کد خبر: 904476
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۰
من و پسرخاله‌ام تقريباً همسن و سال بوديم. از بچگي با هم بزرگ شديم و روحيات شبيه هم داشتيم. پسرخاله‌ام خانواده نسبتاً مرفهي داشت. پدرش يك كارگاه كوچك شيشه‌بري داشت و به‌اصطلاح دستشان به دهانشان مي‌رسيد. اما ..

غلامحسين بهبودي
خاطره زير را يكي از رزمندگان دفاع مقدس تعريف كرد و نخواست نامش را فاش كنيم. اين خاطره مربوط به جبهه رفتن نيست، بلكه مربوط به جبهه نرفتن است!
من و پسرخاله‌ام تقريباً همسن و سال بوديم. از بچگي با هم بزرگ شديم و روحيات شبيه هم داشتيم. پسرخاله‌ام خانواده نسبتاً مرفهي داشت. پدرش يك كارگاه كوچك شيشه‌بري داشت و به‌اصطلاح دستشان به دهانشان مي‌رسيد. اما اين چيزها مانع دوستي ما نبود. آن موقع خانواده‌ها در حشر و نشر سادگي را رعايت مي‌كردند و چشم و همچشمي مثل حالا نبود. بنابراين ما هم رفت‌و‌آمد زيادي داشتيم و مي‌توانم بگويم كه با پسرخاله مثل دو تا برادر بزرگ شديم.
در زمان انقلاب ما دو تا با هم در يك مسجد فعاليت مي‌كرديم. بيشتر به بازي بچه‌ها شباهت داشت تا فعاليت. مثلاً با گچ يا زغال روي ديوار شعار مي‌نوشتيم و بدون اينكه كسي ما را تعقيب كند فرار مي‌كرديم. بعد از انقلاب هم وارد بسيج شديم. له له مي‌زديم كه با هم به جبهه برويم. يك بار در دوره آموزشي بسيج ما را به بيابان‌هاي اطراف تهران بردند. خشم شب زدند و خيلي‌ها از سر و صداي انفجار ترسيدند. همان روزها يك گشتي بسيج با يك تيم منافق درگير شد و مجروح داديم. يك نفر از منافق‌ها هم كله‌اش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از بين رفت. در آن سن نوجواني اين چيزها را كه ديديم فهميديم جنگ به اين راحتي‌ها نيست كه فكرش را مي‌كرديم.
به سن 17-16 سالگي رسيديم. به پسرخاله گفتم وقتش رسيده به جبهه برويم. گفت مادرم قلبش ناراحت است بگذار بعد! به ظاهر قبول كردم اما دل توي دلم نبود به جبهه بروم. عاقبت ديدم پسرخاله نمي‌آيد، خودم رفتم و ثبت‌نام كردم. سه ماه بعد برگشتم و ديدم خبري از پسرخاله نيست. خاله گفت فرستاديمش ويلاي شمال آب و هوايي عوض كند. من هم رفتم پيشش. گفتم خم و چم كار دستم آمده و اين بار با هم برويم ثبت‌نام كنيم. گفت: بگذار سال ديگر مي‌آيم. مي‌خواهم كنكور شركت كنم. ناگفته نماند كه پسرخاله يك سال از من بزرگ‌تر بود و زودتر ديپلم گرفت. خلاصه كنكورش را داد و قبول شد. گفتم: قبل از اينكه كلاس‌هايت شروع شود برويم جبهه؟ گفت: وقت نمي‌شود تا بياييم بجنبيم كلاس‌ها شروع مي‌شوند. نيامد و بعد هم كه درگير اين ‌ترم و آن ترم شد تا اينكه جنگ به اتمام رسيد.
چند سال بعد از جنگ يك بار كه داشتم آلبوم عكس‌هاي جبهه را به پسرخاله نشان مي‌دادم. آهي كشيد و گفت چقدر دلم مي‌خواست من هم جبهه بروم. اما دنيا مسئوليت ديگري به عده‌ام گذاشت! درس خواندم تا به كشورم خدمت كنم. دو سال بعد هم وقتي كه دكترايش را گرفت براي هميشه از ايران رفت!

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار