بیتردید زمینههای پیدایش و کارنامه فرقه دموکرات آذربایجان از شاخصترین سرفصلهای تاریخ معاصر ایران به شمار میرود. آنچه در خوانش این فصل اهمیتی درخور مییابد، روایت کسانی است که در دوران حاکمیت دموکراتها بر آذربایجان، بر مسندی نشسته یا از نزدیک شاهد رویدادهای آن بودهاند. متنی که هماینک پیش روی شماست، مروری تحلیلی بر نامه محمد بیریا، شاعر و وزیر فرهنگ فرقه دموکرات آذربایجان است. بیریا این نامه را در سال ۱۹۴۵ م. وقتی که در قزاقستان تبعید بوده، به مالنکف نوشته است. نامه بیریا به الفبای عربی نوشته شده است و کپی آن در آرشیو ک. گ. ب؛ و اصل نامه به صورت سرّی در اداره امنیت آذربایجان به نمره ۳۷۱۲ نگهداری میشود. امید آنکه انتشار این سند تاریخی، تاریخپژوهان ایران معاصر را مفید آید.
آغاز زندگی من، هجرت از باکو به خراسان
محمد بیریا وزیر فرهنگ کابینه پیشهوری در آغاز نامهای که از تبعیدگاه خود نگاشته است، ابتدا به معرفی خویش میپردازد و پیشینه تحصیلی و ادبی خویش را بیان میدارد. او در این باره مینویسد:
«اینجانب محمد، پسر حاجی غلام باقر در سال ۱۹۱۴ در تبریز در یک خانواده نجار متولد شدهام و به همراه خانوادهام در هشت سالگی از طریق باکو به خراسان مهاجرت کردم و در آنجا مشغول تحصیل شدم. مادرم مریض شد و پزشکان علت مریضیاش را ناسازگاری آبوهوای آنجا با مزاج مادرم تشخیص دادند، در نتیجه، پدرم ناچار شد از خراسان به باکو مهاجرت کند. من در باکو در سال ۱۹۲۴ به مکتبخانه وارد شدم، بعد از اتمام دوره هفت ساله مکتبخانه، وارد هنرستان تولید ماشینآلات نفتی شدم. به واسطه علاقهام به ادبیات، شعرهایم در مجله «دیوار» درج میشد، اما مرگ ناگهانی مادرم و عمویم تأثیر و تغییر زیادی در زندگیام به وجود آورد. پدرم مرا به اتفاق دو خواهر و یک برادرم در ۱۱ ژانویه در سال ۱۹۳۳ به ایران بازگرداند و از سال ۱۹۳۴ م. الی ۱۹۳۶ م. در اداره بلدیه تبریز مشغول به کار شدم. در ۱۹۳۸ م. در لشکر تبریز، وظیفه سربازی را به پایان رساندم و وارد اداره راهآهن شدم. تا روز ورود قوای روسی [متفقین، شهریور ۱۳۲۰]به ایران در آنجا مشغول کار بودم. وقتی مجله وطن یولوندا توسط اردوی روسی در تبریز شروع به انتشار کرد، من شعرها و مقالات زیادی در مجله فوق نوشتم و جزو نویسندگان فعال آن بودم. در مجلات رهبر، ظفر، مردم، دماوند، خاور نوروزنامه آذربایجان نیز شعرهایم چاپ شده است. سال ۱۹۴۱ وقتی نمایندگان روشنفکران ایران به باکو دعوت شدند، من هم جزو آنها بودم و شعرهایی که در مورد خزر و استالین نوشتهام در مجله کمونیست چاپ شده است. بعد از بازگشت از باکو، به همراه روشنفکران ایرانی، در تبریز به اتفاق حاجی میرزا علی شبستری (رهبر جمعیت آذربایجان)، اسماعیل شمس و سید مهدی اعتماد برای سعادت خلقم و اصلاح امور کشورم تلاش کردهام. در این زمان بین ایران، شوروی و انگلیس معاهدهنامهای امضا شده و به دنبال آن تشکلهای محلی از طرف حکومت ایران تحت تعقیب قرار گرفتند.»
شعرها و نطقهایی برای روحیه دادن به ارتش شوروی!
بیریا در سالیان آغازین پس از شهریور ۲۰ و در پی تحت تعقیب قرار گرفتن تشکلهای محلی از سوی دولت وقت، به باکو گریخت. او درباره این سفر و مشاهدات خود در آن آورده است:
«معاون وزیر داخله آذربایجان، ژنرال سلیم آتاکیشیاف، مرا به همراه شبستری، شمس و اعتماد شبانه از تبریز به باکو فراری داد. من در باکو وارد اتحادیه نویسندگان شدم و به همراه شاعر، صمد ورغون در شهرهای باکو، کوهسار و نقطههای دیگر برای روحیه دادن به ارتش شوروی شعرها گفته و نطقها ایراد کردهام و پس از سقوط استالینگراد، به تبریز بازگشتهام. در همین زمان، اداره ن. ک. و. د. [ک. گ. ب. بعدی]مرا احضار و مقید به اطاعت از دستورات اداره مذکور کردند، اما من به آن راضی نشدم ولی سرانجام با تهدید، التزامی مبنی بر همکاری از من گرفتهاند. من پس از خروج از اداره ن. ک. و. د. به آقای زند، نماینده دولت در کنسولگری ایران مراجعه کرده و در خصوص پس گرفتن التزامنامه از او مدد خواستم و سرانجام در اثر تلاشهای کنسولگری ایران به وطن خود، ایران بازگشتم و دوباره در ادارات ایران مشغول کار شدم. در سال ۱۹۴۳ تشکلهای سیاسی مرا به مشارکت در جریانهای سیاسی دعوت کردند. جزو مؤسسین کانون ضد فاشیستی ایران (ایران آنتی فاشیست اوجاغی) شده، در حزبتوده مشغول فعالیت شدم. وقتی که خلیل انقلاب، رئیس اتحادیه کارگری تبریز از طرف حکومت تحت تعقیب قرار گرفت، من با مصلحت حزب توده، داخل اتحادیه کارگری شده، در سایه کسب اکثریت آرا، به سمت ریاست اتحادیه کارگری انتخاب شدم و قراردادی بین کارگران و صاحبان کارخانهها در ۴۱ ماده بستم. در مسئله درخواست نفت شمال از سوی کشور شوروی نمایشها و میتینگهایی با شرکت تشکلهای کارگری به نفع واگذاری نفت به شوروی برگزار کردیم که در یکی از آنها از سوی پلیس به سویمان تیراندازی شد و کارگری به نام اسماعیل کشته شد و سه نفر دیگر از کارگران زخمی شدند. در نتیجه همین اعتراضها و میتینگها محمد ساعد نخستوزیر ایران مجبور به استعفا شد.»
سفر به تبریز در پی دستورات حزب توده
وزیر فرهنگ کابینه پیشهوری پس از بازگشت از شوروی، همچنان محدود به فعالیت درچارچوب حزب توده ایران است. او بیلان کارخویش در این دوره را اینگونه بر کاغذ آورده است:
«پس از استعفای ساعد، من به تهران مسافرت کردم و با اعضای کمیته مرکزی حزب توده از نزدیک آشنا شده و با اخذ دستوراتی از سوی حزبتوده به تبریز بازگشتهام. در ۱۹۴۵ م. وقتی نمایندگانی از سوی تشکیلات کارگری اتحاد شوروی به ایران میآمدند، به استقبالشان رفته و با باقراف (صدر اتحادیه کارگران حمل و نقل عمومی)، مادام سیمون چنکوا (صدر اتحادیه کارخانههای ریسندگی)، شیشکین (مدیر روزنامه پراودا)، آغاداداش آخوندزاده (صدر اتحادیه کارگران نفت آذربایجان) و میرزا ابراهیمی (رئیس کارکنان هنرهای مستظرفه آذربایجان) از نزدیک آشنا شده و در این خصوص رضایت آنها را جلب کردهام. در ماه می ۱۹۴۵ به دعوت خانه فرهنگ در آذربایجان شمالی برای تبریکگویی به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد حاکمیت نظام سوسیالیستی به همراه روشنفکران ایرانی به باکو آمدم و در ضیافتی که در ۷ میترتیب داده شده بود، و در حضور رهبران فرقه و میهمانان دیگر، بهخصوص رفیق کالین سخنرانی کردهام. نطق و شعرهای من در روزنامههای آن دوره چاپ شده است. پس از بازگشت به ایران، طبق دستور کمیته مرکزی حزب در تهران، در سپتامبر ۱۹۴۵ برای شرکت در کنگره جهانی کارگران و زحمتکشان، از طریق شوروی به فرانسه اعزام شدهام و ضمن آشنایی با هیئت رئیسه کنگره، مانند لوئی سایان، مصطفی الریس، سر والتر سترین، تور نتو، ژوکو، کوزنیتسوف و دیگران، توضیحات لازم در مورد چگونگی تشکیل اتحادیه کارگری در ایران را به اطلاع ایشان رساندهام.»
پیشهوری فرار کرد، اما من نمیخواستم فرار کنم!
بیریا در فرازی دیگر از نامه خویش، تفاوتهای فکری و عملی خود را با پیشهوری نشان میدهد. تفاوتهایی که در بازه زمانی تأسیس دولت او تا فرار به شوروی نمایان گشته است:
«پس از بازگشت از فرانسه به ایران که مصادف با تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان توسط سید جعفر پیشهوری و الحاق تشکیلات حزب توده در آذربایجان به فرقه دموکرات بود، میخواستم از فعالیتهای سیاسی کنارهگیری کنم، اما به خاطر خواست مردمم، داخل این حرکت شده و در کابینه پیشهوری وزیر معارف شدم. در پی مسافرت قوامالسلطنه به شوروی و خروج قوای شوروی از ایران، ارتش مرکزی ایران به بهانه کنترل انتخابات و تأمین آن، با شعار صلح، به سوی آذربایجان حرکت کرد. در این زمان اختلافی در کمیته مرکزی فرقه دموکرات به وجود آمد. من، میرزا علی شبستری و دکتر جاوید برای دفاع از آزادیمان تأکید کردیم، اما پیشهوری و صادق پادگان با این تاکتیک مخالفت کرده و فرار به شوروی را مصلحت دانستند. پس از فرار آنها به شوروی، من به عنوان صدر فرقه دموکرات انتخاب شدم. برای برقراری نظم و در خصوص تغییر تاکتیکمان، بیانیهای را نشر کردم و در شب همان روز از طریق رادیو، نقطه نظر جدید فرقه را به اطلاع مردم رساندم. در نتیجه آمدن قوای مرتجع و ورود مزدوران دشمن به شهر، تشکیلات فرقه از هم پاشیده شد و به سوی ماشین من هجوم آوردند و در اثر تیراندازی محافظ من برای دفاع، یک نفر به قتل رسید و نیروهای ارتجاعی مجبور به فرار شدند. برای حفظ خودمان موقتاً به بیمارستان شوروی در تبریز پناه برده تا شب در همان جا منتظر شدیم، در همان روز، مستر ساتن (کنسول امریکا) به بیمارستان آمد و خواست مرا ببیند، اما رئیس بیمارستان، وجود مرا در بیمارستان انکار کرد و سرانجام طبق مصلحت کنسول شوروی ما از بیمارستان به کنسولخانه منتقل شدیم. ویتس، کنسول شوروی در تبریز در اولین دیدار خود به من گفت که طبق تلگراف مولوتف (وزیر امورخارجه شوروی) به سادچیکف سفیر شوروی در تهران ما از شما حمایت کرده و در صورت ممکن، شما را به شوروی خواهیم فرستاد. من به ماندن در تبریز اصرار کردم، اما اصرار من بینتیجه ماند و در هفتم مارس ۱۹۴۷ مرا با هواپیما به باکو آوردند. در باکو از اشتباهاتی که پیشهوری مرتکب شده بود، انتقاد کردم و از غارت اموال مردم توسط دموکراتها در حین فرار، وضعیت آستارا و در خصوص لازم نبودن تخریب و انفجار پل دختر سخن راندم.»
ممانعت از بازگشت من به ایران پس از مرگ پیشهوری
وزیر فرهنگ فرقه، پس از مرگ پیشهوری و در دوران اقامت در شوروی، متوجه میشود که روسها قصد دارند تا از او جانشینی برای رهبر فرقه بسازند. از این رو تصمیم میگیرد که ضمن پایان دادن به فعالیتهای سیاسی، به ایران بازگردد. او در اینجا متوجه میشود که سازمان امنیتی شوروی به وی چنین اجازهای نخواهد داد. او پس از آن به تبعید گسیل میشود: «پس از مرگ پیشهوری، در اثر برخورد ماشینش با سنگ در مسافرت به گیروفآباد، کمیته تازه تأسیس فرقه تصمیم داشت که مرا به جای پیشهوری تعیین کند. به همین خاطر، مرا مسئول روزنامه آذربایجان و رادیوی فرقه دموکرات آذربایجان در باکو کرد، اما مرگ پیشهوری تأثیر زیادی در روحیه من به جا گذاشته بود. از آن موقع من نمیخواستم سوار ماشین شوم، به همین خاطر، به جاهایی که دعوت میشدم به صورت پیاده یا با تراموا رفت و آمد میکردم. در تصادف و مرگ پیشهوری، رانندهاش کارنیک بود که چند روز قبل از این حادثه با تلگراف غلام یحیی از ایران به شوروی آمده بود. پدر راننده پیشهوری شخصی به نام ملکیان بود که مفتش اداره مالیه تبریز بوده و برادرش، ناتساگان در شرکت انگلیسی نفت جنوب کار میکرد. وقتی رانندهای با این خصوصیات را میدیدم که حتی پس از مرگ پیشهوری نیز آزاد در باکو میگردد، از اینکه در آینده برای من نیز اتفاقی مانند اتفاق پیشهوری بیفتد، بیمناک بودم و ضمن احتیاط، از فعالیتهای سیاسی دست کشیده، خواستم به ایران بازگردم و فکر بازگشت را با دوستان نزدیکم در میان گذاشتم، اما آنها مرا مذمت کردند. بالاخره در ۲۷ دسامبر ۱۹۴۷ م. به بهنام کنسول ایران در باکو مراجعه، تقاضای پاسپورت کردم. کنسول ضمن قبول درخواست و عکسهایم گفت که پاسپورتم تا فردا آماده میشود. من از کنسولخانه به خانه آمدم. همان روز ژنرال تیمور یعقوباف (وزیر داخله)، ژنرال سلیم آتاکیشیاف (معاون وزیر امنیت)، پلخاونیک محمد ساوچالنیسکی، حسن حسناوف (منشی کمیته مرکزی) و ابراهیم میرزا (معاون نخستوزیر آذربایجان) به خانه من آمدند و از من خواستند عریضهای را که به کنسول ایران (بهنام) دادهام، پس بگیرم. من راضی نشدم و گفتم: میخواهم به وطنم برگردم. آنها گفتند: نمیگذاریم. من گفتم: کنسول ایران مرا خواهد برد. آنها گفتند: اگر کنسول هم بخواهد مانع این کار میشویم و تو را به عنوان جاسوس دستگیر میکنیم. آنها به تهدیدی که کرده بودند، عمل کردند و در صبح روز ۲۸ دسامبر ۱۹۴۷ م. ایوب قاسموف، رئیس اداره کشفیات مرا به بهانه انتقال به ایران از خانه خارج کرده و به باغی در حاشیه شهر برد، شبانه از آنجا خارج کرد و به زندان وزارت داخله منتقل کرد. پس از بازجویی، به ناحق مرا به ۱۰ سال محکوم کرده، به لاگر فرستادند.
من در دوره جنگ جهانی دوم در حوزه ادبیات فعالیتهایی داشتم: در ایران ۱۳ بروشور چاپ کردهام؛ خودم مجله غلبه را مدیریت کرده و آثار من توسط سوریکو، ابرام پلدونیک، یوری فیدلر و میخائیل رفیبیلی به زبان روسی ترجمه شده، در باکو از طرف آذرنشر، کتابی با عنوان حرف دل (اورک سوزو) از طرف من چاپ شده و همین کتاب به زبان روسی نیز ترجمه گشته و پس از آن، کتاب دیگری از من تحت عنوان شعرهای برگزیده چاپ شده و نمایشنامههایی با عنوانهای استالینگراد، موسولینی، اداره روزنامه، چتربازان، ارباب و زارع، هیتلر و موسولینی نوشتهام که در صحنه شیر و خورشید تبریز و شهر مراغه اجرا شدهاند. کپی آثاری که نوشتهام هماکنون در کمیته مرکزی آذربایجان شوروی و در آرشیو اتحادیه کارگری تبریز در سال ۱۹۴۵ م. به باریسوف و مادام سیمو نجنکوف نمایندگان (وهتس. پهس) که در آن زمان به تبریز آمدند، وجود دارد. من وضعیت خود را به صورت خلاصه به شما نوشتم. حالا هشت سال است که از وطنم دور هستم و تا این زمان هیچ مکتوب و یا کمک مادی صورت نگرفته است و امیدوارم که وقتی عریضهام به دست شما رسید، با در نظر رفتن فعالیتهایم حکم به آزادیام بدهید و شرایط بازگشتم به تبریز را هموار سازید.»