حسين فصيحي
آزاده علي رحيمي، در حالي كه نوجوان بود به سختي خودش را به جبهههاي جنگ رساند. او پس از حضور در چندين عمليات در شبي كه نبرد سختي براي بازپسگيري فاو از سوي عراقيها صورت گرفت، ابتدا از ناحيه پا مجروح شد و سپس به اسارت درآمد اما بعد از آزادي در حالي كه 40درصد جانبازي داشت، متوجه شد نامش در ليست شهدا ثبت شده و يادماني در گلزار شهداي روستايشان برايش بنا شده است. متن زير روايتهايي از حضور رحيمي در جبهه، اسارت و آزادي است كه پيشرو داريد.
يك: رزمنده نوجوان
17 ساله بودم كه مثل خيلي از نوجوانها و جوانهاي آن دوران به تأسي از امام شهيدان راهي ميدان نبرد شدم. البته سن من با آنچه در شناسنامهام درج شده بود چند سالي تفاوت داشت. هنگام تولد، پدرم شناسنامهام را چند سال بزرگتر گرفته بود، تا به باوري كه آن روزها رواج داشت زودتر مرد شوم،بنابراين نسبت به جثهاي كه داشتم سنم خيلي كمتر از شناسنامهام نشان ميداد و به راحتي قبول نميكردند كه به جبهه بروم.
در سالهاي 65 و 66 در دو مرحله براي آموزش خودم را به پادگان امام حسين(ع) اصفهان رساندم. بعد از پايان دوره به خاطر جثه كوچكي كه داشتم، خانوادهام مانع از اعزام من به جبهه شدند. التماسهايم هم فايده نداشت تا اينكه توانستم راهكاري براي رفتن به جبهه پيدا كنم. به خانوادهام گفتم اگر براي اعزام رضايت دهند دوره حضورم در جبهه را ميشود به حساب دوران سربازيام حساب كرد. با اين ترفند رضايتشان را كسب كردم. مرداد ماه 66 بود كه از طرف لشكر امام حسين(ع) به جبهه اعزام شدم و دو دوره توانستم در چند عمليات از جمله كربلاي 10 حضور داشته باشم.
دو: اسارت
شامگاه 28 فروردين سال 67 در پاتكي كه براي بازپسگيري فاو انجام شد حضور داشتم. آن شب به دو ستون در حال پيشروي بوديم كه ناگهان نورافكن عراقيها از دو سمت روشن شد. دشمن دستمان را خوانده و عمليات لو رفته بود. ما به ناگاه از دو طرف هدف تيربارهاي دشمن قرار گرفتيم و قيچي شديم. فرمانده گروهانمان محبوبي نام داشت كه آن شب شهيد شد. او مدام فرياد ميزد هر كس توانش را دارد به عقب برگردد اما ما در حال پيشروي بوديم. صداي انفجار و پرتاب گلوله و خمپاره فضا را پر كرده بود كه ناگهان فريادم به آسمان بلند شد. هنوز هم گاهي طنين آن فرياد را در گوشم ميشنوم. گلولهاي كشكك زانويم را شكافته و درد وحشتناكي وجودم را فرا گرفته بود. خون به شدت از جراحت پايم فوران ميكرد.
در حالي كه آتش بيامان بر سرمان ميباريد، دو رزمنده خودشان را به من رساندند و بعد از بستن جراحتم با دستمال، زير بغلهايم را گرفتند و به عقب بردند. مسير تا رسيدن به محل امن خيلي طولاني بود. خونريزي شديد باعث شده بود خودم را رها كنم. همين موضوع باعث سنگيني بيشترم شده و خستگي دو رزمنده را براي انتقال من بيشتر ميكرد. از طرف ديگر عراقيها در تعقيبمان بودند. دست به دامان دو رزمنده شدم و التماس كردم من را رها كنند و جانشان را نجات دهند. نميخواستم آنها اسير عراقيها شوند يا خطري ديگر تهديدشان كند. التماسهايم را كه ديدند كنار خاكريزي من را رها كردند و در تاريكي شب ناپديد شدند. من تكيه به خاكريزي داده بودم. آتش باري بيامان از دو طرف ادامه داشت. هواپيماهايمان مواضع دشمن را بمباران ميكردند با اين حال عراقيها با توان بيشتري قدم به قدم خودشان را به ما نزديكتر ميكردند تا اينكه چند سرباز عراقي را بالاي سرم ديدم.
سه: افسر عراقي
عراقيها فهميدند زخمي هستم. يكي از آنها از جمع جدا شد و خودش را نزديكتر كرد. گلنگدن اسلحهاش را كشيد و دست به ماشه برد. چشمهايم را بستم و اشهدم را خواندم. هر لحظه منتظر اصابت گلوله و تمام شدن ماجرا بودم كه صداي درگيريشان را شنيدم. چشم كه باز كردم افسري عراقي را ديدم كه مانع شده بود همرزمش به من شليك كند. دليلش را نميدانم. به هر حال مشاجرهشان تمام شد. يكي از آنها مسلح كنارم ايستاد و بقيه به شتاب به تعقيب رزمندهها رفتند. سرباز عراقي كنارم قدم ميزد، مينشست و بر ميخاست و چشم از من برنميداشت. متوجه شده بود كه خون زيادي از من رفته و تواني براي فرار يا مقابله ندارم براي همين بلند شد و در پيچ خاكريزهايي كه به سمت مواضع ما ميرفت گم شد. صداي انفجار و گلوله فضا را پر كرده بود. درد وجودم را فرا گرفته بود تا اينكه تاريكي شب تمام شد و صبح روز 29 فروردينماه از راه رسيد.
آن روز حجم آتش خوابيد و عراقيها در حال تحكيم مواضعشان بودند. حدود ساعت سه عصر بود كه خودروي آيفاي عراقي كه مشغول جمع آوري اسرا و مجروحان بود كنارم توقف كرد. سربازان عراقي مثل پرتاب كردن گوني به پشت خودرو من را از روي زمين بلند كردند و به عقب آيفا، جايي كه چند رزمنده مجروح رها شده بودند، پرتاب كردند. خودروي عراقي از ميان ناهمواريها به سرعت ميگذشت و دردم را بيشتر ميكرد. از بالاي آيفا چشم انداختم به مهماتي كه شب گذشته از سمت عراق بر مواضعمان فرود آمده بود. روي بيشترشان نشان پرچم امريكا نقش بسته بود.
چهار: بغداد
به دروازه بصره كه رسيديم هوا تاريك شده بود. آيفاي عراقي توقف كرد و چند سرباز دستمال به دست شروع به بستن چشمهاي ما كردند. بعد دوباره خودرو به راه افتاد. يك ساعت بعد وقتي دستمالها را باز كردند خودمان را در يك درمانگاه ديديم. بعد از درمان اوليه دوباره چشمانمان را بستند و سوار بر همان خودرو به راه افتاديم. مقصدمان نامعلوم بود. اضطراب و درد جراحت امانم را بريده بود، تا اينكه يك به يك ما را سوار قطاري كردند كه در ايستگاه بغداد توقف كرد. سربازان عراقي از آنجا ما را به بيمارستان الرشيد منتقل كردند؛ جايي كنار زندانيان بيمار. چند روزي كه در بيمارستان بستري بودم پزشك يا پرستاري به سراغم نيامد جز چند كارآموز كه براي تزريق دوره ميديدند. همين موضوع سبب شد تا چند نفر از رزمندهها به شهادت برسند. بعد از آن من و چند مجروح ديگر را به بيمارستاني فرستادند كه نامش را به ياد ندارم. با گلولهاي داخل استخوان زانو و جراحتي كه مدام سر باز ميكرد و تكههاي استخوان که از ميان آن بيرون ميكشيدم.
پنج: سيوچهارمين مهمان
20 روز بعد از بستري شدن در بيمارستان با دو عصايي كه سربازان زير بغلم زدند من را به زندان بغداد منتقل كردند. به سلولي سه متري كه من سي و چهارمين مهمان آن اتاق بودم. نه جايي براي نشستن بود و نه براي خوابيدن. در هوايي به شدت گرم و دردي جانكاه. با يك سطل آب براي همه و جيره مختصري نان، دو ماه را در همين وضعيت تحمل كرديم. دو ماه بعد دوباره ما را سوار بر آيفا به اردوگاه شماره 12 در شهر صلاحالدين در استان تكريت منتقل كردند.
750 نفر را در يك سالن جا دادند. ما جزو آمار نبوديم. جايي نام مان را ثبت نكرده بودند. عراقيها ميگفتند اگر شما را از بين ببريم كسي متوجه نميشود. آنجا مدام در معرض شكنجه بوديم. همانطور كه در خاطرات اسرا نقل شده است تخلف يك نفر تونل كابل را به همراه داشت. با هر ضربه كابل جريان برق از بدن عبور ميكرد و درد آن تا مدتها امان ما را ميبريد. البته مجروحان را كمتر ميزدند. نوجوان بودم و اول راه زندگي. مدام به اين فكر ميكردم كه شايد ديگر ديداري با خانوادهام نداشته باشم. شايد بزرگترها راحتتر ميپذيرفتند. خيليها گريه ميكردند و فكر اينكه تا كي بايد بمانيم اذيتمان ميكرد.
شش: آزادي محرز شد
يك سال بعد بود كه فهميديم چند ماهي است جنگ تمام شده و تبادل اسرا شروع شده است. رهايي اميد تازهاي به ما داده بود. بچهها از جان مايه گذاشته بودند به اين اميد كه برگردند به كشوري كه براي پيشرفت و تعالياش جنگيده بودند. شنيدن خبر آزادي لذتبخش بود. خبر رسيد كه جانبازها زوتر آزاد ميشوند. 27 مرداد سال 69 ما را از اردوگاه خارج كردند. منتظر رهايي بوديم اما ما را به اردوگاه 18 منتقل كردند. جايي كه خبري از آزادي نبود. همه چيز به روال قبل بازگشته بود و آنگونه كه عراقيها ميگفتند به ديار فراموش شدگان پيوسته بوديم اما 22 شهريور عدهاي از صليب سرخ وارد اردوگاه شدند و شروع به ثبت نام از اسرا كردند. آنجا بود كه آزاديمان محرز شد. بعد از آن ما را به بغداد منتقل كردند و آز آنجا با هواپيما راهي تهران شديم.
هفت: صداي قدمهاي مادر
وقتي از پلههاي هواپيما پياده شديم ما را به قرنطينه بردند. ساعتي بعد قرار بود با پرواز ديگر راهي اصفهان شويم اما گفتند كه پرواز لغو شده است. به هر حال با اصراري كه كرديم ساعت11 شب راهي اصفهان شديم. وقتي به فرودگاه رسيديم خانوادهام آنجا را ترك كرده بودند. همراه چند نفر از دوستانم كه هنوز چشم انتظار بودند به خانه يكي از دوستانم رفتم و در طبقه دوم خانهاش استراحت كردم. صبح زود كه چشم باز كردم صداي قدمهاي مادرم را از روي راهپله شنيدم. قدمهايي كه هنوز برايم تازگي دارد. هر قدم كه بر ميداشت انگار قلبم را جابهجا ميكردند. در كه باز شد گريه فضاي اتاق را پر كرد. بعد از آن ديدار راهي محل زندگيام در روستاي پيلهوران شديم.
هشت: مزار خودم
آن روز فهميدم كه نام من بين شهدا ثبت شده و برايم يادماني در گلزار شهداي روستا بنا كردهاند. وقتي تحقيق كردم متوجه شدم كه يكي از همسنگران شهادت من را تأييد كرده است. فرماندهان هم بر اساس گواهي او شهادتم را تأييد كرده بودند. آن شب همراه خانوادهام بر سر مزار خودم رفتم و اشك ريختم اما براي خودم فاتحه نخواندم. هنگامي كه سر مزارم بودم برادرم عكاسي كرد. بعد از آن چند بار ديگر به سر مزار رفتم و بر سر قبري كه برايم بنا شده بود نشستم. من زنده بودم و بعضيها ميآمدند و برايم فاتحه ميخواندند. كسي هم به يادمانم كاري نداشت براي همين قبر را جمع كردم و تكهاي از سنگ مزار را براي خودم نگه داشتم.
لحظههايي كه بر سر مزارم مينشستم به آنچه اتفاق افتاده بود فكر ميكردم. به دوستانم كه به شهدا ملحق شده بودند. شهيد اسدي، اميني، قديري و... بچههايي كه خيلي پاك بودند و اينكه كاش من هم رفته بودم.
جنگ مشكلاتي داشت اما ما در كنار كساني بوديم كه اخلاص داشتند. آنها مخلصانه كار كردند، بدون هيچ چشمداشتي از جانشان مايه گذاشتند و رفتند به اميد اينكه كشور را نجات دهند و به مردم خدمت كنند. ارزشي كه امام حسين(ع) براي احياي دين جدش قيام كرد، رزمندگان همان راه را رفتند. آنها دوست داشتند حكومت علي باشد. متأسفانه برخي مسئولان كم كاري ميكنند كه بچههاي جبهه را عذاب ميدهد. ما ميخواهيم ارزشهايي كه برايش خون داديم حفظ شود.