صغري خيل فرهنگ
پدر بر پيكر شهيد مهدي لطفي نياسر روضه ميخواند و ميگفت:«مهدي دوست داشت اگر ميكشد صهيونيست بكشد و اگركشته ميشود به دست صهيونيستها كشته شود. ميگفت مادرش برايش دعاي شهادت ميكرد.»
شهيد مهدي لطفي نياسر از جمله شهداي مدافع حرم حمله به پايگاه T4 سوريه است. به سراغ خانوادهاش رفتيم تا از زبان آنها بشنويم مهدي چه كرد كه خدا او را به آرزويش يعني كشته شدن به دست شقيترين اشقياي زمان (صهيونيستها) رساند. اينكه مهدي كه بود و چه كرد و چه در سر داشت را خوب ميتوانستي از لابهلاي صحبتهاي خانوادهاش بفهمي. مهدي عزم جزم كرده بود تا روزي بقيع را آزاد كند. معتقد بود كه «ما پاسدار اسلام هستيم نه پاسدار كشورمان ايران .» نوع نگاه مهدي من را به ياد شهيد مدافع حرم محمودرضا بيضايي مياندازد كه معتقد بود جبهه مقاومت اسلامي زمينهساز ظهور امام زمان (عج) خواهد بود.
زهرا لطفي نياسر، خواهر شهيد از شادي روزي گفت كه خبر نابودي داعش را شنيده بود، اما امروز هم شاد است كه برادر به آرزويش رسيد. منير ميرصيفي، مادر شهيد نيز كه خود خواهرشهيد سيدحسين ميرصيفي هم است از دعاي شهادت در حق فرزندش گفت.
منير ميرصيفي مادر شهيد
مهدي چندمين فرزندتان بود؟
پنج فرزند دارم. مهدي فرزند چهارم خانواده بود. در حال حاضر دو دختر و دو پسر دارم.
در جريان مأموريتهاي برون مرزي آقا مهدي بوديد؟
بله، با شرايط كاري مهدي آشنا بوديم. از همان ابتدا كه بحث جبهه مقاومت آغاز شد مهدي در آن حضور يافت. ما هيچ وقت به خودمان اجازه نميداديم كه به مهدي بگوييم نرو و بمان. ميدانستيم تكليفي بر عهدهاش است كه بايد آن را ادا كند. هميشه دعا ميكردم و ميگفتم انشاءالله بروي و از اسلام، مملكت و ناموسمان دفاع كني. اميدوارم سالم باشي و خدمت كني. من مادر بودم و نگرانيهاي خودم را داشتم،اما مهدي را به خدا و حضرت زينب (س)سپرده بودم و ميدانستم بيبي خودش از سربازانش محافظت ميكند. راضي بوديم به رضاي خدا.
از زبان پدر گفته شده كه شما براي شهادت مهدي دعا ميكرديد. چطور ميشود يك مادر دعاي شهادت براي فرزندش كند؟
هميشه براي مهدي دعاي شهادت ميكردم و ميگفتم كه انشاءالله شهيد شوي، اما آنقدر خدمت كني تا خدا و امام زمان (عج) از تو راضي باشند و بعد شهادت نصيبت شود. ميگفتم وقتي سن و سالت بالا رفت به اين آرزويت برسي. حيف بود با مرگ از اين دنيا برود ولي خواست و رضايت خدا در اين بود.
اگر بخواهيد خصوصياتش را در يك جمله بيان كنيد، چه صفاتي را شامل ميشود؟
مظلوم، مهربان، اهل نماز شب و كم حرف بود. شايد بايد اينطور از من سؤال ميكرديد كه مهدي چطور فرزندي براي اسلام بود؟ چراكه مهدي خالصانه براي خدا كار ميكرد و مزد اخلاص در عملش را به بهترين شكل گرفت. وقتي حرف و حديثها در مورد چرايي حضور بچههاي مدافع حرم به گوشش رسيد، گفت حضور ما در جبهه مقاومت لازم و ضروري است. اسلام در هر جا كه باشد ما بايد حضور داشته باشيم. فرقي نميكند شايد زماني نياز به حضور در عربستان باشد، ما بايد برويم. ما پاسدار اسلام هستيم. تكليفمان را هم سيد الشهدا(ع)مشخص كرده است. اسلام در هر جاي اين دنيا به خطر بيفتد و نياز به مدافعان و مجاهدان اسلام داشته باشد بايد راهي شويم.
آخرين باري كه با مهدي صحبت كرديد چه زماني بود؟
دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت و گفت عازم هستم. در نبود من هواي اهل خانهام را داشته باشيد. گفتم چرا نيامدي عيد ديدني؟گفت وقت نكردم بايد بروم. گفتم كي بر ميگردي؟گفت يا دو روز يا دو هفته يا دو ماه ديگر ميآيم. رفت و دو روز بعد پيكرش را آوردند.
چطور متوجه شهادت مهدي شديد؟
دو تا از برادرهايش به خانه آمدند. نزديك ظهر بود. خواستم ناهار بياورم كه گفتند به خانه خودشان ميروند. ناراحت و گرفته بودند، اما من علت را نپرسيدم. نميدانم چرا؟كمي بعد آمدند وكنارم نشستند گفتند مادر مهدي زخمي شده است. بلند شدم و گفتم خب دنبالش برويم. گفتند نه حالا نميتوانيم برويم. همان موقع پدرش آمد. وقتي همسرم كنارم نشست، پسرانم رو به پدرشان گفتند شما يك عمري به همه توصيه ميكني كه خمس مالتان را بدهيد. شما پنج فرزند داشتيد. مهدي خمس فرزندانتان شد. بابا مهدي شهيد شده. آن لحظه فقط گفتم يا امام زمان بچه شش ماههاش را چه كنم؟فقط به فكر نوهام بودم. مهدي دو دختر و يك پسر دارد.
پيكر شهداي T4 خيلي زود به وطن بازگشت و مراسم خوبي هم در معراج شهدا برگزار شد. شما هم آنجا بوديد؟
بله، به معراج شهدا آمديم. ديدار عيدانهام با مهدي در معراج شهدا انجام شد. با مهدي درددل كردم و گفتم مهدي تو ميخواستي بقيع را آزاد كني مادر. وقتي با هم مكه رفته بوديم به من گفت مادر آرزو دارم كه بقيع را آزاد كنم. گفتم پسرم كارت را ناتمام گذاشتي و رفتي. شهادتت مبارك باشد مادرجان.
زهرا لطفي نياسر خواهر شهيد
اين روزها كه به تازگي خبر شهادت برادرتان را شنيدهايد، چه خاطرهاي بيشتر در ذهنتان تداعي ميشود؟
اين روزها بيشتر به رفتارهاي برادرم فكر ميكنم.گاهي كه به ديدار مادر ميآمدم و مهدي هم آنجا بود ميديدم كف هال خوابيده است. ميگفتم مهدي خوابت را براي ما آوردهاي؟! ميگفت آبجي جان دو، سه روزي است كه نخوابيدهام. من خودروي مهدي را از ايشان خريداري كردم. چند بار به من پيام داد كه از ماشين راضي هستي؟هنوز پيامهايش را دارم. وقتي ميگفتم كلاچش سفت است ميگفت بايد اين كار را كني و... راهنماييام ميكرد.
يكي دو جاي ماشين زدگي داشت، ميگفت آبجي هزينه تعمير ، صافكاري و... را خودم ميدهم. خلاصه اين روزها دلمان همه جوره ميسوزد. مهدي شوخ بود، سر به سر بچهها ميگذاشت، اما خيلي مظلوم بود. اهل غيبت كردن نبود. خانواده دوست بود. دست مادر را ميبوسيد و ميگفت اگر دست مادر را ببوسم حتماً شهادت نصيبم ميشود. خيلي علاقه به خانواده و زن و بچهاش داشت. تا زماني كه بود در خدمت خانوادهاش بود.
در جريان فعاليتهاي برادرتان در جبهه مقاومت بوديد؟
بله، اما هميشه ميگفتم به من نگو كجا هستي! لبنان، عراق و سوريه. وقتي متوجه رفتنها و مأموريتش ميشدم تا زماني كه برگردد دلم كنده ميشد. دو ماه پيش او را ديده بودم. مهدي از كار و مسئوليتهايش صحبت نميكرد. موقعيت كارياش طوري نبود كه بخواهد براي ما جزئياتي را بگويد يا در مورد فعاليتها و اقداماتش حرفي بزند.
چند فرزند از ايشان به يادگار مانده است؟
مهدي سال 83 ازدواج كرد و صاحب سه فرزند بود. فاطمه 9سال دارد. زهرا حدود شش سال و محمد پسرش شش ماه.
اما به رغم خانواده ، زندگي و تعلقات براي جهاد در راه خدا از همه آنها دل كند؟
دقيقاً، هنر مردان خدا دل كندن از تعلقات دنيايي است. هر وقت ميآمد تا به مادر يا ما سر بزند دختر دومياش را با خودش ميآورد. ميگفتم چقدر با خودت اين ور و آن ورميبري، اينطوري وابستهات ميشود. ميگفت چه كنم؟من زياد خانه نبودم و براي زهرا زمان نگذاشتم. تا وقتي هستم ازمن جدا نميشود. تا هستم جبران نبودنم را ميكنم. دخترش نقاشي كشيده بود و در تمام نقاشيها تصوير پدرش بود. بچهها زياد پدرشان را درك نكردند. چون دائم در مأموريت بود، اما وقتي بود كاملاً در اختيار خانواده بود.
خبر شهادت برادر را چطور شنيديد؟
من از سركار به خانه مادرم آمدم تا سري به آنها بزنم. برادرم نماز ميخواند. ديدم خيلي گرفته و ناراحت است. گفتم چه شده؟ گفت خستهام. گفتم اگرچيزي شده، به من بگو. گفت نه چيزي نيست خستهام. داشتم به سمت خانه خودمان ميرفتم كه دخترم با من تماس گرفت و اول حالم را پرسيد بعد زد زير گريه،.گفتم چه شده؟ گفت مامان دايي شهيد شده. نميدانم خودم را چطور به خانه مادر رساندم. اين را هم بگويم كه روز حمله به پايگاه T4 اخبار راديو را شنيدم. شنيدم كه موشك به پايگاه هواي T4 در فرودگاه سوريه اصابت كرده است. وقتي به خانه پدر و مادرم آمدم به ايشان هم گفتم كه اين خبر را شنيدهام. گفتم دوباره اسرائيليها موشك زدهاند، اما خبر شهادت برادرم را نشنيده بودم. بعدها كه دوستان و همكاران براي عرض تبريك و تسليت تماس گرفتند، گفتند عكس برادرم مهدي را بين شهدا ديدهاند.
قطعاً شنيدن خبر شهادت برادري چون مهدي سخت بود.
مسلماً همين طور است. وقتي حاج قاسم سليماني گفتند داعش نابود شده و عمر داعش به پايان رسيده است، من خيلي شادي كردم. محل كار شيريني بردم و پخش كردم كه داعش تمام شده و نگراني و دلواپسي خواهرانه من براي برادرم مهدي به اتمام خواهد رسيد. بعضي وقتها به برادرم ميگفتم مهدي يك موقع اسير نشوي كه ما نابود ميشويم.
ميگفت نه آبجي غصه نخور، من خط مقدم نيستم نگران نباش. ميگفتم مهدي من گاهي در اينستا يا فضاي مجازي خبر شهادت مدافعان حرم را ميبينم، مگر داعش تمام نشده، چرا هنوز شهيد ميآورند؟ ميگفت آبجي تفكر داعشي هنوز است. تفالههايشان هنوز هستند.
روايتي از پدرتان شنيديم كه گفته بود مهدي دوست داشت اگر ميكشد اسرائيلي بكشد و اگر كشته ميشود به دست اسرائيليها كشته شود.
چند سال پيش بود كه مهدي سي دي زبان عبري را براي بچههاي من آورده بود. ميگفت گوش بدهيد و زبان عبري را ياد بگيريد. بايد عبري بدانيد تا بتوانيد دشمن را سر جايش بنشانيد. دشمن اصلي ما كسي است كه زبان عبري ميداند و با زبان عبري حرف ميزند. مهدي زبان عربي به لهجههاي عراقي، سوري و لبناني را خوب ميدانست و كاملاً مسلط بود. داعش را نابود شده حساب ميكرد. براي نابودي اسرائيل برنامهريزي كرده بود.
تصاوير شهداي جنگ غزه را در لپ تاپ نشانم ميداد و ميگفت نگاه كن ببين اسرائيليها چه بلايي سر زن و بچه مردم آوردهاند. از زمين و هوا ميزنند، اما مردم غزه در شرايط تحريم ايستادهاند، درسشان را ميخوانند و كار و زاد و ولد ميكنند. خواسته مهدي اين بود كه اگر ميكشد اسرائيلي بكشد و اگر كشته ميشود به دست صهيونيستها كشته شود. به خواسته قلبياش رسيد.
مهدي شهيد شد و من خوشحال هستم كه به خواستهاش رسيد. اين اواخر هر كس مهدي را ميديد ميگفت، چقدر نوراني شده است.ما خودمان پذيرفته بوديم كه مهدي براي ما نيست. دو ماه پيش درآخرين ديدارمان به مهدي گفتم مهدي خيلي شبيه شهدا شدي. گفت برو بابا، همهاش هندوانه زير بغلم ميگذاريد. برايمان واضح بود كه مهدي شهيد ميشود. خودش هم آرام و قرار نداشت. الان كه به حرفها و رفتارش فكر ميكنم ميبينم مهدي وقت ندارد اينجا تلف كند. برادر من 35 سالش بود، اما اندازه70 سال كار كرد. مادر ميگويد خدا هر روزي از عمر مهدي را دو روز حساب ميكند، آنقدر كه كار كرد و زحمت كشيد. البته ما خيلي چيزها از فعاليت برادرم نميدانيم و شايد نياز به گذشت زمان باشد تا مهدي را آنطور كه بود و آنطور كه جهاد كرد بشناسيم. روز شهادتش بچهها رفته بودند به كتابخانه مهدي كه درخانه مادرمان است. اولين سررسيدش را پيدا كرده بودند. روي جلد سررسيد عكس شهيد آويني بود. مهدي زندگي و شهادت شهيد چمران را هم مطالعه كرده بود. ارادت خاصي به شهيد آويني داشت. سعي ميكرد از رفتار و منش شهدا الگو بردارد و در ميان شهداي هستهاي ارادت خاصي به شهيد مصطفي احمديروشن داشت.