حسين كشتكار
شُر شُر عرق از سر و رويش ميباريد. لحظهاي ايستاد و نفسي تازه كرد. باري كه بر پشتش سنگيني ميكرد را جابهجا كرد تا بهتر بتواند تعادلش را حفظ كند. چند قدم بيشتر به جلوتر پيش رفت اما ديگر رمقي نداشت. زير سايه درختچهاي كه نزديكش بود بار را بر زمين گذاشت. نشست و به كولهبارش تكيه زد. با پشت دست عرق پيشانياش را پاك كرد. آهي كشيد. نگاهي به اطراف انداخت. چند متر آنطرفتر سياهي زير تخته سنگي توجهش را جلب كرد. قطرات عرق چشمانش را پوشانده و مانع واضح ديدنش بود. ترس او را فرا گرفت. با خود انديشيد چه موجودي در اين صحرا ميتواند باشد؟ شايد حيوان درندهاي در كمين نشسته است. با دست عرق را از چشمانش پاك و دوباره با دقت نگاه كرد. متوجه شد سياهي، موجودي نيست جز يكي از همنوعان خودش كه زير سايه تخته سنگ لم داده تا مثل او از گرماي طاقتفرساي نيمروز در امان بماند. خيالش كه راحت شد دوباره تكيه زد. آهي كشيد و غرق در افكارش شد. هنوز چند لحظه از استراحت باركش جوان نگذشته بود كه صدايي او را به خود آورد. باركش ديگري كه مسنتر از او به نظر ميرسيد و مشخص بود سنگيني كولهبارش امانش را بريده با صدايي كه عمق خستگياش را نشان ميداد، گفت: «سلام جوون خسته نباشي. ميشه اينجا يه چند لحظهاي استراحت كنم؟ مزاحم شما نيستم؟» جوانك خودش را جمع كرد و گفت:« سلام بفرمايين.» باركش تازه از راه رسيده محمولهاش را بر زمين گذاشت و همانطوركه مشغول مشت و مال ساق پاهايش بود، گفت:«اي ي ي... جووني كجايي كه يادت بخير.» بعد رو به جوانك كرد و گفت:« قدر جوونيتو بدون. پيري خيلي زود مياد.» جوانك گفت:« اگه اين روزگاره همون بهتر كه زودتر پيري بياد.»
- چرا؟ انگار خيلي دلت پُره جوون. از دست زمونه خيلي شاكي هستي ؟
- شما شكايت ندارين؟ يه نگاهي به خودت و خودم بنداز همه زندگيمون شده جستوجو براي يه آذوقه، يه تيكه نون و دانه،چه ميدونم كوفت و زهرمار. تازه بعد از پيدا كردن آذوقه بايد به دوشت بكشي و با هزار جون كندن ببري انبار كني.
- خب اينكه فقط مشكل من و تو نيست ،تا بوده همين بوده، تا اونجايي كه يادم مياد و شنيدم اجداد ما همه همينطور بودن.
-آخه چرا اين رنج و محنتكشي فقط بايد نصيب بعضي از ماها باشه. بعد اشاره به كسي كه چند متر آن طرفتر زير سايه تخته سنگ خوابيده بود كرد و گفت:« اونجا رو ببين اونم مثل ماست؟ مثل ما باركشي ميكنه؟مگه از جنس ما نيست؟ ببين چه جور راحت خوابيده. اصلاً اين جماعت دغدغه كار و بار ندارن. اي ي ي ما كجا و اينا كجا. خوش بحالشون با اينكه از يه نژاديم ولي واقعيت اينه كه فاصله طبقاتي ما با اونا از زمين تا آسمونه. اونا توآسمونا سير ميكنن ما رو زمين. اونا از عهده تفريح و گشت و گذارشون بر نميان، ما از تلاش و زحمت و عرق ريختن فارغ نميشيم. آخه چرا بايد اينجوري باشه؟ ما چه گناهي كرديم كه بايد اين سرنوشتمون باشه؟ اصلاً مگه خون اينا از ما رنگيتره؟ تا اونجايي كه يادم مياد وضعمون به همين منوال بوده. از صبح تا شب كار كار كار. حالا شما قاضي، غير از اينه؟ از خروس خون سحر تا غروب بايد كار كنيم تا بتونيم يه لقمه نون بخور و نمير گير بياريم. نه تفريحي، نه گشت و گذاري. اين چه سرنوشتيه؟» بعد سرش را روي زانوانش گذاشت و ساكت شد. باركش مسنتر دستي بر شانه جوانك گذاشت و گفت:« اولاً هيچ وقت باطن زندگيت رو با ظاهر زندگي ديگران مقايسه نكن. تو كه از موقعيت زندگي ديگران خبر نداري؟ دوماً سعي كن هيچ وقت غصه چيزي كه فراتر از اراده و اختيار توست رو نخوري. در عوض تلاش كن كاري كه وظيفهات هست رو درست و خوب انجام بدي و قدر داشتههات رو بدوني و حسرت نداشتهها رو نخوري. نعمتهاي زياد و فراواني در اطراف و در اختيار ماست كه اهميتي براي اونا قائل نيستيم و شكرشون رو بجا نمياريم ..»جوانك گفت:« از صبح تا شب زحمت كشيدن و عرق ريختنم جاي شكر داره؟ چيزا ميگينا...» مورچه مسن كه آماده رفتن ميشد، دوباره تكه نان خشكيده را برداشت و بردوشش گذاشت وگفت:« اما جوون بدون همين تلاش ، كوشش و رنج ما مورچههاي زحمتكش خيلي بهتر از اوناييه كه حسرتشون رو ميخوري.» بعد در حاليكه از آنجا دور ميشد، گفت:« من و تو چه ميدونيم شايد روزي اونا هم حسرت موقعيت ما رو بخورن.» مورچه جوان با پوزخند گفت:« حسرت موقعيت ما؟ ابداً! هيشكي به حال وگرفتاري ما حسرت نميخوره.» مورچه زير سايه درختچه همچنان به دانه گندم تكيه زده بود و با پاهايش خاكها را جابهجا ميكرد. گاهي به آسمان نگاه ميكرد و گاهي هم با حسرت و افسوس به مورچه بالداري كه همچنان زير تخته سنگ به خواب عميق فرو رفته بود چشم ميدوخت و مدام با خودش زمزمه ميكرد:« چي ميشد منم يه مورچه بالدار بودم و ميتونستم تو آسمان پرواز كنم و هرجا دلم خواست برم.» طولي نكشيد مورچه بالدار بيدار شد، بر سينهاش كوبيد و خميازهاي كشيد. سپس بالهايش را صاف و مرتب كرد و با يك خيز بلند به طرف آسمان پرواز كرد اما در همان لحظه در تار عنكبوتي گير كرد. ناگهان مورچه باركش متوجه چشمان مورچه بالدار شد كه چطور با حسرت او را مينگريست.