کد خبر: 901845
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۰
نگاهي به فيلم «پاپ»
نفس ساختن فيلمي در جنوب و درباره جنوبي‌ها (و هر نقطه‌اي غير از پايتخت) به خاطر گريز از مرکز و تن ندادن به سندروم فيلم‌هاي تهراني‌زده و آپارتماني سينماي ايران تحسين‌برانگيز است.

فردين آريش
نفس ساختن فيلمي در جنوب و درباره جنوبي‌ها (و هر نقطه‌اي غير از پايتخت) به خاطر گريز از مرکز و تن ندادن به سندروم فيلم‌هاي تهراني‌زده و آپارتماني سينماي ايران تحسين‌برانگيز است. به شرطي که فيلمساز با شخصيت‌ها و فضايي که بستر روايت قصه‌اش است، همزيستي داشته و عميقاً آن را درک کرده باشد. در فيلم «پاپ» (و همينطور به شکل شديدتر در تيک‌آف و رقيق‌تر در تنهاي تنهاي تنها) مشکل از آنجا آغاز مي‌شود که فيلمساز خود را بر آدم‌ها و قصه‌اش تحميل مي‌کند. شنيدن جملات او از زبان شخصيت‌هاي فيلم و از آن بدتر افکندن آنها در قصه‌اي که مختص‌شان نيست، به فيلم آسيب مي‌زند و ماي مخاطب را اذيت مي‌کند. حال آنکه براي نمونه، احمد محمود (راوي بزرگ زندگي مردم جنوب) در داستان‌هايش «متواضعانه»(و هنرمندانه) خود را به نفع زندگي شخصيت‌هايش (که هستي و استقلال يافته‌اند) کنار مي‌کشد. گويي او نيز در کنار ما به تماشاي زندگي شخصيت‌هايش مي‌نشيند ، به جاي دخالت و ايجاد اخلال در سرشت و سرنوشت آدم‌هاي داستان‌هايش. اين کناره‌گيري البته معنايش حذف مؤلف در پروسه خلق نيست. چه اينکه آثار محمود نيز ترکيبي از واقعيات گوناگون و البته خيال بارور او هستند و نه صرفاً گزارشي از واقعيت.
جنوب اما در فيلم «پاپ» احسان عبدي‌پور فرع است. چاشني قصه است (با به کارگيري مدام موسيقي و لهجه جنوبي) و نه محور و اساسي. قصه‌هاي «پاپ» مي‌توانند در جغرافياي ديگري هم روايت شوند. مثل قصه دختري که عاشق پسر دانشجويي شده و پسري که دختر مورد علاقه‌اش مهاجرت کرده و تنهايش گذاشته است. علاوه بر اين هر سه اپيزود در طرح و پيشبرد قصه‌هايشان شديداً لکنت دارند و سخت و ناموزون و کند پيش مي‌روند. فيلمساز به خاطر عدم تمرکز روي يکي از اين قصه‌ها ناگزير به روايتي گسسته از سه قصه مستقل تن داده است که در اين گسستگي حجم زيادي از انگيزه‌ها و منطق کنش‌هاي افراد فرض گرفته شده است. بي‌آنکه براي مخاطب در جهان اثر قابل درک و دريافت باشد.
سه اپيزود عاشقانه «پاپ» اساساً يک مشکل مشترک نيز دارند. اينکه در هر سه اپيزود (که قرار است راوي عشق آدم‌هاي قصه باشند) يک طرف رابطه غايب است. «هستي»، «ترانه» و «توماج» عاشق کساني شده‌اند که ما نمي‌بينيم‌شان. وقتي نمي‌بينيم چگونه بايد آنها را باور کنيم و بپذيريم؟ توصيفات شخصيت‌هاي فيلم از معشوق‌شان در حد کلام باقي مي‌ماند و تازه در کلام هم اطلاعات چنداني از آنها نمي‌شنويم. وقتي از کيفيت رابطه عاشقانه آنها بي‌خبريم پس در پروسه همدلي و رنجي که در دوري و به دست نياوردن معشوق‌شان مي‌کشند هم نمي‌توانيم با آنها همراه شويم. در نتيجه عشقي ساخته نمي‌شود و ايده‌ها هدر مي‌روند.
ديگر اينکه روايت اپيزوديک فيلم هيچ امتيازي برايش محسوب نمي‌شود. مدرن بودن در ساختار به ضرب و زور به دست نمي‌آيد. چسباندن سه قصه در بازه زماني معين و ارجاع به اپيزودهاي پيشين (در لحظاتي از فيلم) چه ربطي به جهان زيستي آن آدم‌ها دارد؟ بهتر نبود سرراست قصه را روايت کند؟ آيا منطق روايي فيلم نبايد با منطق زندگي شخصيت‌هايش همخوان و هماهنگ باشد؟ حال آنکه روايت اپيزوديک «پاپ» کوشش تکنيکال عبدي‌پور است (لابد براي همين ضمن فيلم‌هاي هنر و تجربه اکران مي‌شود) بدون توجه به جهان ساده و ديدني مردمي که سراغ‌شان رفته است. هنر اگر واقعاً شکل گرفته باشد بيش از هر چيز از زندگي لبريز است و از پيچيدگي و شلوغي تحميلي و نمايشي به دور. در اين صورت نيازي ندارد خودش را با اسم‌هايي شيک و زينتي و بي‌ربط خريدني کند. شريف و صادقانه قصه‌اش را با مخاطب در ميان مي‌گذارد و بسته به باور و بلدي خالقش در جان مخاطب هم خانه مي‌کند؛ همان کساني که قصه‌هايش را از آنها الهام گرفته است. چه اينکه در نهايت آدم‌ها به دنيا مي‌آيند و مي‌ميرند اما قصه‌ها هميشگي و ابدي هستند و ناميرا.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار