حسين كشتكار
توي چشمانم را نگاه كرد و با نچ نچ گفت: «وضعت از اوني كه فكر ميكردم خيلي خرابتره. خيلي.»
ترس برم داشت؛ گفتم: «چيه مگه؟ چيزيم هست؟» ليلا همانطور كه دستش روي پلكم بود و چشمم را به دقت نگاه ميكرد نوشين را صدا زد. نوشين كه مشغول خواندن كتاب بود بدون اينكه سر از روي كتابش بردارد فقط گفت: «هوم.» و دوباره غرق مطالعه شد. ليلا اين بار بلندتر نوشين را صدا زد و گفت: «هوم چيه؟! يه دقيقه بيا كار مهمي دارم.» نوشين به كنار ليلا آمد و روبهروي من نشست و با كنجكاوي به صورتم نگاه كرد و قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند ليلاازاو سؤال كرد: «ببين، به وضعيت قرار گرفتن اين غده كوچولوي گوشه چشم شهره نگاه كن، به نظرت چطوره؟» نوشين با دقت نگاه كرد و گفت: «يه كم قرمز رنگه.» ليلا گفت: «حالتش چي؟ فرم گوشه چشمهاش رو خوب دقت كن. چه جوريه؟» نوشين گفت: «حالتش شبيه مثلثيه كه نوكش رو به پايينه و غده ورم كرده.» ليلا با اطمينان گفت: «شك داشتم ولي با اين حرف نوشين معلوم شد حدسم درسته.» بعد دستش را از روي پلكم برداشت و گفت: «شهره بايد هرچه زودتر مداوا بشي. خيلي خطرناكه. اگه دنبال درمونش نري ممكنه كور بشي.» دلم شور افتاد. گفتم: «كور بشم چرا؟ من كه دردي احساس نميكنم فقط يه كم ميخاره. سابقه نداشته. فقط امروز صبح كه از خواب بيدار شدم يه كم سوزش داشتم ولي حالا ديگه نميخاره.» ليلا گفت: «خيلي از بيماريها تا مدتها در بدن پنهان هستن و يهويي خودشون رو نشون ميدن.» گفتم: «مگه از مسائل پزشكي سر درمياري؟» ليلا سرش را به نشانه تأييد تكان داد و گفت: «بله. الكي نميگم. اتفاقاً كاملاً هم مطمئنم. اگه قبول نداري از نوشين بپرس.» گفتم: «شماها از كجا اينقدر مطمئنيد؟» ليلا در جوابم كتابي كه دست نوشين بود را گرفت و نشانم داد و گفت: «ايناهاش. ببين. از خودمون نميگيم. همهاش از رو اين كتابه.» نوشين در ادامه حرف ليلا گفت: «من و ليلا الان دو، سه ماهه كه ميريم كلاس آموزش طب سنتي. اين كتاب رو اونجا بهمون دادن. ما از حالت چهره افراد ميتونيم تشخيص مريضيها رو بديم. مريضيهايي كه حتي ممكن است سالها توي بدن بيمار باشه و خودش خبر نداشته باشه. ما حتي از روي حالت چشم ميتونيم بفهميم طرف سرطان داره يا نه.» با دلهره گفتم: «سرطان؟ يعني من سرطان دارم؟» ليلا گفت: «البته الان به اون شدت نيست. خوشبختانه از نوع خوشخيمش است. نميخواهيم نگرانت كنيمها! اصلاً! اما اگه مداوا نكني متأسفانه ممكنه سرطان عنبيه بگيري و اگه خيلي شانس بياري چشمت تخليه بشه وگرنه قضيه خطرناكتر ميشه. شهره ما دوستت هستيم وگرنه برامون مهم نبود به چه دردي گرفتار هستي.» گفتم: «اين چيزها توي اون كتاب نوشته؟» نوشين گفت: «بله بذار الان از روي فهرست برات بخونم.» و مشغول گشتن در لابهلاي صفحات كتاب شد. گفتم: «حالا چي كار كنم؟ داروش چيه؟ توي اون كتاب روش درمونشم هست يا فقط راه تشخيص مريضيها رو نوشته؟» ليلا گفت: «نه، اين كتاب فقط مخصوص تشخيص بيماريها از روي چهره است، درمان و مداوا خودش يك كتاب جداگونه داره كه خيلي مفصل است. اگه بخواي فردا ميارم و بهت ميگم دارويش چيه تا زود خوب بشي.» با دلهره گفتم: «باشه. يادت نره.» ليلا گفت: «البته شرمنده كه اينو ميگم ولي دارو رو بايد از همون مركز آموزش طب سنتي تهيه كنم و ممكنه يه مقدار هزينهاش زياد بشه. اشكالي نداره؟» گفتم: «چقدر ميشه مگه؟» ليلا گفت: «دقيقاً نميدونم حالا بذار فردا كتاب درمان را بيارم اول بفهميم چه داروهايي بايد مصرف كني. بعد قيمتش هم معلوم ميشه. البته ممكنه يه كم گرون باشه چون داروهاي سرطان كميابه براي همين يه قدري گرونتره.» گفتم:« مهم نيست هرچقدر باشه ميدم.» با صداي مستخدم به خود آمديم كه گفت: «دختراي گلم مگه سر كلاس نميرين؟ خيلي وقته زنگ خوردهها؟ معلمها همهشون رفتن سر كلاس.» موقع رفتن به كلاس ليلا گفت: «شهره ميشه خواهش كنم موضوع رو به كسي نگي و فقط بين خودمون سه تا باشه؟» گفتم: «قضيه بيماريام رو؟» گفت: «هم بيماريت رو و هم قضيه آموزشگاه رفتن من و نوشين رو. آخه اين آموزشگاهها سكرته و در سطح عمومي نيست. فقط كساني كه استعداد و علاقهاش رو دارن پذيرش ميكنن. خواهش ميكنم بين خودمون باشه. اگه مسئولان مدرسه بفهمن براي ما و اون مركز خيلي بد ميشه. هم خسارت اين دو ماه رو ازمون ميگيرن و هم ممكنه از طرف وزارت بهداشت بيان اونجا رو ببندن. منم هر كاري كه از دستم بياد براي درمونت انجام ميدم. و نكته مهم ديگه اينكه يه وقت دكتر نريها چون پزشكها، طب سنتي رو قبول ندارن و از ترس كسادي كارشون گير ميدن به اطباي سنتي.» آن روز تا تعطيلي مدرسه اصلاً هوش و حواس نداشتم. تمام فكرم به حرفهاي ليلا و نوشين بود. در خانه وقتي مادر آشفتگيام را ديد سؤالپيچم كرد. قول داده بودم چيزي نگويم اما در برابر سؤالها و كنجكاوي مادرم نتوانستم پنهان كنم و حقيقت ماجرا را گفتم و توضيح دادم كه امروز صبح وقتي كه از خواب بيدار شدم احساس سوزش و خارش در چشمم داشتم. بعد از كلاس، ليلا همكلاسيام وقتي متوجه قرمزي چشمم شد، با چند سؤال به ادعاي خودش بيماريام را تشخيص داد. مادر بلافاصله با تلفن برايم نوبت گرفت و عصر همان روز در مطب چشمپزشكي حاضر شديم. دكتر بعد از معاينه گفت: «مشكل خاصي نيست.» مادر با نگراني گفت: «يعني نگران نباشيم؟ خطري نداره؟» دكتر گفت: «چه خطري؟» مادر دوباره گفت: «زبونم لال خطر سرطان و اينها منظورمه.» دكتر لبخندي زد وگفت: «سرطان چيه؟ كي گفته؟ اين يك گلمژه ساده است كه بر اثر آلودگي ايجاد شده. ممكنه از طريق گرد و خاك يا از طريق دست به چشم منتقل و باعث عفونت شده باشد. يك قطره مينويسم تا سه روز در سه وعده شستوشو بدهيد. زياد هم دستمالي نكنيد. چند روزه برطرف ميشه. جاي نگراني نيست.» صبح روز بعد زنگ تفريح ليلا به اتفاق نوشين به سراغم آمدند و در حالي كه نوشين كتابش را نشانم ميداد گفت: «شهره من ديشب خيلي مطالعه كردم. خوشبختانه داروهاي بيماريات را فهميدم. ليست داروها را تهيه كردم. اگر بخواهي امروز بعد از مدرسه بريم مؤسسه و بگم برات نسخه را بپيچند.» با خنده گفتم: «نسخه پيچيده ميشه اما نه براي من.» ليلا پرسيد: «پس براي كي؟» گفتم: «من نه سرطان مرطان دارم نه احتياج به پيچيدن نسخه. اوني كه احتياج به نسخه داره اون مؤسسه است كه از سادهلوحي مردم سوءاستفاده ميكنه.»