احمد محمدتبريزي
سرهنگ شهابالدين شهبازي افسر ژاندارم سالهاي آخر حكومت پهلوي است. افسري كه به خاطر رفتار و ديدگاههاي مخالف با رژيم شاه، براي ادامه خدمت به مناطق دوردست ايران اعزام ميشود، در اين مناطق با چهرههاي مبارز و انقلابي در تبعيد آشنا شده و در حوزه استحفاظي خود به تأمين حقوق مردم و رعايا همت ميگمارد. شهبازي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي، فرماندهي ده پاسگاه مرزي در هويزه را برعهده ميگيرد. پس از دو ماه نبرد با دشمن متجاوز در حالي كه زخمي و زمينگير شده بود به اسارت دشمن در ميآيد. اين اسارت 10 سال به طول ميانجامد.
سالها پس از بازگشت به ميهن، محسن كاظمي زندگي و خاطرات شهبازي را در قالب كتاب «شبهاي بيمهتاب» به چاپ رسانيد. خاطراتي كه وجه بارزش جريانشناسي سياسي- ايدئولوژيك دوران اسارت را شامل ميشود و مرزبنديها و دستهبنديهاي بخشي از اسرا (افسران) را به خواننده ارائه ميدهد.
شهبازي 25 آبان ماه 1359 در دهلاويه، با هجوم سخت دشمن مواجه ميشود و تركش خمپارهاي به كمرش برخورد ميكند و با بدني مجروح و خونين به اسارت دشمن درميآيد. مقاومت و ندادن پاسخ سؤالات عراقيها، در همان اولين روز، شهبازي و ديگر اسرا را با كتك و توهين بعثيها روبهرو ميكند. لحظات سختي بر تمامي اسرا ميگذرد: «آن شب در غم، ماتم و اندوه بودم. احساس ميكردم تمام حيثيتم از دست رفته است. در خلوت خيلي گريه كردم و تأسف خوردم از اينكه چرا اسير شدهام، مدام خود را سرزنش ميكردم. من آدم ترسويي نبودم، از جنگ و جدال واهمهاي نداشتم، پس چرا اينطور شد؟»(ص55) شب اسارت بسيار سخت و دردناك گذشت.
بازجوهاي عراقي در روزهاي بعد هم سؤالاتي درباره استعداد نفرات، كميت و كيفيت تجهيزات، طرحهاي عملياتي و اختلافات بين امام و بنيصدر ميكردند و هر بار با سكوت و پاسخ «نه» شهبازي روبهرو ميشدند. در اردوگاه موصل، شهبازي را به جرم افسر بودن نزد ساير اسرا نبردند و او را در اتاقكي در كنار سه افسر ديگر ارتش انداختند. افسرهايي كه عقايد ديني و سياسي مخالف شهبازي داشتند و همين شرايط را براي او سخت ميكرد.
عراقيها با تركيب اين نفرات سست عنصر و مخالف، به دنبال اختلافافكني بين آزادگان بودند. عزل بنيصدر دوباره فضاي اردوگاهها را دو دسته ميكند. بعثيها هم جنگ رواني را به اوج خود رسانده بودند و با هتاكي و بيحرمتي به مسئولان انقلاب به دنبال شكنجههاي روحي و رواني اسرا بودند.
اين مرزبنديهاي سياسي و اعتقادي در اردوگاه رمادي هم وجود داشت. شهبازي و يك افسر ديگر را به جرم تحريك اسرا از اين اردوگاه منتقل كردند. خدعه و نيرنگ بعضي از اسرا باز موجب شكنجه و كتك خوردن آزادگان ميشد. حضور و آشنايي با مرحوم ابوترابي شرايط را براي بسياري از آزادگان تغيير داد:« ابوترابي با ديد بالا و خليفهاللهي به تمامي اسرا (چه خوب چه بد) نگاه ميكرد كه به راستي اين نگرش و ديد او جاي تأمل داشت... ابوترابي ميخواست اسرا از عاليترين درجه تا پستترين درجه با هم روابط عادي و معمولي داشته باشند و كوچكترين برخوردي ميانشان رخ ندهد.»(ص115)
با اينكه برخي آزادگان نسبت به اين رفتار حاجآقا انتقاد ميكردند ولي همه آزادگان ايشان را يك شخصيت عالي و ممتاز ميشناختند. عراقيها هم ابوترابي را رهبر اسراي ايراني ميدانستند كه همه گوش به سخنان و توصيههايش داشتند و اگر او كاري از اسرا ميخواست قطعاً محقق ميشد.
انتقال به اردوگاه تكريت، وضعيت كمپ افسران را بدتر از قبل كرد. زيستن در فضايي تنگ و دلگير از همه چيز بدتر بود. اسرا از 24 ساعت شبانهروز، 22 ساعت را در فضايي محقر و خفقانآور سر ميكردند و نميتوانستند كوچكترين حركتي كنند.
حزباللهيها در كمپ افسران تكريت يك تشكيلات مخفي به راه انداختند و شهبازي را مسئولش كردند. با راه افتادن اين تشكيلات، انتقال اخبار و اطلاعرساني كمي بهتر شد. هرچند با استقرار منافقين در بغداد دوباره شيطنتها عليه آزادگان شدت گرفت. حضور منافقين هم تأثيراتش را ميگذاشت و باعث نزاع و زد و خورد بين آزادگان ميشد. مديريت اين وضع براي شهبازي و ديگران خيلي سخت بود.
سالهاي پاياني اسارت به دشواري هرچه تمام ميگذشت. سالها ماندن در اسارت بدون داشتن آيندهاي روشن، وحشتناك بود:« در دو سال آخر ديگر من نيز بريده بودم، آخر چقدر ما صبح بلند شويم، عصر شود، برويم هواخوري و بعد برويم توي همان سوراخ، دوباره صبح در بياييم بيرون.»(ص245)
دعاهاي آزادگان بدون نتيجه نماند و در سال 1369 نوبت به تبادل اسرا رسيد. شهبازي هم در مرداد همان سال جزو شانزدهمين گروه از اسرا بود كه به ميهن بازگشت. 10 سال اسارت با تمام اتفاقات، سختي و تلخيهايش به پايان رسيد و شهبازي دوباره خود را در كنار خانواده و دوستانش ميديد.