ترجمه شده و از حد لزوم هم بیشتر درباره او بحث کرده‌اند) و بیشتر فلاسفه (به ویژه فلاسفه کلاسیک) هم به همین ترتیب.

اما این‌ها کامل نیستند؟

در عوض بخش‌های اساسی کارهایشان تمام شده است، ولی برای فهمیدن یک فیلسوف، نیازی نیست که تمام آثار او را مطالعه کنید. فقط با دقت و تأمل، بخش‌های مهم فلسفه او را مطالعه کنید.

درباره فلسفه خودمان چطور؟ پیش از این گفتیم که آیین شینتو اثر زیادی در زندگی مردم ژاپن داشته است. بعد از جنگ جهانی دوم، هفت ژاپنی به غرب می‌روند و نزد هوسرل فلسفه می‌آموزند. شاید این بدان معنا باشد که کسانی که شینتوئیسم و هوسرل را با هم مطالعه می‌کنند، می‌توانند ژاپن جدید را بسازند. به این ترتیب ممکن است بتوانیم بگوییم ما نیز برای ساختن ایران جدید، باید فلسفه غرب و فلسفه خود را یکجا بیاموزیم؟

نمی‌خواهم حرف شما را مطلقاً بی‌وجه بدانم، اما از یک طرف صرف مطالعه فلسفه نمی‌تواند یک کشور را صنعتی کند یا توسعه ببخشد بلکه باید به وجوه دیگری نیز توجه کرد. یعنی نمی‌توان تصورکرد که بعد از مطالعه فلسفه اسلامی و فلسفه‌غرب، به صورت یکجا تبدیل به انسان‌هایی می‌شویم که توسعه یافته هستند. اما اگر فلسفه‌های اسلامی را مطالعه نکنیم، تبدیل به انسان‌هایی می‌شویم که بی‌هویت، بی‌تاریخ و بی‌پشتوانه هستند. فلسفه ما - که در حقیقت همان عقلانیت اسلامی محسوب می‌شود- دایره بسیار گسترده‌ای را در برمی‌گیرد. از فلسفه‌های استدلالی می‌توان مثال‌های فراوانی زد که همان ادامه مکتب یونان است و البته نوآوری‌هایی هم در آن دیده می‌شود. مثلاً در جایی ارسطو، در باب عدل گفته است. عدل یعنی قرار دادن شیء در موضع مناسب خود. ما نیز همان را در فلسفه خود تکرار کرده‌ایم، ولی چیز‌های زیادی را به آن نیز افزوده‌ایم. مثلاً منطق در ایران اسلامی بسیار گسترده‌تر شد. در یونان معرفت تنها در «تصور» محدود بود در حالی که فارابی معرفت را «تصور و تصدیق» می‌دانست. تصور، فهم یا حاضر کردن ساده یک شئ در ذهن بود. اما تصدیق پیوند دادن دو تصور است که از آن حکم استخراج می‌شود. فهم و تعقل در تمدن اسلامی، ابعاد دیگری نیز دارد. کشف و شهود‌های عارفان حقیقی و از آن اصیل‌تر، فهم معصومان (ع) - که همه با هم در عقل ایرانی، اسلامی اثر می‌گذارند و عقلانیت را نزد ما بسیار متفاوت می‌کنند- بسیار مهم هستند. در تمدن ما، علم حضوری آنچنان که گفتم، ابعاد وسیعی دارد. گسست از این فرهنگ کمکی به ما نخواهد کرد.

شما در انتشارات سمت چقدر به دغدغه‌هایی که گفتید، پرداخته‌اید؟

تا حد امکان، تنوع کتاب‌های سمت، حوزه‌های مختلف را پوشش می‌دهد. این پوشش فقط مربوط به حوزه‌های معرفتی نیست، بلکه مخاطبان ما در مقاطع مختلف هستند. ما بیشتر به دنبال رفع کمبود‌هایی هستیم که در این سال‌ها احساس می‌شود. اغلب مترجمان و مؤلفان طرف قرارداد ما، اشخاصی شناخته شده و جاافتاده هستند. مشاورانی در این زمینه به ما کمک می‌کنند که در انتخاب خود دقیق‌تر باشیم.

این انتشارات اساساً به چه منظور بنیان گذاشته شد؟

از مسئولیت‌ها و دغدغه‌های انقلاب فرهنگی، تدوین کتاب و بیشتر تدوین کتاب‌های علوم انسانی بود. دراواخر سال ۶۳، شورای انقلاب فرهنگی سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه‌ها را با نام اختصاری «سمت» تصویب کرد. مقصود این بود که کتاب‌هایی مبنایی در زمینه علوم انسانی به دانشگاه‌ها و علاقه‌مندان ارائه شود، با توجه به اینکه پیوند این علوم با اسلام مورد توجه قرار گیرد زیرا ما پس از انقلاب، در پی ایجاد نوعی زندگی اسلامی بودیم که علی‌الاصول باید بر اساس معارفی متناسب بنا شود. از سوی دیگر تدریس در دانشگاه‌ها معمولاً با جزوه‌های متفاوت برای هر دانشگاه و هر استاد صورت می‌گیرد که نه تنها تهیه آن دشوار است که (باید جزوه‌ها هر سال کپی شوند) بلکه هیچ نظارتی بر قوت و ضعف آن‌ها نیست. از این رو به یک مرکز که بتواند وضعیت کتب مناسب تدریس را سامان دهد، احتیاج بود. ما در جهت تحقق جنبش نرم‌افزاری در زمینه علوم انسانی گام برمی‌داریم.

آیا این انتشارات با مؤسسات دولتی یا غیردولتی خارج از ایران هم مرتبط است؟

ما تلاش‌هایی برای برقراری ارتباط با دو کشور همزبان یعنی افغانستان و تاجیکستان انجام داد‌ه‌ایم که در هر مورد با موانعی مواجه بودیم، اما هم اکنون مسئولیت چاپ کتاب‌های درسی استادان افغانستان، به «سمت» واگذار شده است. گذشته از آن، در حال تدوین کتاب زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی برای دانشگاه‌های سوریه هستیم، ضمن آنکه به برخی کشور‌های دیگر نیز کتاب فرستاده‌ایم تا مقدمات ارتباط بیشتر فراهم شود.

هدف از چاپ نشریه «سخن سمت» چیست؟

نشریه «سخن سمت»، از سال ۷۷ به سمت پژوهشی شدن رفت. هدف از ارائه این نشریه، ایجاد فضایی بود تا در آن راجع به شیوه‌های تدوین کتب درسی، نظریه‌های مرتبط با تألیف، ترجمه و همه عواملی که با کتاب‌های دانشگاهی و مطالعه آن‌ها ارتباط دارند، گمانه‌زنی شود. همچنین ما به جایی احتیاج داشتیم تا کتب دانشگاهی نقد و بررسی شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر