بار ديگر سالروز شهادت آموزگار يگانه معارف اسلام و انقلاب در رسيد و نسيم ياد و نام و بهرهگيري از انديشه ناب او وزيدن گرفت. ما نيز در اين مجال، فرصت را غنيمت شمردهايم و شنواي خاطرات سركار خانم سعيده مطهري فرزند استاد شهيد آيتالله مطهري گشتهايم. اميد ميبريم كه انتشار اين خاطرات شنيدني، خيل علاقهمندان به آن بزرگ را مفيد و مقبول افتد.
سالها از شهادت متفكر بزرگ اسلامي، پدر شما، شهيد آيتالله مرتضي مطهري ميگذرد. از پس آينه زمان، تصوير پدر را چگونه به ياد ميآوريد؟
بايد بگويم كه من به پدرم عشق ميورزم و براي كسب رضايت ايشان همواره تلاش ميكردم. در واقع رابطه من و ايشان، بيش از آنكه پدر- فرزندي باشد، رابطه مراد و مريدي بود. من ميدانستم كه پدر از اينكه ما نماز را سر وقت بخوانيم، بسيار خوشحال ميشوند. به همين دليل سعي ميكردم حتي يك لحظه هم از نماز سروقت غفلت نكنم. به ياد دارم پدر از اينكه ما آدامس بجويم خيلي بدشان ميآمد! ايشان اصلاً از كارهاي بيهوده و لغو خوششان نميآمد و هميشه به ما ميگفتند كه آدامس جويدن براي ما نوعي كسر شأن است! به همين دليل با اينكه بچه بوديم و دلمان ميخواست آدامس بجويم، اين كار را نميكرديم يا جلوي روي ايشان آدامس نميجويديم. چون اصلاً دوست نداشتيم كه ايشان از ما دلآزرده و مكدر شوند.
از نوع ارتباط خود با پدر در دوران كودكي چه خاطرهاي داريد؟
سال 43 بود و من حدود شش سال سن داشتم و در خيابان ري در خانه محقري زندگي ميكرديم. ماه محرم بود و پدر تا ديروقت منبر ميرفتند و من بيدار ميماندم تا ايشان بيايند. چشمانتظاري و بغضي را كه در گلو داشتم تا ايشان به خانه برگردند، هرگز از ياد نميبرم.
اشاره كرديد كه ايشان به نماز اول وقت اهميت زيادي ميدادند. اگر در اين زمينه خاطرهاي داريد نقل كنيد؟
يك بار برادر كوچكم محمد، موقعي كه شش سال داشت، ظاهراً در حياط مشغول بازي شده و يادش رفته بود نماز بخواند. او در پاسخ پدر كه پرسيده بودند: نمازت را خواندي؟ گفته بود: بله. پدر پرسيده بودند: موقعي كه نماز ميخواندي كسي هم تو را ديد؟ و محمد- كه بسيار زيرك و باهوش است- جواب داده بود: «آنقدر حواسم به نماز بود كه نفهميدم كسي مرا ديد يا نديد!» پدر كه از اين تيزهوشي و حاضرجوابي محمد خيلي خوششان آمده بود، لبخندي زده و گفته بودند: «آفرين به تو پسر خوب كه موقع نماز خواندن اينقدر متوجه نيايش با خدا هستي كه متوجه اطرافت نميشوي!» بعد هم او را با تشويقهاي مختلف به خواندن نماز سروقت ترغيب كردند.
چه ويژگيهايي را در ايشان برجسته ديديد؟
نظم پدرم كمنظير بود. ايشان چه در طرز لباس پوشيدن، چه در مطالعه، تدريس، آداب غذاخوردن، مراودات اجتماعي و خلاصه تمام زمينهها، نظم عجيبي داشتند. سر سفره، اول از همه مقدار غذا و ناني را كه ميخواستند بخورند، مشخص ميكردند و كنار دستشان ميگذاشتند و تا آخر، ذرهاي بيشتر از آن نميخوردند. ما هم عادت كردهايم كه به همين شكل عمل كنيم. عصرها كه از مدرسه برميگشتيم، هر قدر هم كه كار و مشغله داشتند، حتماً ميآمدند و از درس و مشق و مدرسهمان سؤال ميكردند و متوجه همه جزئيات بودند. خود من در مدرسه رفاه درس ميخواندم و بچههاي خانوادههاي مجاهدين خلق، همكلاسي و هممدرسهاي ما بودند. پدرم از سخنان ما، كاملاً به حرفهايي كه معلمها يا شاگردان ديگر ميزدند، دقت ميكردند و به همين دليل زودتر از همه متوجه جريان التقاط شدند و با آن به مبارزه پرداختند. يك روز يكي از بچههاي مدرسه -كه به مجاهدين گرايش داشت- از دنيا رفت و معلمها به ما گفتند كه در مجلس ختم او شركت كنيم. پدرم اجازه ندادند و من نرفتم. روز بعد مدير مدرسه مرا خواست و توبيخ كرد، اما پدر معتقد بودند كه براي مبارزه با جريان نفاق و التقاط، ترسي به خودمان راه ندهيم و ما را همواره از نظر فكري تغذيه ميكردند كه توانايي اين كار را داشته باشيم. پدر در مورد جلوگيري از انحراف نوجوانان و جوانان و گرايش آنها به التقاط و نفاق، فوقالعاده حساس بودند و با اينكه مسئوليتهاي اجتماعي و علمي زيادي داشتند، حقيقتاً در زمينه ارشاد آنان لحظهاي غفلت نميكردند.
از اين تلاشها مثال و مصداقي هم داريد؟
بله، يكي از اين تلاشها برگزاري جلسات شناخت در «مكتب توحيد» بود. مخصوصاً وقتي در سالهاي 53 و 54، سازمان مجاهدين خلق اعلام كرد كه تغيير ايدئولوژي داده و به ماركسيسم گرويده است، جوانان زيادي سرگشته و پريشان شدند و پدرم كه بسيار از اين وضعيت نگران بودند، تمام تلاش خود را صرف كردند كه جلوي تزلزل و انحراف آنها را بگيرند.
موفق هم شدند؟
بله، يكي از دوستان پدرم را ميخواستند اعدام كنند و پدر اصرار داشتند كه دستكم در روزهاي آخر عمرش با او صحبت كنند و او را از توهم دربياورند. كار بسيار سختي بود، ولي پدر موفق شدند و آن جوان اسلام آورد و شهادتين گفت. پدر هر وقت ياد اين خاطره ميافتادند، از صميم دل خوشحال ميشدند.
به شيوههاي تربيتي ايشان اشارهاي داشته باشيد. آيا بين پسرها و دخترهايشان از اين نظر تفاوتي قائل ميشدند؟
يادم هست هر وقت خطايي ميكرديم، ايشان با بياعتنايي ما را تنبيه ميكردند. كافي بود به چهره ايشان نگاه كنيم تا بفهميم كه از آن رفتار يا حرف ما راضي نيستند تا به قول معروف، حساب كار دستمان بيايد. البته چون به ايشان علاقه زيادي داشتيم و نميخواستيم از ما دلگير بشوند، اين وضعيت كمتر پيش ميآمد. ايشان هيچ وقت تذكر مستقيم نميدادند و حرفهايشان را به صورت اشاره يا حتي لطيفه به ما ميفهماندند. همان مثل معروف به در گفتن و ديوار شنيدن و اما در مورد تفاوتي كه بين ما و برادرهايمان قائل ميشدند، به دخترها بيشتر از پسرها توجه ميكردند. مثلاً اگر مهمان داشتيم به برادر بزرگترم، آقا مجتبي ميگفتند: پذيرايي كند و اگر تعلل ميكرد، صراحتاً به ايشان تذكر ميدادند، اما در مورد دخترها، ملايمت به خرج ميدادند. هم پدرم و هم مادرم بسيار مبادي آداب بودند و احترام همه را نگه ميداشتند و كمتر نيازي پيش ميآمد كه به ما تذكر بدهند. پدر در رفتار با ما، كاملاً عدالت را رعايت ميكردند. يادم است حتي وقتي ميوهاي را هم بين ما تقسيم ميكردند، هيچ كدام تصور نميكرديم از ديگري كمتر دريافت كرده است. پدر و مادرم به قدري عدالت را رعايت ميكردند كه هيچ يك از ما به يكديگر حسادت نكرديم و هميشه يكديگر را بسيار زياد دوست داشتيم و صميميت خوبي بين ما برقرار بود.
برخورد ايشان در مورد حجاب و نوع پوشش چگونه بود؟
پدر معتقد به چادر و حجاب كامل بودند و در اين مورد خاص، به ما اختيار كامل نداده بودند و به جد از ما ميخواستند كه حجاب كامل را رعايت كنيم. ما هم چون به فضل و درايت ايشان معتقد بوديم، نظر ايشان را پذيرفتيم. البته ناگفته نماند كه مادرمان در اين زمينه الگوي ما بودند و هستند و شيوه رفتاري ايشان، تدين و وقارشان براي ما جاي شك و شبههاي باقي نگذاشته بود كه شيوه درست همين است. مادر من زني مؤمن، بانشاط، اميدوار، اهل دعا و نماز و توكل و توسل و حقيقتاً يار و ياور پدر بودند. با وجود چنين مادري است كه ما توانستيم فاجعه فقدان چنان پدري را تحمل كنيم.
از شيوههاي تربيتي پدرتان ميگفتيد. آيا ايشان هيچوقت براي شما هديه ميخريدند؟
ايشان هميشه ميگفتند: اگر فلان نمره را بگيريد يا فلان كار را بكنيد، برايتان هديه ميخرم، اما مسئوليت خريد جايزهها به عهده مادرم بود. مثلاً من به خياطي علاقه داشتم و پدر به مادرم گفته بودند كه اگر در فلان كار موفق شدم، برايم چرخ خياطي بخرند. حواسشان به همه چيز بود و براي هريك از بچهها با توجه به استعداد و علايق او، هديه ميخريدند. هربار هم كه سفر ميرفتند، براي همه ما سوغاتي ميآوردند.
در مورد خواستگارها و همينطور انتخاب همسر براي فرزندانشان چه برخوردي داشتند؟
هميشه ابتدا با كسي كه به خواستگاري ما ميآمد، خودشان صحبت و نقطهنظراتشان را اعلام ميكردند، اما نهايتاً ميگفتند: «اين نظر من است و تحميلي در كار نيست، شما خودتان خوب فكر و نظرتان را اعلام كنيد.» اما چون همه افراد خانواده و حتي فاميل به درايت و بصيرت پدرم اعتماد و اعتقاد داشتند، طبيعي است كه نظرات ايشان براي ما از هر چيزي مهمتر بود. اگر پدر فردي را قبول ميكردند، از نظر ما كافي بود و نظرات ايشان را دربست ميپذيرفتيم و اگر نظر ايشان مثبت بود آن وقت ما با حفظ حجاب كامل و رعايت اصول و شأن يك زن مسلمان، با آن فرد صحبت و سپس نظر خود را اعلام ميكرديم.
در شخصيت خواستگاران شما، چه ويژگيهايي براي پدرتان مهم بودند؟
ايمان و تفكر و تحصيلات. پدر براي كساني كه اهل تفكر، تجزيه و تحليل، پرسشگري و روحيه نقادانه بودند، ارزش زيادي قائل ميشدند. متانت، عقل، وقار و تفكر براي پدرم بسيار مهم بود و از برخوردارهاي هيجاني و احساسي خوششان نميآمد.
ويژگيهاي پدرتان را در كدام يك از خواهر و برادرهايتان بيشتر ميبينيد؟
به نظرم صبر، متانت، تواضع و اخلاص پدر در همه فرزندان ايشان به تناسب به ارث رسيده است. مضافاً بر اينكه من نقش مادرم را در كنار پدرم، بسيار برجسته ميبينم. ايشان بسيار اهل توكل و توسل هستند و همين ويژگي را به ما هم منتقل كردهاند.
شهيد مطهري غالباً يكه و تنها به جنگ جريانات انحرافي ميرفتند. از نظر شما سختترين دوران زندگي ايشان چه مقطعي بود؟
دورهاي كه در حسينيه ارشاد از هر طرف، يعني توسط جريانات روشنفكري، نفاق، التقاط و حتي برخي از روحانيون زير فشار بودند. پدر سعي ميكردند با هر وسيلهاي كه در اختيار داشتند، ازجمله كتاب، سخنراني، مقاله، بحثهاي گروهي، مناظره و... با اين جريانات بجنگند و از آنجا كه تنها بودند، گاهي دچار اندوه و خستگي آشكاري ميشدند و ما بسيار غصه ميخورديم، اما چون كاري نبود كه از كسي جز خودشان بربيايد، نميتوانستيم كمكشان كنيم.
از نوع ارتباط پدر با حضرت امام چه خاطرهاي داريد؟
پدر هميشه با عشق از حضرت امام حرف ميزدند و به همين دليل، ما هم از كودكي به امام عشق پيدا كرده بوديم. در عالم بچگي و تا هفت، هشت سالگي، نعوذبالله، امام را با خدا مقايسه ميكردم و چنين تصوري در ذهنم بود! بعدها مثل پدر، همه ما اعتقاد و علاقه عميقي به امام پيدا كرديم و احترام خاصي براي ايشان قائل بوديم. پدرم هميشه سخنان عارف كاملي به نام ارباب را درباره امام نقل ميكردند و ميگفتند: «امام در سن 18 سالگي به خدمت يكي از عرفا رسيده بودند و آن عارف گفته بود كه اين شخص مرد بزرگي ميشود و انقلاب عظيمي را بنا خواهد كرد.»
آيا تصورش را ميكرديد كه پدرتان را شهيد كنند؟
اين احتمال را همه ما ميداديم، اما جرئت نداشتيم فقدان ايشان را تصور كنيم. پس از شهادت سپهبد قرني خود پدر ميگفتند: «نفر بعدي من خواهم بود، چون دشمنان انقلاب ميدانند كه من مثل سد در برابرشان ايستادهام.»
چگونه از شهادت ايشان با خبر شديد؟
من با همسرم در اصفهان زندگي ميكرديم. شوهر خواهرم به همسرم تلفن زدند و گفتند به پدرم در موقع سخنراني تيراندازي شده و ايشان زخم مختصري برداشتهاند و در حال حاضر در بيمارستان هستند. من بهشدت نگران بودم، ولي كسي به من چيزي نگفت. به طرف تهران راه افتاديم. من ميديدم كه همراهان ما دارند گريه ميكنند و من دلداريشان ميدادم كه خدا را شكر كنيد كه فقط زخمي شدهاند. به تهران كه رسيديم، سر چهارراهي، روزنامه آيندگان را دست يك پسربچه روزنامهفروش ديدم كه با تيتر درشت زده بود: «مطهري ترور شد!» روزنامه را از دست پسرك قاپيدم و دنيا روي سرم خراب شد! هرگز تصور آن روز را نكرده بودم.
و سخن آخر؟
پدرم در روزهايي كه كمتر كسي متوجه جريان التقاط و نفاق شده بود، با تيزهوشي و بصيرت حيرتانگيزي اين جريان را تشخيص دادند و خطر آن را به همه گوشزد كردند. متأسفانه هشدارهاي پدر آنطور كه بايد و شايد جدي گرفته نشد و همان جريان يكي از بزرگترين متفكرين انقلاب اسلامي را از ما گرفت؛ خلئي كه به اعتقاد من هرگز پر نشد.