فريده موسوي
جنگ يعني دل كندن از تعلقات خاطر و گذشتن از داشتههايي كه برايت از همه دنيا ارزشمندتر هستند. زندگي هر شهيدي كه براي حفظ وجبي از خاك كشورمان جانش را از دست داد، مملو از چنين فداكاريهايي است؛گذشتنها و رفتنها، دل كندنها و شهادتها، ديدارهايي كه به قيامت موكول ميشد و كودكاني كه با قاب عكس بابا به خواب ميرفتند. زندگي شهيد مصطفي نوروزي از رزمندگان ارتشي كشورمان نيز چنين داستاني دارد. در فقدان پدر و مادر شهيد كه سالهاست به فرزند شهيدشان پيوستهاند، گوشههايي از زندگي شهيد مصطفي نوروزي را از زبان شكوه كركي دخترخالهاش ميخوانيد.
مرد كوچك
مصطفي متولد سال 29 بود. كودكيهايم را به ياد دارم كه در مهمانيهاي خانوادگي با اينكه مصطفي نوجوان بود با ما بازي نميكرد و در جمع بزرگترها حضور مييافت. البته از نظر من كه 11 سال از او كوچكتر بودم، واقعاً مصطفي مردي براي خودش بود. مردي كه بعدها داماد خانهمان شد و با خواهرم ازدواج كرد.
چشم كه باز كرديم ديديم مصطفي وارد ارتش شده است. دوران طاغوت با اينكه در ارتش شاهنشاهي خدمت ميكرد و مرتب از اين شهر به آن شهر اعزام ميشد، نماز و روزههايش ترك نميشد. همين تقيد مذهبياش هم باعث شد تا خانواده ما با افتخار دامادي او را بپذيرند. وقتي مصطفي با خواهرم ازدواج كرد، بحبوحه انقلاب بود. حاصل زندگي مشتركشان هم دو دختر بود. البته دخترها در زمان جنگ به دنيا آمدند. مصطفي داوطلبانه در ميادين نبرد حضور مييافت و زياد نتوانست فرزندانش را ببيند. وقتي براي بار اول به جبهه ميرفت، اولين دخترش فقط چند ماه داشت. موقعي هم كه در هفتم مهرماه 1364 به شهادت رسيد، دختر دومش چند ماهه بود.
دلتنگي پدرانه
خواهرم ميگفت مصطفي هر بار به جبهه ميرفت، دلتنگ خانواده و خصوصاً دخترهايش ميشد. نامههايش بوي دلبستگي و دلتنگي پدرانه داشت. هر بار قلم ميزد، نام دو دخترش را ميآورد و از دلتنگي ميگفت اما در آن سالهاي جنگ، پسرخاله نميتوانست فقط به خودش و خانوادهاش فكر كند. بايد بين حفظ كشور و خانواده يكي را انتخاب ميكرد و مصطفي همان راهي را رفت كه خيلي از مردان كشورمان آن روزها ميرفتند.
شهيد نوروزي يك پدر به تمام معنا بود. در كل بچههاي كوچك را دوست داشت و هر بار به خانه ما ميآمد، با پسرم بازي ميكرد. او را كه هنوز خردسال بود روي سينهاش ميگذاشت و با زبان بچگانه با پسرم حرف ميزد. گاهي فكر ميكردم او با اين همه تعلق خاطري كه به بچههايش دارد، چطور ميتواند از همه چيز دل بكند و به جبهه برود؟!
نوزادي كه زنده شد
انگار مردهايي مثل مصطفي زاده شدهاند تا در زمان حساسي مثل دفاع مقدس، از حيثيت و كيانمان دفاع كنند. مرحوم خالهام (مادر شهيد) تعريف ميكرد چون مصطفي بچه اول بود، به سختي دنيا آمد. طوري كه وقتي روي دست قابله قرار گرفت، نفس نميكشيد. او را در تشت پر از يخ گذاشيم بلكه احيا شود. همين طور هم شد و به اذن خدا مصطفي نفس كشيد اما چون خيلي ضعيف بود، حتي نميتوانست گريه كند. خاله ميگفت خدا مصطفي را حفظ كرد و نگه داشت. انگار مانده بود تا سالها بعد سرباز كشورش شود و به عنوان يك شهيد از اين دنيا برود.
چند سال بعد از شهادت مصطفي، خواهرم كه هنوز جوان بود، ازدواج كرد اما زندگي مشتركش خيلي طول نكشيد و جدا شد. خواهرم هميشه ميگويد من در زندگيام هيچ مردي را نميتوانم جايگزين مصطفي كنم. چون مردانگياش خاص بود. خواهرم هميشه به مزار شهيد ميرود و در سالگرد شهادتش براي او نذري پخش ميكند. حتي غذاهاي مورد علاقه مصطفي را ميپزد و پخش ميكند. دو خواهرزادهام هم الان تحصيلات عالي دارند و براي خودشان خانمي شدهاند.
هديه يك شهيد
گاهي كه ياد پسرخاله ميكنم، ياد هدايايي ميافتم كه براي فرزندانش از مأموريت ميآورد. هر بار كه مصطفي از جبهه به مرخصي ميآمد، هدايايي براي دخترانش ميخريد. خيلي از ما كه طعم پدر و مادر شدن را چشيدهايم، به خوبي دلنگرانيها و دلتنگيهاي يك پدر را درك ميكنيم. به نظرم مصطفي به اين خاطر به مقام شهادت دست پيدا كرد، چون توانست از عميقترين محبتها كه مهر پدري است بگذرد تا بچههاي ما در سايه پدر و مادرشان زندگي كنند.