فاطمه بيضايي
مسئوليت حفاظت از بيت شهيد آيتالله مدني، مبارزه غائله خلق مسلمان، شناسايي و سرکوب خوانين و فئودالها در روستاها، راهاندازي بخش رفاه سپاه تبريز و تأمين نيازهاي مردم، جانشيني مهندس شهيد مهدي باکري در عمليات سپاه اروميه، پاکسازي شهر اشنويه و ديگر شهرها از وجود ضد انقلاب، فرماندهي توپخانه سپاه و هدايت آتش در عمليات بيتالمقدس، رمضان، مسلم بن عقيل، والفجر مقدماتي تا والفجر 4و8، خيبر، بدر، کربلاي 4و5و8و10، راهاندازي مرکز آموزش و دانشکده توپخانه سپاه در اصفهان و... تنها بخشي از خدمات و افتخارات سردار شهيد حسن شفيعزاده، بنيانگذار يگان موشکي سپاه است. فرمانده توپخانه سپاه بعد از سالها خدمت و مجاهدت در ۸ ارديبهشت ۱۳۶۶ در عمليات کربلاي ۱۰ در منطقه ماؤوت عراق بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن به خودرواش، به شهادت رسيد. اين نوشتار گذري است بر زندگي تا شهادت سردار حسن شفيعزاده از زبان خانواده و همرزمانش كه براي اولين بار منتشر ميشود.
فاطمه کوچه مشک لر، مادر شهيد
پسرم 28 مرداد ماه سال 1336 در تبريز به دنيا آمد. 12سال بيشتر نداشت كه پدرش را از دست داد. خاطرهاي كه ميخواهم برايتان بگويم از اولين روزي است كه حسن از خدمت سربازي به مرخصي آمده بود.
آن روز موقع عصر لباس شخصي پوشيد و از خانه بيرون رفت. آمدنش تا شب طول کشيد. نگران شدم. وقتي برگشت، پرسيدم: حسنجان کجا بودي، نگفتي نگرانت ميشوم؟ مثلاً آمدي مرخصي که تو را بيشتر ببينيم! گفت: پيش آيتالله مدني رفته بودم تا در موضوعي کسب تکليف کنم. تا حدي خيالم راحت شد. پرسيدم: چه موضوعي؟
گفت: امام خميني دستور داده سربازها پادگانها را ترک کنند. آيتالله مدني گفتند اگر بتوانيد با اسلحه فرار کنيد بهتر است. ما به وجود شما احتياج داريم. بعد پسرم با هيجان ادامه داد: همان حين مأموران ريختند آيتالله مدني را با خودشان بردند. اما من فرار کردم!
يوسف نساج، دوست شهيد
حسن آقا شانزدهم بهمن 1355 به خدمت سربازي رفت. در گروهانشان فقط چهار نفر ديپلم داشتند. بقيه کمسواد يا بيسواد بودند. حسن آقا را هم که ديپلم داشت کمکمنشي گروهان كردند. او هم از فرصت استفاده و به کمک فرماندهاش، اتاقي را که نمازخانه پادگان بود، تر و تميز كرد.
بعد با موکت کفش را پوشاند. آياتي از کلامالله مجيد را نوشت و به در و ديوار نمازخانه نصب كرد. نمازخانه که تکميل شد، کلاس خداشناسي برپا كرد و به ارشاد سربازان و افسران جوان پرداخت. حسن آقا در پادگان نمازهايش را اول وقت ميخواند و به سؤالات شرعي سربازها پاسخ ميداد.
جواد غفاري، دوست شهيد
وقتي انقلاب پيروز شد. شهيد شفيعزاده به همراه تعدادي از جوانان انقلابي تبريز و زير نظر آيتالله قاضيطباطبايي، گروه مسلحي را براي دستگيري عوامل رژيم پهلوي سازماندهي کردند. علاوه بر اين براي گروهي از برادران عاشق انقلاب در مسجد آيتالله انگجي کلاسهاي آموزش نظامي ترتيب دادند... حسن كه خدمت سربازي کرده بود، از عهده آموزشهاي نظامي به خوبي برميآمد. روزي هم که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شکل گرفت، وارد اين نهاد انقلابي شد و در مقام معاون عمليات سپاه تبريز در سرکوبي خوانين و اشرار آذربايجان و حزب خلق مسلمان نقش بسزايي ايفا کرد.
سرلشکر پاسدار رحيم صفوي
بيستمين روز عمليات کربلاي5 بود كه از طريق شنود بيسيمها مطلع شديم دشمن 75 درصد نيروهايش را که بيش از 50 تيپ و لشکر بود، آماده کرده تا ما را از شلمچه عقب براند. به سنگر شفيعزاده و زهدي رفتم و جريان را به آنها گفتم. 20دقيقهاي طول نکشيد که اين دو بزرگوار با استفاده از تکنيک و عقلانيت و روحيه انقلابي شان باراني از آتش بر سر ارتش بعثي ريختند. اگر اين طرح آتش نبود ، شايد ما در کربلاي5 نميتوانستيم ايستادگي کنيم. يکي از علل پيروزي کربلاي5 قدرت آتش توپخانه ما بود.
سردار غلامحسين رضايت
شفيعزاده توجه خاصي به خانواده شهدا داشت. در برنامه کاري يا سفري که به شهرها داشتيم ديدار از خانواده شهدا جزء لاينفک برنامههاي سفر ما بود. امکان نداشت مأموريتي در شهر و منطقهاي داشته باشيم و در برنامه ما ديدار از خانواده شهدا نباشد. مثلاً اگر به اصفهان، تبريز، شيراز و. . . ميرفتيم به طور قطع ديداري با خانواده شهدا و مجروحان و مفقودان آن شهرها داشتيم. حتي بعضي وقتها از استراحت و کارهاي شخصي خودش ميزد و در عرض چند ساعت پشت سر هم به چند خانواده سر ميزديم. به خواست خدا اين روحيه در ديگر برادران تأثير گذاشت و به عنوان يادگاري از حسن آقا براي ما باقي ماند.
سردار حسن استوارآذر
يك روز شهيد شفيعزاده به منظور سرکشي آمده بود مرکز هماهنگي پشتيباني آتش. وقت نماز که شد موقع وضو گرفتن ديدم بازويش باندپيچي شده است. پرسيدم: چي شده برادر شفيعزاده؟
لبخندي زد و به آرامي گفت: زنبور نيش زده!
از برادري که همراه حسن آقا آمده بود، پرسيدم: طوري شده؟ گفت: موقع بازديد از ديدهبانها گلوله خورد به بازويش. هر چه اصرار کرديم برود عقب استراحت کند، قبول نکرد. برگشتم به چهره حسن شفيعزاده نگاه کردم. اثري از خستگي و ناراحتي احساس نميشد. بعد از نماز گفتم: با اين زخمي که داري بهتر است کمي استراحت کنيد. دستش را بالا آورد و گفت: به نظر نميآيد چيز مهمي باشد. گفتم: بايد شما را به اورژانس ببريم. تبسمي کرد و گفت: بروم اورژانس؟ به خاطر يک نيش زنبور!
سرتيپ پاسدار يعقوب زهدي
در جريان عمليات کربلاي5 به حسن آقا گفتم: خاطرتان هست که نخستين روزهاي جنگ در آبادان با آقا مهدي باکري روزانه فقط سه گلوله خمپاره 120 سهميه شما بود؟ ولي حالا 700 قبضه توپ تحت امر شماست و روزانه 600 موشک کاتيوشا شليک ميکنيد. همچين روزي را در خواب ميديدي، باور مي کردي؟
در پاسخم گفت: يعقوب، خداوند آن روزها را پيش روي ما قرار داده بود تا لياقت و صلاحيتمان را امتحان کند و ميزان استقامت و اخلاص خود را نشان بدهيم. حالا خدا را شکر ميکنيم که ما را قابل دانسته و براي دفاع از دينَش و تنبيه دشمنانش، گوشهاي از قدرتش را به وسيله ما به ظهور رسانده است.
دکتر محسن حاجيآبادي
به اتفاق حسن آقاي شفيعزاده براي شرکت در مراسم شهيد مصطفي جراح به تيپ 61 محرم ميرفتيم. شب بود و راه طولاني. از بس رانندگي کرده بوديم خستگي از سر و رويمان ميباريد. داشتم چرت ميزدم که جايم را به شفيعزاده دادم. ساعتي آمديم که يک جايي نگهداشت تا استراحتي بکنيم. شام خورديم و برگشتيم داخل ماشين. تا نشستم، خوابم برد. نیمههای شب بيدار شدم، ديدم شفيعزاده توي ماشين نيست. پيش خودم گفتم: اين وقت شب کجا رفته؟
پياده که شدم، چشمم به کلمن آب افتاد. توي دلم گفتم: کلمن اينجا چه کار ميکند؟
دور و برم را که نگاه کردم، ديدم شفيعزاده نماز شب ميخواند. بيآنکه سر و صدايي بکند و مزاحم خواب من شود از آب کلمن وضو گرفته و دورتر از ماشين و در دل شب با معبودش راز و نياز ميکرد. به حالش غبطه خوردم. . .
علي جمالي، همرزم شهيد
زمزمه حضور امريکاييها در خليج فارس کمکم به گوش ميرسيد که به اتفاق جمعي از فرماندهان گردانهاي توپخانه، لشکرها و گروهها با هواپيما عازم بندرعباس شديم. از آنجا هم به جزاير لار و هرمز رفتيم. حسن شفيعزاده آنجا ما را توجيه کرد که چگونه ميتوانيم با توپخانه جلوي امريکاييها بايستيم و با تير مستقيم توپهاي 100ميليمتري هدفهاي دريايي را منهدم کنيم.
اهل ابتکار بود. سولههاي بتني ايجاد کرد و توپها را گذاشتيم داخل اين سولهها که در صورت ضرورت استفاده کنيم. همين روحيه بالاي او بود که به ما نيروي مضاعف ميداد و با تمام وجود حس ميکرديم که در هر شرايط ما ميتوانيم جلوي دشمن بايستيم.
مجتبي صفاري، همرزم شهيد
حقوق ماهانه برادر شفيعزاده 5هزار تومان بود که بيشتر آن را هم در راه جبهه و مأموريتها خرج ميکرد. سال 1364 بود که يک روز به او گفتم: ميخواهيم حقوق شما را افزايش بدهيم. براي اين کار مجوز داريم و با قرارگاه هم صحبت کردهايم. خواستم خود شما را هم در جريان بگذارم. گفت: کي به شما گفته حقوقم را زياد کنيد؟ حرفش را هم نزنيد! هر قدر اصرار کردم فايدهاي نداشت.
گفت: من در کسوت يک رزمنده به جبهه آمدهام و بابت اين 5هزار تومان، خودم را مديون ميدانم. شک دارم که به اندازه حقوقي که مي گيرم کار ميکنم يا نه!ديدم او مثل ما فکر نميکند!
سرتيپ پاسدارعبدالمحمد رئوفينژاد
در عمليات فتحالمبين حدود 100قبضه توپ از انواع مختلف لوله بلند و کوتاه از عراق غنيمت گرفتيم و آورديم در پادگان کرخه که( به نام پادگان تيپ7 وليعصر(ع) بود )کنار هم چيديم. دشمن تا قبل از عمليات فتحالمبين با همين توپها شهرهاي ما را زير آتش ميگرفت.
حسن باقري و شفيعزاده از اينها بازديد کردند و رفتند. فاصله فتحالمبين تا بيتالمقدس حدود پنج روز بود. دو هفته مانده به شروع عمليات، شفيعزاده به من گفت: 15نفر نيرو براي گذراندن آموزش توپخانه معرفي کن. گفتم: ما بلد نيستيم. به کارگيري اينها هم خيلي مشکل است.
افراد را فرستاديم پيش شفيعزاده. کلاسهاي آموزش را در شهرکي کنار کارون برگزار کرد. از بقيه تيپهاي رزمي سپاه هم در اين آموزش شرکت کرده بودند. اين افراد در يک هفته فرصتي که تا شروع عمليات بود، آموزش ديدند و ما هم توپها را تحويل همين بچهها داديم. توپخانه سپاه اولين بار با کمک بچههايي که حسن شفيعزاده آموزش داده بود در عمليات بيتالمقدس به کارگيري شد و ضربه کاري به دشمن وارد کرديم.
سردار محمدرضا محمدزاده
از نيروهاي گروه جنگهاي نامنظم بودم. بعد از شهادت دکتر مصطفي چمران در 31 خرداد1360 تصميم فرماندهان اين بود که گروه به فرماندهي حسن شفيعزاده و زير نظر بسيج به فعاليتش ادامه دهد. شفيعزاده هم در اين مقطع مسئول ستاد تيپ کربلا بود. ما را به تيپ کربلا آوردند و برادر حسن سازماندهيمان کرد. روزها گذشت و اولين عملياتي که با تيپ کربلا شرکت کرديم، طريق القدس بود. حسن آقا فرمانده محور بود و در کنار رزمندهها حضور داشت و گردانها را هدايت ميکرد. علاوه بر مسئوليت سنگيني که برعهده داشت، از جابهجايي قبضههاي خمپاره و هدايت آتش عمليات غافل نبود و نقش بسزايي در موفقيت عمليات داشت.
خاطرهاي از سرلشکرپاسدار شهيد حسن طهرانيمقدم
هر روز پس از نماز صبح، کارمان را شروع ميکرديم. آقاي شفيعزاده خيلي جدي کار ميکرد. سازماندهي نيروها، سرکشي منظم و مرتب به آتش بارها، حضور در قرارگاههاي عملياتي و هماهنگي با برادران ارتشي، سرکشي به مراکز تعميراتي و. . . کارهاي روزانه او بودند. شبها خسته و کوفته برميگشتيم به قرارگاه تا استراحت کنيم. آن وقت بود که شفيعزاده از راه ميرسيد انگار سر صبح است و سرحال و بشاش و تازه ميخواهيم کارمان را شروع کنيم. خواهش ميکرديم تا اجازه بدهد نفسي تازه کنيم. اما او ميگفت: نبايد فرصتها را از دست بدهيم.
قرآن را برميداشتيم، بلکه در پناه کتاب آسماني و به بهانه تلاوت قرآن از دستش در برويم!